قسمت ۱۱۵۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۵۲ (قسمت هزار و صد و پنجاه و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: تو بگو، اگه زیر بار نرفتن خودم بلدم چکار کنم. فقط بدون، بخوای حرف بیخود بزنی و این چیزی که گفتی رو بندازی سر زبون اونا همونجا میگم آدمای خان کلکت رو بکنن….
یکی از دهاتیا اومده بود که اجازه بگیره از خان، اقبال رو خاکش کنن. گفتم بهش بگن خان گفته تا ملا میاد سر جنازه اش نماز میت بخونه، ببرن مرده رو بشورن و کفن کنن تا ملعلی هم برسه.
ملعلی هم به محض اینکه از سیاهچال اومد بیرون رفت نشست پای منقل و خوب که خودشو ردیف کرد حاضر شد بره قبرستون. نماز درست و حسابی که بلد نبود، ولی خب، میون کورا یه چشمی پادشاست!
قبل از رفتن کلی بهش سفارش کردم که خطایی نکنه و یکی از آدمهای خسرو را هم همراش روونه کردم که حواسش بهش باشه. گفتم خودمم میام. اگه دیدم بیراهه رفتی، همونجا اشاره میکنم به آدم خان که صدات رو ببره.
قسم و آیه که من هرچی تو بخوای رو میگم. اینکه مردم قبول کنن یا نکنن دیگه پای من نیس. فقط بزار کارم که تموم شد برم پی زندگیم. برگردم وسط ایل خودم که چشم انتظار و دل نگرونمن…
گفتم: حالا تو برو کاری که گفتم رو بکن تا بعدش ببینم چی میشه!
ملعلی که رسید تو قبرستون، رمضون باز صلوات چاق کرد! منم با فاصله پشت سرشون رفتم، با چادر رو روبنده، قاطی زنهای ده.
مرده رو که خاک کردن، چندتایی ناله میکردن و چندتایی هم داشتن فاتحه میخوندن که ملعلی یوری نشست رو خرش که افسارش رو تفنگچی خسرو دست گرفته بود. ملا یه چیزی در گوش رمضون گفت و اونم دستاش رو آورد بالا و داد زد: همه تون گوش کنین ملا عرایض داره!
ناله ها فروکش کرد و جمعیت ساکت شد.
ملعلی گفت: آهای مردم، من دیشب تا صبح داشتم راز و نیاز میکردم و از خدا خواستم که این روح سرگردون حیدر رو به راه راست هدایت کنه! اذون صبح بود که حیدر رو دیدم! تو هیبتی ظاهر شد که تا حالا ندیده بودم! خوف کردم. کلی باهاش حرف زدم که این چه کاری بود کردی؟ این بنده ی خدا اقبال بیچاره رو چرا به این روز انداختی؟ خواستم حالیش کنم که چه بلایی سر پیرمرد آورده که نزدیک بود خودم رو هم بفرسته پیش اقبال. اصلا روح این حیدر کله خره، سرتقه، زیربار نمیره که نمیره. اگه منم زیر آسمون نبودم، حتمی سقف را رو سر من هم خراب میکرد! خلاصه که کلی باهاش کلنجار رفتم. ملتفت شدم که تنها یه راه هست که میتونه جلوی اتفاقات بعدی رو بگیره. یعنی خودش یه طورایی حالیم کرد….
رمضونی گفت: این پدرسوخته به هیچ صراطی مستقیم نیس ملا. چند وقت دیگه همه مون مجبوریم از دستش بزاریم و بریم از اینجا!
ملعلی چشم غره رفت به رمضون و گفت: اینجا هر کی بخواد کدخدا بشه نه خودش امنیت داره نه زن و بچه اش! ده هم که بی کدخدا نمیشه! ده بی کدخدا مث خر بی صاحب میمونه. رم میکنه یا میزنه به بیراه.
رمضون گفت: حالا چی دستگیرت شد ملعلی بالاخره؟
ملعلی یه مکثی کرد و گفت: بایست کدخدای ده یه زن باشه!
ولوله افتاد تو جمعیت. رمضون زد زیر خنده و پی اون همه اونایی که تا حالا داشتن اشک میریختن شروع کردن به هِر هِر کردن. خود ملا هم نصفه نیمه نیشش وا شد. توی زنها هم چندتایی به هم نگاه کردن و پشت و روی دستشون رو گاز گرفتن و چندتا خدا به دور گفتن!
ملعلی گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…