قسمت ۱۱۴۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۴۹ (قسمت هزار و صد و چهل و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
اومدم پایین. همون کسی که دیروز رمضون رو آورده بود صداش کردم. گفتم بره رمضون رو خر کش کنه بیارتش قلعه پیش من….
نشسته بودم تو اتاق قرچیها منتظر. رمضون رو آورد انداختش تو اتاق جلو پام. گفتم خودش بره بیرون و در رو ببنده، منتظر بایسته بیرون.
رمضون شاکی گفت: چی شده خاتون؟ چرا این یارو همچین میکنه؟ بلانسبت سگ رو هم اینطوری قلاده نمیندازن که این یخه ی منو گرفته کشونده تا اینجا…
گفتم: خسرو خان از دستت شاکیه! همین که وساطت کردم ندازتت تو سیاهچال و پاهات رو با فلک سیاه نکنه خیلیه…
از اون چشم لوچش چند قطره اشک سرازیر شد. گفت: آخه چه خطایی ازم سر زده؟ من که هرچی شما گفتین بی کم و کاست انجام دادم!
توپیدم بهش. گفتم: بی کم و کاست؟ خان خیال میکنه قصور از من بوده! گفتم برو کلاه یارو رو بیار رفتی با سرش آوردی؟ قرار بود چهارچشمی مواظبش باشی، ببینی کجا میره، با کی میره، چی میگه.نه اینکه دیشب بسپارمش دستت امروز جنازه اش رو برام بیاری دم قلعه. این همه آدمم راه بندازی دنبالت، که چی؟ دست گل به آب دادی و طاق خونه ی اقبال رو خراب کردی رو سرش. بعد هم بندازی گردن حیدر! از فردا هرکی تو این ده پیزیش در بره میخواد بگه کار حیدره!
همونطور که رو زمین چمباتمه زده بود زد زیر گریه و گفت: من به گور بابام بخندم که همچین کاری بکنم خاتون. به خان بگین رمضون سگ کی باشه که این کارا ازش بر بیاد، والا خودش رفت زیر طاق ایستاد که این اتفاق افتاد. من همین حالا میرم بالاسر جنازه میشینم هر کی رو دیدم میگم اقبال خودش مرد، کار حیدر نبوده. تو رو خدا به خان بگین کاری به کار من نداشته باشه!… اگه منو فلک کنه این چشمم مث اون یکی میشه! به خدا نمیدونی چه دردی داره وقتی…..
داد زدم: دروغ نگو پدرسوخته! همینطوری اقبال رفت زیر طاق که یهو بریزه رو سرش و تو هم همینطوری بالا پشت بوم بودی و روح حیدر هم این وسط دست اندر کار بوده! خیال کردی داری بچه خر میکنی مرد گنده؟ زبون خر رو خلج میدونه، زبون شماها رو من. بیخود خان میخواد فلکت کنه، بهش میگم دستور بده تو سیاهچال از تخم آویزونت کنن ببینمم دیگه جفنگ سر هم میکنی یا نه!
شروع کرد به التماس که: تو رو جون بچه ات خاتون. گه خوردم. غلط کردم. اصلا نمیدونم چی شد که اینطور شد. شیطون گولم زد! دیدم اقبال زیادی داره میتازونه و تموم وقت فقط دستش رو زده به کمرش و داره دستور میده. خیال کرده بود کدخداست. اصلا زبونم لال خیال کرده بود خان شده! بعد هم ملتفت شدم تو همین یکی دو روزه از نصف دخترای ده زبونی خواستگاری کرده، یکیش هم همین فاطی دختر قاسم. میدونست من فاطی رو میخوام. همه میدونن. ولی خواستگاری کرده بود ازش پیر سگ. فاطی بهم گفت که اقبال با آقاش حرف زده. منم دیگه ملتفت نشدم چکار میکنم. بالا پشت بوم بودم که دیدم اومد رفت تو اتاق. سقفش هنوز تکمیل نبود. یکی از تیرای سقف رو که هنوز روش رو نبسته بودن هل دادم از حرصم. خیال نمیکردم بیوفته رو سرش. ولی افتاد. بعد هم واسه اینکه کسی شک نکنه مجبور شدم نصف دیگه ی سقف رو هم خراب کنم روش که به نظر بیاد کار حیدره. آخه اونی که یه دیفال رو تونسته بود بندازه ضایع بود اینجا فقط یه تیر رو انداخته باشه! این شد که اقبال مرد. خدا شاهده عمدی نبود.
زار میزد و میگفت: تا قیوم قیومت غلامتم خاتون. به خان حرفی نزن. اصلا فاطی بفهمه همچین اتفاقی افتاده دیگه تو روم هم نگاه نمیکنه! نزار رسوا بشم خاتون. اصلا کدخدایی هم نمیخوام. هیچی نمیخوام. اون دوتا پول رو هم میارم پس میدم. فقط بزارین من برم…
داشت قالب تهی میکرد. همینکه بیخیال کدخدایی شد بس بود. اقبال هم که خواه ناخواه شرش رو از سرم کم کرده بود.
گفتم: پاشو برو! خودم با خان حرف میزنم و سر و ته قضیه رو یه طوری هم میارم. فقط راجع به این چیزا و این که اومدی اینجا حرفی نمیزنی به احدی وگرنه خان بلایی به سرت میاره که اون سرش ناپیدا…
گفت: لوچ که بودم، لال هم میشم منبعد. خدا از بزرگی کمت نکنه خاتون. بزار پات رو ببوسم…
گفتم: پاشو زود بزن به چاک تا خان به صرافت نیوفتاده و احضارت کنه.
پا شد و همینطور که دعا میکرد کلاهش رو گرفت تو دستش و دوید از قلعه بیرون…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…