قسمت ۱۱۴۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۴۸ (قسمت هزار و صد و چهل و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
که یهو دیدم یه جنازه رو سر دست کردن و اومدن. رمضونی دوید جلو و گفت: باز این حیدر کینه ای کار دستمون داد خاتون! انگار نمیخواد دست از سرمون ور داره، هزاری هم خونه اش رو بسازیم و باغش رو آباد کنیم بازم کینه ی شتری گرفته. میدونم خان ناخوش احواله، ولی بهش بگین یه فکری بکنه محض این قصه.
چندتایی لااله الی الله میگفتن و دو سه تای دیگه هم سر پا نشسته بودن و صورتشون رو گرفته بودن میون دستهاشون و گریه میکردن.
داد زدم: این جنازه ی کیه سر دست گرفتین؟
رمضونی با یه بغضی گفت: اقبال خدابیامرز!!
صدای گریه از بین جمعیت بلند شد. رمضونی گفت: رفته بود خونه ی تازه رو سر بزنه، همین عصری رفت. طاق اتاق خراب شده رو سرش! من خودم اونجا بودم. دیدم چطور موند زیر آوار. دویدم بقیه رو خبر کردم که از زیر آوار درش کنن، ولی طاقت نیاورده بود پیرمرد و عمرش رو داد به خسرو خان!
اسم اقبال که اومد چشمام گرد شد. از طرفی هم ته دلم خوشحال بودم که سفره اش زود بی حرف و حدیث جمع شده بود.
گفتم: خدا رحمتش کنه، مرد خوبی بود!
جمعیت یکصدا گفتن: خوب آدمی بود…. خوب آدمی بود…. خوب آدمی بود…….
گفتم: اقرار رو بزارین موقع خاک کردن، خسرو خان ناخوش احواله، بزارین برم ازش کسب تکلیف کنم خبرتون میکنم.
از بارو اومدم پایین. سحرگل که هول کرده بود، از پشت پنجره تا منو دید که اومدم پایین فرز اومد بیرون و دوید طرفم. گفت: چی شده دایه؟ خسرو نیست یه بلایی به سرمون نیارن؟ چی میخوان از جون ما؟
آرومش کردم و قضیه رو براش گفتم. گفت: دیگه کسب تکلیف کردنشون چیه؟ مرده رو که رو زمین نگه نمیدارن. ببرن خاکش کنن بره!
گفتم: مسئله شون مرده ی اقبال نیست، روح حیدره. از الان دیگه هر کی تو این ده بمیره میخوان بگن کار حیدر بوده و بگن چرا کینه اش تمومی نداره!
برگشتم بالای بارو. گفتم: خان میگه بزارین فردا صبح بعد از اذون خاکش کنین که روحش آرامش داشته باشه. شب هم ببرین جنازه اش رو بزارین تو خونه ی حیدر!
ولوله افتاد تو جمعیت. گفتم: ضمنا ملعلی هم با روح حیدر حرف زده!
همه ساکت شدن. ادامه دادم: اون با کسی کاری نداره، کینه اش با کسیه که میخواد کدخدا بشه! حیدر هنوز حالیش نیس که مرده! خیال میکنه قرار کدخدا بشه! واسه همین هرکی سودای کدخدایی داره، سرش به خطره!
رمضون با صدای لرزون از اون پایین گفت: خب پس این ملا چه غل… چکار میکنه؟ بهش بگین حالیش کنه!
گفتم: ملا میگه زمان میبره تا حیدر ملتفت این چیزا بشه. رسم و رسوم و مراسم خودش رو داره این کار. بایست مقدماتش فراهم بشه. فعلا بهتره کسی هوس کدخدایی نکنه تا همه چی راس و ریس بشه. یکی رو هم بزارین بالاسر مرده دعا بخونه تا صبح! به سلامت…
جمعیت لااله الی الله گویان راهی شدن.
اومدم پایین. همون کسی که دیروز رمضون رو آورده بود صداش کردم. گفتم بره رمضون رو خر کش کنه بیارتش قلعه پیش من….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…