قسمت ۱۱۴۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۴۷ (قسمت هزار و صد و چهل و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: آدمی که به همولایتیاش رحم نکنه، به هیچکی رحم نمیکنه. علی الهی شد اون روز خان آدماش رو فرستاد و اونا رفتن نشستن زیر دیفال، اقبال شماها که اینور بودین بلند بود، وگرنه تو یا چندتا بدبخت دیگه نشسته بودین اونجا و الان قرار بود مراسم هفت تو رو بگیرن جای اون تقی بیچاره.
سری تکون داد و چند باری نچ نچ کرد و گفت: خدا از سرش نگذره. دیدم وقتی اسم حیدر و روحش میاد یه طورایی نیش اقبال وا میشه و پوسخند میزنه بهم. نگو این بوده جریانش. بی چشم و رو. اول خیال میکردم به خاطر این چشممه که لوچه، خنده اش میگیره. آخه عادت کردم از بچگی هرکی تو روم نگاه میکنه بخنده. نمیدونستم پدرسوخته…
گفتم: حالا که ملتفت شدی. حرف رو کوتاه کنم. ممبعد میخوام یه طورایی حواست باشه بهش دورادور. ببینی چی میگه، چکار میکنه، کجاها میره. موش میدوونه این وسط یا نه! شب به شب هم خبرش رو بیاری برای خان. درست و حسابی ملتفت شدی؟ کاری نکنی بویی ببره که حواست جمعشه…
خنده ای کرد و گفت: هه، چی خیال کردی آبجی؟ به من میگن رمضونی، درسته وقتی بچه بودم آقام با چوب زد تو سرم و چشمم تکون خورد، ولی عقلم که تکون نخورده! بلانسبت از حالا دیگه تو خلا هم بره در امون نیس. ریز به ریز کاراش رو میام تعریف میکنم برای خان. ولی یه سوال!
گفتم: بپرس.
گفت: اگه بر فرض محال یه وقتی، ملتفتم شد و بو برد که حواسم بهشه، کاری بخوام بکنم دستم وازه؟
گفتم: دیگه خودت بایست حالیت باشه. بسنج ببین مچت رو گرفته، یا فقط شک کرده. دیگه به اختیار خودت. ببین چطوری میتونی دسته اش رو در کنی!
دستش رو گذاشت رو همون چشمش که لوچ بود و گفت: به روی چشم. به خان بفرمایین رمضون همیشه در رکاب شماس. پاییدن اقبال که کاری نداره، جونمم بخوان براشون میدم. امر دیگه ای ندارین آبجی؟
دوتا سکه درآوردم گذاشتم کف دستش. گفتم: برو به سلامت. خوش خبر برگردی…
سکه ها رو بوسید و گذاشت پر شالش. گفت: خدا به مال خان برکت بده. فردا شب دست پر برمیگردم!
رفت. برگشتم پیش سحرگل. بهادر پاشده بود نشسته بود و داشت آش میخورد. سحرگل گفت: میبینی خاتون؟ حالا آقاش بگه از پس اینا برنمیام.
خندیدم. رو کردم به بهادر و گفتم: سرحال شدی ننه؟
سرش رو تکون داد. گفتم: خدا رو شکر…
سحرگل گفت: هزار بار بهش گفتم آب به گربه نپاش تب میکنی! مگه تو گوشش میره؟ حالا که زبونش وا شده گفته که چه دسته گلی به اب داده…
گفتم: یادش نبوده. دیگه نمیپاشه. درسته ننه؟
سرش رو انداخت بالا یعنی نه! سحرگل شروع کرد به نفرین و دعوا باهاش!
فرداش، صدای ملعلی کل قلعه رو ورداشته بود و همش عربده میکشید و منقلش رو میخواست. نگذاشتم بهش بدن. عصر که شد، از خماری از حال رفت و صداش بند اومد.
منتظر بودم غروب بشه و رمضون بیاد ببینم اقبال چکار میکنه. دم عصر بود که دیدم یکی از آدمای خسرو اومد و هراسون گفت: اهالی جمع شدن و دارن میان طرف قلعه. ترسیدم. دستپاچه گفتم در قلعه رو ببندن و نگذارن بیان تو. حتم کردم رمضونی یه دسته گلی به آب داده و اقبال دهنش رو واکرده و مردم رو علیه خسرو خان شورونده!
جمعیت رسیدن پشت در قلعه. صدای داد و همهمه شون پیچیده بود توی آسمون. رفتم بالای بارو. انگاری همه ی اهالی بودن. داد زدم: چه خبره؟
که یهو دیدم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…