قسمت ۱۱۴۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۴۶ (قسمت هزار و صد و چهل و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
شوم رو که خوردیم، رمضونی رو آورده بود….
گفته بودم تا آوردنش بمونه منتظر تو اتاق قورچی ها تا برم سراغش. دم در اتاق از پنجره سرک کشیدم، یه دستش به تخماش بود و اون یکی دستش را هل داده بود تو دماغش. رختهاش خاکی و چرک بود و کلاه نمدیش رو نکرده بود یه تکونی بوده، از بس خاک نشسته بود روش شده بود رنگ خشتهای خلا.
تا رفتم تو تندی خودش رو جمع جور کرد و صاف وایساد. چشم راستش چپ بود و تا نگاش میکردی درست حالیت نمیشد داره کجا رو نگاه میکنه. واسه ی همین آدم خیال میکرد هیزه و داره جایی رو نگاه میکنه که نباید! خدا میدونه، شاید هم جدی جدی هیز بود و خودش که عیب چشمش رو میدونست به هر وری که دلش میخواست نگاه میکرد!
تند و بریده گفت: سلام.
گفتم: علیک.
گفت: خان امر کرده بودن که بیام. انگار کارم داشتن…
گفتم: بله. خان گفته بیای. ولی خودش یکم ناخوش احوال شده از سر ظهری، دراز کشیده تو اتاق. از باب اینکه گفتن ممکنه مرضشون واگیردار باشه، نگفت بری سر بالینشون. منو فرستاد که پیغومشون رو بیارم.
گفت: ایشالا بلا دوره، خان هر مرضی هم داشته باشه واگیردار نیس! ما کور و کچلها و تراخمیا هستیم که مرضهامونم واگیر داره. از ما به ارباب منتقل نشه، از ایشون به ما سرایت نمیکنه! ایشالا که زودتر برقرار بشن، اگه هم امر کنن و رخصت بدن همین شبونه میرم طبیب مرتضی را از اون آبادی میارم. الان برم تا فردا ظهر برگشتم…
به قیافه اش نمیخورد. اونقدرا هم که وانمود میکرد ساده نبود. رسم دستمال کشی رو خوب بلد بود! گفتم: لازم نیس. قراره طبیب مخصوص بیاد از شهر.
گفت: هرچی خیر و صلاحه خود خان بهتر میدونن. گوش به فرمونم….
اشاره کردم بشینه. گشادی تمبونش را گرفت جمع کرد میون پاهاش و نشست رو زمین. گفتم: خان بابت یه موضوع مهمی تو رو انتخاب کرده! چندباری توی ده میون جمعیت تو رو دیده. گفت آدم زرنگی هستی و دهنت چفت و بستش قرصه! میشه روت حساب کرد!
گفت: برای چی؟
گفتم: خوب کلوم به کلوم حرفمو گوش کن. خان یه کاری ازت میخواد، بابتش هم پاداش خوبی بهت میده. اگه از پسش برنمیای همین الان تا نگفتم بگو نمیتونی. اگه بگم دیگه بایست حتمی انجامش بدی. راه برگشت نداره!
گفت: والا ما بادومو اول میشکونیم، بعد میبینیم توش پره یا پوک. تا درش بسته که نمیشه گفت!
گفتم: پس نمیخواد. برو به خان میگم گوشت خریدار حرفش نبود!
گفت: نه به جان ننه ام. قصدم این نبود. منظورم اینه که محاله خان بادم پوک بده دست آدم. اصلا پوک هم باشه، چشمم کورف خان جون بخواد، من گه بخورم بگم نه…
گفتم: این شد حرف حساب. خان ملتفت شده که اقبال داره موش میدوونه تو کارایی که خان بهش سپرده. اول اینکه یکی رو میخواد چشم و گوشش باشه اونجا، دیم اینکه اگه از پس کاری که میخواد بربیای و خودتو ثابت کنی، کدخدایی رو میده بهت!
پا شد. گفت: هرچی هست رو چشمم.
گفتم: تا اونجایی که ملتفت شدیم و ملعلی از عالم غیب خبردار شده، اقبال با روح حیدر ریخته رو هم! میخواد خونه ها رو که دارین میسازین رو صاحب بشه، خونه ی حیدر و باغ پشتش هم روش! جون تک تک آدمایی هم که دارن اونجا کار میکنن تو خطره. دونه دونه شون منجمله خود تو رو سرتون رو میکنه زیر آب و همه چی رو صاحب میشه. مث همون دیفالی که با حیدر همدست شد و آوارش کرد رو سر اون چندتا بدبخت!
گفت: ای بی همه چیز. گفتم این حیدر بیخود بیخود نمیتونست اون دیفال رو بریزه، خودم پی اش رو گذاشته بودم…
گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…