🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۴۴ (قسمت هزار و صد و چهل و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
خواست از قلعه بره بیرون که مچش رو گرفتم…
گفتم: قرار شد از همین دور یه فاتحه بخونی و تموم. میخوای بری تو ده یه بلایی سرت بیاد خسرو خان دیگه دست از سر کچل ما ورنداره تا آخر عمر؟ بیخود نرو ملا، شر و شور به پا میشه تا وقتی خسرو خان نیست. بزار هر وقت اومد برو هرچقدر دوست داری بشین سر قبر حیدر…
گفت: لا اله الی الله، عجب دوره و زمونه ای شده. ضعیفه تو چرا پیله کردی به من؟ اصلا اگه اتفاقی افتاد گردن خودم. تو حرص و جوش نخور شیرت میخشکه. واسه رفت و اومدم که دیگه از یه زن پیزوری نبایس اجازه بگیرم.
گفتم: آره، بد زمونه ای شده. تا بگی غولومتم، میفروشنت! با زبون خوش باهات حرف میزنم ملا، تندی میکنی. بزار آب پاکی رو بریزم رو دستت. خسرو خان گفته تا وقتی که نیست، همه کاره ی قلعه که هیچی، همه کاره ی ده منم. افتاد؟ حالا هم خیال کن خسرو خان جلوت وایساده و داره بهت امر میکنه. بیرون رفتن از قلعه ممنوعه. برگرد سر منقلت، اوقات خودت و منم تلخ نکن وگرنه….
دید دارم با توپ پر باهاش حرف میزنم و انگاری اصلا شوخی ندارم، گفت: ببین ضعیفه، بزار رو راست بهت بگم. خسرو خان قول داده بود خونه ی حیدر که ساخته شد، بده دست من که برم اهل و عیالم رو بیارم اینجا! حالا هم میخواستم برم یه سری بزنم ببینم کار به کجا رسیده، اگه تمومه که یکراست برم طرف ایل و اونها رو با خودم بیارم.
چپ نگاش کردم. گفت: به همون قرآنی که گوشه ی سیاه چادرمه قسم که راست میگم. حالا هم سوسه نیا تو کار ما. بزار برم به زندگیم برسم.
گفتم: راست و دروغش پای خودت، معامله ای هم با خان داشتی به خودتون مربوطه. وقتی برگشت هر کاری دلت خواست بکن. چیزی که به من مربوطه اینه که یا خودت برمیگردی، یا میگم برت گردونن!
عصبانی شد. صداش رو برد بالا که: بر پدرت لعنت! زنیکه ی کولی. خیال کردی هارت و پورت کنی من ازت میترسم؟ اصلا تو غلط میکنی به ملعلی دستور بدی. من رییس یه ایلم. صدتا مث تو رو میبندم به گاری که هرز نرن. زنیکه برا ما آدم شده، صداش رو واسه ملعلی بابا میبره بالا. اصلا میخوام برم تو ده هر کاری دلم خواست بکنم. به توچه؟ گمشو اونور از سر راه تا افسار رو از گردن خر وا نکردم باهاش سیاهت کنم…
دیدم داره دور ور میداره و پاش رو خیلی از گلیمش درازتر کرده. گفتم: گل بگیر درز دهنتو ملا الکی. به پدر من لعنت میفرستی؟ پدری ازت در بیارم که مرغای آسمون به حالت برینن. حالا حالیت میکنم همین ضعیفه چه کاری از دستش برمیاد.
دوتا از آدمای خسرو که ته حیاط داشتن یه قل دو قل میکردن رو صدا کردم. به دو اومدن. گفتم: خسرو خان دستور دادن تا وقتی نیستن این پیری مهمون سیاهچال باشه. منقل هم اجازه ندارین بزارین جلوش…
وایساده بودن بر و بر منو نگاه میکردن. ملعلی یه نگاهی به اونا کرد و یه نگاهی به من و یه شیشکی بادهنش واسم در کرد و گفت: بیه! دیدی ضعیفه؟ حالیت شد کی به حرف کی گوش میده؟ برو کنار از سر راه تا …
داد زدم سر اون دوتا: مگه کرین؟ نمیشنفین چی میگم؟ خسرو خان که بیاد ننه تون رو به عذاتون میشونه. تمرد میکنین؟ پدری از شما دوتا پدرسوخته دربیارم که اون سرش نا پیدا…
دوتایی یه نگاهی به هم کردن. رنگشون پریده بود. یکی دیگه از آدمای خان از دم در دوید اومد و گفت: چرا وایسادین؟ مگه نشنفتین خان گفت تا وقتی نیستن حرف خاتون حرف منه؟ میخواین خان که برگشت دودمانتون رو به باد بده؟
بعد رو کرد به من و گفت: امرتون رو به من بگین خاتون…
تا اینو گفت: اون دوتا دویدن لنگ و پاچه ی ملعلی رو گرفتن و کشوندش طرف سیاهچال. ملا داد میزد: پدرت رو در میارم زنیکه ی…. جرت میدم…. کاری میکنم مردم ده همینجا چالت کنن. خوبی به شماها نیومده…. بی پدرا لااقل منقلم رو بیارین….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…