قسمت ۱۱۴۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۴۳ (قسمت هزار و صد و چهل و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
دویدم از اتاق بیرون….
تا رسیدم تو حیاط لولهنگ به دست رفت تو مستراح. رفتم پشت در مستراح و گفتم: ملعلی…
گفت: اِهن…
گفتم: به سلامتی کجا شال و کلاه کردی؟
گفت: جا قحطه؟ اومدی تو مستراح بازخواست میکنی؟ بزار بیام بیرون بعد ببینم چی میگی…
گفتم: نه اتفاقا! خوب جایی رفتی. خیال کن شب اول قبره و داری جواب نکیرو منکر رو پس میدی! شنفتم عازمی، کجا ایشالا؟ خسرو خان سفارش کرده بمونی تا برگرده! گفت نزار ملعلی برگرده به ایل، چون هنوز درست و حسابی از خجالتش در نیومدم. بایست یه طوری درخور ازش تشکر کنم!
راسیاتش خواهر میدونستم نمیخواد برگرده پیش ایل و طایفه اش و یه فکرایی تو سرشه. ولی گفتم بزار یه دستی بزنم ببینم چی میخواد بگه.
یه زوری زد و گفت: حالا کدوم خری گفته میخوام برگردم؟ آدم یه خلا هم نمیتونه با خیال راحت بره؟ بزار ببینم دارم چه غلطی میکنم…
گفتم: من دل کوچیکم ملا! طاقت ندارم. تو هم که همش نشستی پای بساط، رفتنت تو مستراح معلومه، بیرون اومدنت نه! لابد بایست تا فردا بشینم پشت در تا ببینم بالاخره کی میای بیرون…
میدونی خواهر، میدونستم چی تو فکرشه. این همه شون تا کار نباشه، زرنگن. دیده بود خسرو نیست، حتم دارم یه فکرایی کرده بود که بره توی ده یه جولونی بده.
همینطور که داشت زور میزد گفت: هیچ گورستونی نمیخوام برم ضعیفه! پنجشنبه است، گفتم برم سر قبر این یارو یه فاتحه ای بخونم، فردا نگن هیچ کاری نکرد. لااقل ببینن بالاسر قبرشم، خیالشون راحت باشه اون روح پدر سگ کاری به کارشون نداره… تو هم برو اونور بزار اعصابم تو این خلا راحت باشه. نمیزاری آدم کارشو بکنه…
گفتم: من چه کارم به توئه؟ با دهنت میخوای حرف بزنی، نه با….
داد زد: ای بر پدر مردم آزار لعنت…
گفتم: بیخود داد و بیداد نکن ملعلی. فاتحه هم نمیخواد بری بخونی تا وقتی خان برنگشته. همین الان اهالی شک کردن به تو کارات و روح اون حیدر، بری اونجا یهو میان سر وقتت گیرت میکشن، توهم که مافنگی، یه روز بهت افیون نرسه آدم و عالم رو میفروشی. بیخود خودتو ما رو تو هچل ننداز. شنفتی چی گفتم؟
یه آخ بلندی گفت و با ناله گفت: به درک که باور نکردن. به گور سیاه. لیاقت ندارن. برو دیگه لامصب بزار کارمو بکنم. یه لولهنگ اضافه هم آب کن بزار پشت در خلا…
رفتم نشستم دم در قلعه، یک ساعتی منتظر شدم. بیرون که اومد، یه سرکی به این ور و اونور کشید، خرش را ورداشت و خواست از قلعه بره بیرون که مچش رو گرفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…