قسمت ۱۱۴۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۴۲ (قسمت هزار و صد و چهل و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
زد زیر خنده. اینقدر خندید که تلنگش در رفت. خودش رو جمع و جور کرد و گفت: ببین خاتون، حالا رو نبین مجبورم سر پیری یه جانشین بشم و همدم یه خرفتی مث رمضون. یه روزی همراه آقام ده به ده و ولایت به ولایت، جنس سوار خر میکردیم میبردیم واسه فروش. بین راه هم گه گاه میخوردیم به تور ایلیاتیا و مینشستیم یه نونی دور هم میخوردیم و وقت رفتن هم قابلمه ای، سماوری چیزی پیشکششون میکردیم. ملعلی خاطرش نیس، ولی زیاد با آقام از وسط ایلشون رد شدیم. الغرض، آدم زیاد دیدم و خرفت بیشتر! من از اون خرفتا نیستم خاتون. اگه من و تو تونستیم پشت گوشتمون رو ببینیم، روح حیدر هم میتونیم ببینیم! نمیدونم کی این بامبولو سوار کرده، ملعلی یا خسرو خان، ولی تو کَت من یکی نمیره این چیزا. خلاصه اینکه، به خسرو خان حرفی نزدم، چون فرصتی پیش نیومد، راسیاتش نمیخوامم حرفی بزنم. حالا اینکه چرا به تو گفتمم خودم نمیدونمف گاسم اشتباه کرده باشم، ولی خوشم اومد ازت. دیدم دل و جرأت داری، گفتم کی بعض تو. اگه بشم کدخدا، که حتمی هم میشم، دیگه دست و بالم خیلی وازه، تو خیلی چیزا. تو هم سر و زبون داری، دل داری، منم که کس و کاری ندارم، بمونی پیشم، کل آبادی رو صاحب میشیم. البته منظورم این نیس که خیانت کنیم به خان، در حد این حرفا نیستیم…
چشمام رو تنگ کردم و خیره شدم بهش. گفتم: روح و این چیزا رو من خبر ندارم. همینقدر میدونم که روح حیدر رو دیدم، همونطوری که همه ی اهالی دیدن، صداش رو هم شنفتم، مث بقیه، حواسمم جمع هست که عصبانیش نکنم که بد کینه میگیره! در مورد بقیه حرفات هم یکی به نعل میزنی مش اقبال یکی به میخ. هم میخوای خان باشی، هم نباشی؟ شتر سواری که دولا دولا نمیشه. اگه بخوای ادعای خانی بکنی، مگه یادت نیس برزو خان چه به سر اون میثم آورد که اومده بود قلعه رو صاحب شده بود؟ از سر در همین قلعه آویزونش کرد، تو که میخوای ده رو صاحب بشی!! چهار تیکه ات میکنه و چهار ور آبادی به دارت میکشه. منم که میبینی جونم برام عزیزه، نمیخوام دارم بزنن! تو هم نمیخواد زیاد زرنگ بازی در بیاری که زرنگی زیاد باعث جوونمرگیه! تو هم که ماشالله تا این سن خودتو رسوندی، بزار این یکی دو سال آخر هم سر سالم به در ببری…
چپقش رو درآورد چاق کرد و گفت: نه، پیداس که اهل دلی! بدت نمیاد از حرفایی که زدم. هرچی باشه تو هم یه عمری خون دل خوردی و حالا وقتشه که دیگه هم یه سر و سامونی بگیری و هم واسه ی خودت کسی باشی. من نمیخوام خان باشم. همین خسرو خان هست بسه! اونم گاهی هست و گاهی نیست. ولی کدخدا که باشی، همیشه هستی! هر کاری هم بکنی مأموری و معذور! خان دستور میده، ما هم میگیم چشم. حالا کی میخواد پیگیر بشه پیش خان که ببینه چه دستوری داده یا نداده؟ ملتفت حرفم که هستی؟
حالیم بود چی داره میگه پدرسگ. ولی نمیشد الان باهاش درافتاد. گفتم: نه! نمیفهمم!
خندید، پاشد و چپقش رو تکوند و گفت: من دیگه بایست برم! فکراتو بکن جوابتو بهم بده، زن کدخدا بودن، بهتر از کلفت خان بودنه!
راهش رو کشید که بره. دم در برگشت و گفت: راستی، این چیزایی که بهت گفتم بهتره پیش خودمون بمونه! البته بخوای راپورت هم بدی هم کسی باور نمیکنه، علی الخصوص خسرو خان، هم اینکه واسه خودت خوبیت نداره!
بعدش هم نیشش رو وا کرد و رفت بیرون.
خیال میکردم این مرتیکه مث بقیه اس، ولی حالا میدیم که آدم خطرناکیه. گفته بودم تا خسرو برمیگرده هر طوری دلم خواست تو ده جولون بدم، ولی با وجود اقبال ممکن نبود. شده بود خرمگس معرکه و موی دماغ من!
سحرگل اومد تو. گفت: این مرتیکه چی میخواست؟
یه آهی کشیدم و گفتم: هیچی. اومده بود ببینه تا وقتی خسرو خان نیس بایست چه کارایی بکنه!
گفت: هر غلطی میخواد بره بکنه. دیگه بالاسر چندتا عمله و بنا بودن که این همه رفت و اومد نداره. ولش کن. میگم این ملعلی بالاخره از رو تخماش بلند شده. میخواد بره بیرون.
گفتم: کجا؟
گفت: میگه میخوام برم یه دوری بزنم تو ده!
گفتم: غلط کرد. زود بایست جلوش رو بگیریم که نره بیرون از قلعه…
گفت: چرا؟
جواب ندادم، دویدم از اتاق بیرون….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…