قسمت ۱۱۳۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۳۸ (قسمت هزار و صد و سی و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
پیک گفت: سر شما سلامت خسرو خان، عمر برزو خان طولانی، ارباب حالشون خوبه، فقط…. فقط مظفرخان به رحمت خدا رفت!! برزو خان خواستن زود برگردین….
خسرو فرز بار و بندیلش رو جمع کرد، یکی رو هم فرستاد پی اقبال که خبرش کنن بیاد.
تندی رفتم اتاقی که بهادر خوابیده بود. سحرگل تازه برگشته بود و پشگلهایی که جمع کرده بود رو چیده بود پشت پنجره که خشک بشه. یه تشت هم آورده بود پاهای بهادر رو هل داده بود توش. منو که دید گفت: خوب شد اومدی خاتون. دست بزار، پیشونیش شده عینهو کوره….
رفتم دستمو گذاشتم رو پیشونی بهادر. داغ بود.گفتم: بایست از بالاسرش تکون نخوری. منم یکم جوشونده درست میکنم میارم، تبش رو میندازه، الان هم خسرو خان خودش میاد بالاسرش..
گفت: چه عجب. بالاخره حالیش کردی ما هم هستیم؟
گفتم: حالیش بود. الان هم میخواد بره، گفت قبلش میاد بهادر رو ببینه. البته بهادر بهونه اس. میخواد حتمی تو رو ببینه قبل از رفتن!
با تعجب نگام کرد. گفت: خسرو خان که همش یه پاش وسط این پاپتیاست و یه پاش هم توی اتاق ملعلی. حالا چی شده میخواد ما رو ببینه؟
گفتم: برزو خان احضارش کرده، داره میره عمارت….
سحرگل تا اینو شنفت پا شد و گفت: یعنی چی؟ گفته برگردیم؟ چرا تنها میخواد بره؟ مگه عقل نداره؟ وقتی همه با هم بریم که دیگه برزو خان نمیگه برگردین. تو هم هیچی بهش نگفتی؟ این خرفت بازیا چیه در میارین؟ بهادر… بهادر… ننه پاشو میخوایم برگردیم….
بهادر درست و حسابی هوش نبود. گفتم: وایسا… بیخود صداش نکن. صلاح نیس ما الان بریم… پیش آمدی شده که ما بریم اونجا ممکنه شر برزو خان دومن ما رو هم بگیره و ناراحتیش رو سر ما خالی کنه…
گفت: چه پیش آمدی؟
قضیه ی مظفرخان رو براش گفتم. چشماش گرد شد. یهو زد زیر خنده و شروع کرد وسط اتاق قر دادن!
گفتم: خجالت بکش سحرگل. بچه ی برزو خان مرده تو عروسی گرفتی؟ خوبیت نداره واسه مرگ کسی خوشحالی کنی…
همونطور که بشکن میزد با آواز گفت: آهم گرفتش…. آخ…. آهم گرفتش…. هرکی با من درافتاد… ورافتاد…. آه بیا…. آهم گرفتش….
یهو وایساد و گفت: مرده که مردهف چشم برزو خان کور، ایشالا خبر خودشو برام بیارن. ما بایست بریم شهر…..همین الان… با خسرو خان…
همونوقت خسرو اومد توی اتاق. رخت سفر پوشیده بود و تفنگش رو حمایل کرده بود. سحرگل یهو شروع کرد به اشک ریختن!! گفت: همین الان دایه بهم گفت چی شده. تسلیت میگم خسرو خان! بایست همه با هم بریم به برزو خان تسلیت بگیم. هرچی باشه اون بزرگ همه است…
مارمولک خوب بلد بود از این رو به اون رو بشه یهو و آنی رنگ عوض کنه
خسرو گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…