قسمت ۱۱۳۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۳۷ (قسمت هزار و صد و سی و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
بعد هم رفت سراغ ملعلی…
خواستم برم دنبالش که همونوقت سر و کله ی خروس بی محل پیدا شد. سحرگل رو میگم. وایساد به حرف که: آره خاتون. داره نکبت این کار میگیره به من و بچه هام! بایست به خسرو بگیم زود سر و ته کار رو هم بیاره. اون برزوخان بی غیرت بیخیال ماها شده و از عمد ما رو فرستاد اینجا که جون سالم به در نبریم. دلش پیش اون مظفر پدر سگه. حالا بایست به خاطر اون بچه ی حرومزاده اش بچه های من فدا بشن!
گفتم: چته سحرگل خانوم؟ باز چی شده که اخلاقت برگشته؟ پیداست دنبال یکی میگردی پاچه اش رو بگیری، ولی سر جدت من یکی به اندازه ی خودم و خودت و شوورت مشغله واسم هست. اگه یه آن دورادور حواسم به کارای خسرو و اون ملعلی بابا نباشه یهو یه جایی وا میدن و اونوقته که دیگه خر بیار و باقالی بار کن. مث همین چند روز پیش که میخواستن قلعه رو آتیش بزنن. اگه من نگفته بودم که حالا باد خاکستر هممون رو مث اون حیدر بینوا پخش خلا کرده بود!
سحرگل بغض کرد و گفت: گور پدر همشون. جزغاله میشدیم بعض این حال الانمون بود. بهادر داره توی تب میسوزه و آقاش اصلا حواسش نیس. یا با این خر و خورا رفت و اومد میکنه یا صبح تا شوم نشسته ور دل اون ملعلی پای منقل و حرفای صدتا یه غاز تحویل هم میدن. انگاری یادش رفته زن و بچه ای هم داره!
گفتم: الهی بمیرم واسه ی بهادرم. خودم حالا میام ببینم چشه تبش رو میبرونم. ولی بایست انصاف هم داشت. خسرو میبینه آقاش پشتش رو خالی کرده، واسه ی اینکه پشت شماها خالی نباشه، همش داره این در و اون در میزنه. من که در جریان امورم میدونم. تو هم حالا بچه ات تب کرده تو این غربت، واسه ی همین ناراحتی. من حالا میرم یه سری به بهادر میزنم، تو هم برو زیر کـون یه ماچه الاغای تو طویله یه کرباس ببند، پشگلش رو جمع کن، واسه هر دردی دواست. اگه بهادر خوب نشد، با پشگل دونه میدی آنی خوب میشه!
فرستادمش رفت و خودم فرز رفتم طرفت اتاق ملعلی. خسرو حرفش رو با ملا تموم کرده بود و داشت از دهنه ی در میومد بیرون. رو کرد به ملعلی و گفت: پس میگم اقبال بیاد اینجا. حجت رو باهاش تموم میکنم و میگم وقتی کار خونه ی حیدر و اون سه تا خونه ی دیگه تموم شد به اهالی اعلام میکنم که اون کدخدا باشه. اینطور بهتر هم هست، شیش دنگ حواسش رو جمع کار میکنه…
ملعلی با یه صدای خفه گفت: آره باباجان. واهمه نداشته باش از این کارا. مث شیر برو جلو و غرش کن و دستور بده. اینا یکی رو میخوان بهشون امر و نهی کنه! اگه یه روز اینطور نباشه انگار یه چیزی گم کردن، گیج میزنن…
خسرو سری تکون داد و اومد بیرون. چشمش افتاد به من. یه نخ سیگار آتیش کرد و گفت: هان دایه؟ اینورا؟ خبری شده؟
یه آهی کشیدم و گفتم: خبر خاصی که نشده، بهادر خان تب کرده، گفتم بیام خبر بدم شاید بخواین یه سری بهش بزنین.
گفت: پس اون ننه ی الدنگش چه غلطی میکنه؟ اینهمه من دارم اینجا با سگ و شغال سر و کله میزنم که اینا آب تو دلشون تکون نخوره، حالا بچه تب کرده؟
گفتم: دیگه تب کردن که دست ننه اش نبوده. پسر بچه شیطنت داره، مث بچگیهای خودت. حتمی رفته سر جوب خودشو خیس کرده تب کرده…
گفت: خودت بهش رسیدگی کن دایه، ننه اش دست و پا نداره، بلد نیس از این کارا، منم دستم بنده الان، کار دارم، نمیرسم….
همونوقت یهو یکی از آدمای خان با عجله و نفس نفس زنون اومد اونجا. بی مقدمه گفت: خسرو خان، یکی از طرف برزو خان اومده، میگه بایست فی الفور شما رو ببینه، پیغوم داره از طرف برزو خان…
خسرو داد زد: این دیگه خبر دادن نداره، بگو سریع بیاد ببینم….
هنوز حرف خسرو تموم نشده بود، آدمی که برزو فرستاده بود اومد اونجا. تعظیم کرد و گفت: خسرو خان، ارباب فرمودن زودتر خدتون رو برسونین عمارت…
خسرو آشفته شد، پرسید: چه خبره؟ اتفاقی افتاده؟ حال برزو خان خوبه؟
پیک گفت: سر شما سلامت خسرو خان، عمر برزو خان طولانی، ارباب حالشون خوبه، فقط…. فقط مظفرخان به رحمت خدا رفت!! برزو خان خواستن زود برگردین….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…