قسمت ۱۱۳۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۳۵ (قسمت هزار و صد و سی و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
ملعلی یه دستی به ریشش کشید و وافورش رو ورداشت دستش و گفت: خرج جیب شما خسرو خان، اگه هم دوست داشتی یه چیزیش رو هم به من بده!!
خسرو اولش زیر بار نرفت. گفت شر میشه واسمون. ولی بعد که ملعلی کلی واسه اش صفرا کبرا چید قبول کرد!
فرداش بعد از اینکه تقی باوفا رو خاک کردن خسرو همونجا تو قبرستون اشاره کرد به ملعلی که تو چُرت بود و واسه ی اهالی روشن کرد که قضیه از چه قراره. بعضیا که انگار پرده از راضی واسه شون ورداشته شده بود با چشمهای وغ زده سری تکون میدادن که انگار تازه ملتفت شدن که چرا اون دیفال فرو ریخته، یکسری میگفتن از قدیم هم زمینهای اون راسته شبهه داشته! ولی اونایی که خونه و کاهدون و طویله شون تو اون راسته بود شروع کردن به اعتراض. سه نفر بیشتر نبودن، تنها کسی که این قضیه شامل حالش میشد و دم برنیاورد و اعتراضی نکرد، اقبال بود. همون پیرمردی بود که بزرگ ده بود و زبون اهالی!
نه تنها مخالفتی نکرد، بلکه پشتی خسرو دراومد و گفت: اگه ملا همچین چیزی گفته و خسرو خان تأیید کرده، دیگه حرفی نمیمونه. یه کلوم بایست گفت چشم.
وقتی اقبال موافقت کرد، کار خسرو راحت شد. اون دوتای دیگه هم چه از ترس خان بود، چه از حرمتی که واسه اقبال قائل بودن، موافقت کردن. همونجا هم اقبال توی جمع از خسرو خواست که همینطور که اهالی جمع شدن و دارن خونه ی حیدر رو میسازن، دست همت بدن و واسه این سه تا هم یه جای دیگه ی ده، خونه بسازن که اینا بتونن نقل مکان کنن به اونجا. خسرو هم قبول کرد و به اهالی گفت که این کارو بکنن که هم بلا رو از خودشون دور کردن با این کار و هم ثواب اخروی بردن و باعث میشن که روح حیدر هم آروم بگیره و اوضاعشون برگرده به روال قبل.
سرت رو درد نیارم خواهر، به همون نام و نشون با این کاری که ملعلی تراشید، غیر از سه روزی که بعد از تموم شدن خونه ی حیدر رفتن بست نشستن اونجا و توبه کردن، چهل روز تموم دست این مردم رو بند کرد. صبح تا شبشون به عملگی میگذشت و شوم که میشد دیگه از خستگی و کوفتگی صدایی از کسی در نمی اومد!
همون روز، بعد از سخنرانیهای خسرو توی قبرستون و اتفاقاتی که اونجا افتاد، شبش اقبال اومد توی قلعه و خواست که خسرو خان رو ببینه. خسرو هم قبول کرد. تا خسرو رفت توی پنج دری، اقبال که منتظرش بود دوید و دستش رو بوسید و کلی مجیز خسرو را گفت و تشکر کرد از اینکه اونو قابل دونسته که خونه اش رو خراب کنه!
خسرو گفت: والا دست من نبوده که بخوام چنین دستوری بدم! روح حیدر اومده سراغ ملا و تو عالم خلسه بهش گفته که بایست این کار انجام بشه! من فقط حرفی که ملا زد رو گفتم. وگرنه من خودم راضی به این نیستم که کسی بخواد از خونه و زندگیش آواره بشه! اصلا ببینم، تو چرا مث اون دوتای دیگه دبه نکردی از اول و راحت زیر بار رفتی؟
اقبال یه خنده ی ریزی کرد و گفت: راستش خسرو خان….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…