قسمت ۱۱۳۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۳۳ (قسمت هزار و صد و سی و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
… اونوقته که بهت میگم دنیا دست کیه و بایست چکار کنی….
دو روز پشت هم اهالی عملگی کردن و دیفالهای خونه ی حیدر رو چیدن. تقی باوفا هم طبق گفته ی خسرو خان ظهر به ظهر میرفت سر تپه یه خودی نشون میداد و برمیگشت. روز دوم شب بود که ملعلی خسرو رو صدا کرد و گفت این که اهالی خودشون فقط سهیم باشن تو ساخت و ساز، بعدا برات حرف میشه. از فردا دو سه نفر رو بفرست کمکشون، یه بار تیر و تخته هم بگو سوار گاری کنن و اونجا خالی کن که تو هم یه کاری کرده باشی و بعدا اینا پشت سرت حرف نزنن که خان دخالتی نداشت تو این کار.
خسرو قبول کرد. بعد هم ملعلی گفت شبونه خسرو خان یکی رو بفرسته زیر یکی از پی ها رو خالی کنه که همچین کار رو روال پیش نره و خیال کنن روح حیدر بیخیالشون شد و کار رو نصفه نیمه رها کنن.
خسرو هم تقی باوفا رو صدا کرد و بهش گفت که شبونه بره کاری که ملعلی گفته بود رو بکنه و فرداش هم یه بار چوب ورداره، با دو سه تای دیگه برن کمک اهالی. بعد هم که خونه ی حیدر به یه سرانجامی رسید باز تقی بره تو جلد روح حیدر و اونوقت باز خسرو بهش میگه که بایست چکار کنه.
تقی هم قبول کرد و رفت. تا وقتی تقی کارش رو تموم کنه و برگرده، دل تو دلم نبود و چشم رو هم نگذاشتم. همش واهمه داشتم نکنه یکی سر برسه و مچش رو بگیره، یا کسی ببینتش و وایسه باهاش به اختلاط کردن و یهو صداش رو بشناسه!
ولی خب به خیر گذشت، دم صبح بود که تقی برگشت. صبح هم همونطوری که خسرو گفته بود دوتا از آدمهای خسرو را برداشت و با هم رفتن کمک اهالی.
ظهر بود، وقت ناهار. ملعلی هوس آبگوشت کرده بود و خسرو هم به مطبخ گفته بود درست کنن. نشسته بودیم با سحرگل داشتیم تیلیت کوفت میکردیم که دیدیم اهالی با داد و بیداد و سر و صدا اومدن توی قلعه.
پا شدم و فرز دویدم بیرون. زودتر از من خسرو رسیده بود. مردم تقی با وفا رو گرفته بودن رو دست و آوردنش توی قلعه. خونین و مالین بود و همه ی جونش پر از خاک!
خسرو داد زد سر مردم: چی شده؟ کی آدم منو به این روز انداخته؟
قبل از اینکه کسی حرفی بزنه رمضونی دوید جلو گفت: خان، این ملایی که آوردین تو زرد از آب دراومد! مگه نگفته بود میگم روح حیدر کاری به کارتون نداشته باشه؟
خسرو داد زد: چرا حرف مفت میزنی؟ ملعلی کارشو بلده. چرا جواب منو نمیدین؟ کدومتون اینو به این روز انداخته؟
رمضونی گفت: روح این کارو باهاش کرده خان! دست از کار کشیده بودیم یه نونی بخوریم برای ناهار، این یارو با دو سه تای دیگه کاسه شون رو ورداشتن رفتن اونطرف، همینکه تکیه دادن به دیفال، یهو واریخت رو سرشون! من خودم پی اون دیفال رو چیدم. توپ هم نمیتونست تکونش بده، ولی ریخت رو سر اینا. گفته بودم این حیدر کینه ایه، کسی التفات نکرد.
تقی باوفا رو گذاشتن وسط حیاط. رمضونی گفت: خیال کنم مرد! خودم صدای استخوناش که شکست رو شنفتم….
نمیدونم خواهر به چه عقلی رفته بود زیر دیفالی نشسته بود که خودش پی اش رو خراب کرده بود!
خسرو که رفت جلو، تقی زل زد تو چشاش و حرفی نزد و جون داد. روح حیدر، مُرد…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…