قسمت ۱۱۳۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۳۲ (قسمت هزار و صد و سی و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
همه راه افتادن طرف خونه ی حیدر…
هنوز پام رو نگذاشته بودم توی قلعه که سحرگل جلوم سبز شد. گفت: چی شد خاتون؟ تو هم رفته بودی تو میدون؟
گفتم: رفته بودم…
بعد هم براش تعریف کردم که چه راهی ملعلی گذاشته جلوی پای اهالی.
سحرگل یکم فکر کرد و گفت: راستش رو بخوای خاتون، من به این ملعلی اطمینون ندارم. اصلا به نظرم کار درستی نکرد خسرو خان که همه چی رو واسه اش تعریف کرد و دستمون را رو کرد براش. از کجا معلوم فردا نخواد بابت همه ی این چیزایی که میدونه از خسرو خان باج بگیره؟ اینم که مافنگیه، زیادی بکشه و نشئه بشه، مهربونیش میزنه بالا، بهش هم نرسه و خمار بشه، کلافه میشه! تو هر دو حال بعید نیست دستمون رو روکنه!
دیدم با همه ی خرفتیش بیراه نمیگه. گفتم: خب چرا حالا داری میگی؟ چرا قبل از اینکه کار از کار بگذره به خسرو خان حرفی نزدی؟
گفت: خسرو را که دیدی خاتون. اینجور وقتا سرخود پیش میره. حالا بر فرضم که من میگفتم، خیال میکنی قبول میکرد؟
گفتم: نه والا. راست میگی. حالا هم نمیخواد دیگه بهش چیزی بگی. الان حرفی بهش بزنیم تازه یه کاری میکنه از این چیزی که هست بدتر میشه. هرچند بعید میدونم خود خسرو به این چیزا فکر نکرده باشه. اونقدرا هم بی گدار به آب نمیزنه. به هر حال منبعد خودمون بایست حواسمون بیشتر جمع باشه.
ملعلی و خسرو که برگشتن توی قلعه، ملعلی یکراست رفت تو اتاق مخصوص پذیرایی پای منقلش و خسرو هم گفت تقی باوفا رو صدا کنن بیاد. پیدا بود توی راه ملعلی با خسرو حرف زده و چند تا راه پیش پاش گذاشته.
تقی که اومد، خسرو بهش گفت که، یکی دو روز بی اینکه حرفی بزنه، بره سر تپه خودش رو نشون مردم بده و بعد دو روز هم دیگه کاری نکنه تا خسرو خان مجدد بهش بگه که بایست چکار کنه. بعد هم رفت نشست ور دل ملعلی که نشئه شده بود و پشت هم یه ریز حرفای پا منتقلی میزد.
خسرو یه چایی واسه ی ملعلی ریخت و گذاشت کنار دستش و گفت: ببینم ملا، چرا سر و ته کارو زود هم نیاوردی؟ حالا این بدبختا که از ترس روح حیدر ریدن به خودشون وایسن با ترس و لرز اون خونه خرابه رو بسازن که چی؟ جای این میگفتی جمع بشن سر قبر حیدر و اونجا سر و ته قضیه رو هم می آوردی! بعدش هم میگفتم تو یکماه وامیستی اینجا محض اطمینان اینکه یهو روح حیدر برنگرده، همه چیز هم میگفتم برات محیا کنن که سخت بهت نگذره. ترسم از اینه که تا اینا میان خونه رو بسازن یهو کسی بویی ببره! هرچی زودتر این مورد فیصله پیدا کنه بهتره.
ملعلی که نفسش رو حبس کرده بود، دود رو به زور داد بیرون و گفت: ملتفت حرفت هستم خسرو خان. ولی هر چیزی یه حکتی داره. اگه اینا به این راحتی از ترسی که دارن خلاص میشدن، خیال میکنی چند روز دیگه باز یه خیال دیگه نمیزد به سرشون و یه حرص جدید برات درست نمیکردن؟ خان والا خدابیامرز خوب این چیزا رو حالیش میشد. میدونست اینا رو بایست تو زحمت نگه داره، تا قدر ارباب رو بدونن. خیلی با من رفیق بود! یه بار که اومده بود شکار، نشوندمش پای بساط، بعدش هم تا شب با هم اختلاط کردیم. از هر دری با هم حرف زدیم. من جوون بودم و اون دنیا دیده. خیلی چیزا بهم یاد داد. واسه همینه که الان یه ایل رو رو انگشت کوچیکم میچرخونم! کار با عجله پیش نمیره، کار باعجله غلط زیاد توش داره!
خسرو گفت: هرچی خودت صلاح میدونی ملا. دیگه ریش و قیچی رو سپردم دست خودت. فقط نمیخوام یه طوری بشه حساب کار از دستم در بره.
ملعلی گفت: نترس. من هستم. این که بهت گفتم یه دورزی بگو اون مردک خودی نشون بده واسه این بود که تو این دو روز کار بنایی اینا پیش بره، بعدش شبونه یکی رو میفرستی زیر یکی از پی های خونه رو خالی کنه، فرداش حتمی میریزه و چندتا شل و لنگ میشن، اونوقته که بهت میگم دنیا دست کیه و بایست چکار کنی….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…