قسمت ۱۱۲۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۲۵ (قسمت هزار و صد و بیست و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: به چپ بچه ام. هر غلطی میخواد بکنه، آخرش این قلعه رو هم به باد میده و پیش برزو خان سرافکنده میشه…
زیر چشمی داشتم میدیدمش، با حرص اومد طرف در. بچه ام رو خوب میشناختم، این اخلاقش به آقاش رفته بود، چوب که تو آستینش میکردی زود حرصی میشد و غیظ میگرفتش و میزد به سیم آخر. میدونستم که این کارو میکنه.
گفت: وایسا دایه! سحرگل راست میگه، بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. اینبار هم افسارمون رو میدم دست تو ببینم این شتر رو کجا میخوای بخوابونی. عاقبت کار که رسید، اونوقت بهت میگم این لیچاری که بارم میکنی زیر زبونی، نتیجه اش چیه. ولی اینو بدون، اگه آقامم اینجا بود و کاری میکرد که بچه هام تو خطر بیوفتن کوتاه بیا نبودم. حالا دیگه خودت حساب کارت رو بکن ببین میخوای چکار کنی!
گفتم: من خیلی وقته حساب کارمو کردم! گفتنش از من بود، اختیار انجامش با خودت. میخوای بکن، میخوای نکن. قاطر پیش آهنگ آخرش توبره میشه، من جلودار این قلعه نیستم، نمیخوامم باشم.
سحرگل دستم رو گرفت و کشوند که باز ببرتم توی اتاق. گفت: خسروخان حالش اینه، بلد نیس چطور بگه، میخواد از تک و تا نیوفته، وقتی این حرفا رو میزنه یعنی قبول کرده دایه. تو که خودت بزرگش کردی بهتر اخلاقش دستته. بیا بریم تو درست و درمون بگو چی تو فکرته…
خسرو به حرف سحرگل محل نداد. دستاش رو پشت کمرش چفت کرد تو هم و رفت نشست رو مخدعی که کنار اتاق بود. رفتم تو و از سیر تا پیاز کاری که بایست میکرد رو توضیح دادم. با اکراه قبول کرد و آخر سر هم یکی از آدماش که هم هیکل حیدر بود و انتخاب کرد واسه این کار! بنده خدا آدم ساده ای به نظر میرسید و وفادار! سر همین هم بقیه صداش میکردن تقی باوفا!
خسرو نشوندش، یه چایی داد دستش و یه سیگار هم تعارفش کرد و یه طوری قضیه رو براش توجیه کرد که تقی حالیش بشه اگه کاری که خسرو میخواد رو نکنه، کل مملکت سرش به خطره و عنقریبه که این دهاتیا شورشی بکنن که عواقبش دومن شاه رو هم بگیره! از اونجایی که تقی باوفا، نون و نمک هر کی رو خورده بود بهش وفادار میموند و از قضا چند وقتی هم تو قشون شاهی رفته بود بی جیره و مواجب، فقط سر اینکه شوم و ناهاری بدن که شکمش رو سیر نگه داره، خودش رو نمک گیر شاه هم میدید، اشک تو چشماش جمع شد و قبول کرد که تا پای جون پای این کار وا میسته!
خسرو هم واسه اینکه دل تقی قرص تر بشه، ( در واقع واسه اینکه دل خودش رو قرص کنه) یه کیسه پول هم داد بهش و گفت وقتی قضیه تموم شد، بیشتر هم بهش میده. بعد هم نشوندش و خوب توجیهش کرد که بایست چکار کنه.
دم غروب من و خسرو و سحرگل ایستاده بودیم توی ایوون بالایی قلعه و زل زده بودیم به خورشیدی که رنگ خون گرفته بود و داشت یواش یواش میرفت پشت تپه که خودشو گم و گور کنه. چندتایی از اهالی هم فانوس به دست تو کوچه های پایین ده داشتن خونه به خونه میرفتن که چندتا از بزرگون رو جمع کنن و بیان پیش خسرو برای تعیین کدخدا، که یهو یه سوار سیاه پوش نوک تپه پیدا شد و ایستاد جلوی خورشید، یه طوری که انگار کشیدگی سایه اش افتاد روی تموم ده! بعد هم صدای صورش پیچید توی ده! همه ی نگاهها برگشت طرف تپه و فانوسها دیگه تکون نخوردن.
صدای روح حیدر از بالای تپه پیچید توی ده که گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!

این داستان ادامه دارد…