قسمت ۱۱۲۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۲۴ (قسمت هزار و صد و بیست و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
خسرو گفت: میگم بهت فشار اومده، نگو نه. آخه روح اون پدر سگ رو من از سر قبرش بیارم که تازه بتونم بهش امر کنم که فلان طور بیا و شمشیر به دست؟ نکنه اینبار میخوای بری روحشو از زیر نعلبکی احضار کنی؟ دور من یکی رو خیط بکش دایه. منو قاطی این جفنگیات و خرافات نکن. زنده هاش کاری از دستشون برنمیاد الان، چه رسه به مرده.
گفتم: دو سال شیرمو خوردی، حالا میفهمم که جدی جدی هدرش دادی! به اندازه ی همون یه نخود عقل هم نیومده تو سرت خسرو خان!
سحرگل چشماش رو چپ کرد و گفت: وا! حالا یه روزی سر اینکه ننه خسرو خان شیرش خشک شده، چهار قلپ از شیر خودت ریختی تو حلقش، چپ و راست که دیگه منت گذاشتن نداره! اونم سر خسرو خان! اگه شیرت قوه داشت و کارگر بود برای خسرو خان که همون یه ذره عقلی که میگی رو ازت به ارث برده بود دیگه میخواستی چه منتی بزاری!…
خسرو براق شد و غرید بهش: اگه میخواین وایسین خاله زنک بازی دربیارین و خزعبلات سر هم کنین همین الان برین بیرون. هرچی هیچی نمیگم اینا هم…
پریدم تو حرفش، گفتم: حرف حق تلخه خسرو خان! آخه کدوم آدم عاقله مندی این حرفو میزنه که روح اون بابا رو از زیر خاکستر بخوای دربیاری و بفرستی سر کوه؟ مغز خر که نخوردیم بخوایم دست رو کار نشد بزاریم. منظورم این بود که یکی رو بایست بفرستی جای روح حیدر که این کارا رو بکنه و هر حرفی تو دهنش میزاریم و یادش میدیم رو بگه، دست کسی هم نبایست بهش برسه، اگه نه دستمون رو میشه!
سحرگل یهو نیشش وا شد و ذوق زده گفت: حقا که شیطون رو هم درس میدی خاتون! فکرت بکره…
خسرو گفت: فکرش بکره؟ کدوم سبک مغزی همچین کاری میکنه؟ اصلا کدوم سبک مغزی قبول میکنه که بیاد نقش یه روح جزغاله رو بازی کنه؟ گیریم هم که یه دیوونه پیدا شد و قبول کرد، فردا نمیره دستمون را رو کنه و پته مون رو بریزه رو آب؟ یا بخواد هر روز بیاد اینجا محض اخاذی؟ فکرت به درد عمه ات میخوره دایه. برین بیرون بزارین خودم حواسم رو جمع کنم ببینم چه خاکی بایست به سرم بریزم. آقای آدم که پشتش رو خالی کنه همین میشه. عنانش میوفته دست دوتا ضعیفه که یکراست از چاله آدمو دربیارن بندازن تو چاه!!
ارسیهام رو درآوردم زدم زیر بغلم و کـونم رو کردم بهش و همینطور که داشتم از اتاق میرفتم بیرون گفتم: به جهنم. منو خر رو بگو که راه جلو پای اینا میزارم. بایست اونوقتی که داشتن میومدن اینجا رو به آتیش بکشن جای اینکه بیام خبرتون کنم میرفتم پیش همون عمه ام! حالا هم دور نیس اون روز، بشینین رو تخماتون تا همین روزا بیان قلعه رو هم به آتیش بکشن…
هنوز نرسیده بودم به درگاهی که سحرگل دوید جلو و دستم رو گرفت و گفت: چرا باز قهر کردی خاتون؟ خسرو خان از رو عصبانیت یه حرفی میزنه. خودت بهتر ملتفتی که تو این اوضاع نمیتونه فکرش رو جمع و جور کنه، یه حرفی میزنه، تو به دل نگیر….
خسرو گفت: یعنی چی که نمیتونم فکرمو جمع کنم؟ اتفاقا خوبم میتونم. کاری که دایه میگه نشده، حالیته؟
سحرگل یه چشم و ابرو به خسرو اومد و گفت: خسرو خان، دایه سرد و گرم روزگار رو زیاد چشیده. لابد یه چیزی میدونه از این دهاتیا که همچین حرفی میزنه. بیخود که نمیگه. من و خاتون میریم بیرون، تو فکرات رو بکن، ببین راه بهتری داری بگو، اگه هم نداری که همین کاری که دایه میگه میکنیم. بالاتر از سیاهی که رنگی نیس…
خسرو یه نفس عمیق کشید و با سر اشاره کرد که بریم بیرون. سحرگل با منت دست رو گرفت و همرام اومد. پام رو که از در گذاشتم بیرون یه طوری که خسرو بشنفه گفتم: به چپ بچه ام. هر غلطی میخواد بکنه، آخرش این قلعه رو هم به باد میده و پیش برزو خان سرافکنده میشه…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…