قسمت ۱۱۲۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۲۳ (قسمت هزار و صد و بیست و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: خوب که خوب؟ میگم، ولی شرط داره قبلش!
خسرو با ترشرویی گفت: دایه تو هم وقت گیر آوردی؟ میبینی گرفتارم تازه شرط و شروط هم میزاری؟ حالا وقت این حرفاست؟
گفتم: اتفاقا همین حالا وقت این حرفاست. من بگم، فردا خوب بشه میگی خودم کردم، بد بشه میگی تقصیر تو بود، مث همین حالا که اومدی گفتی تقصیر توئه که برزو خان منو فرستاده اینجا! دیگه تا تقی به توقی میخوره همتون دیفال کوتاهتر از من پیدا نمیکنین، وقتی هم گرفتار میشین باز سر کج میکنین و میاین سراغ دایه…
سحرگل گفت: این حرفا چیه دایه میزنی؟ ما که هر وقت هر کاری داشتیم اومدیم با تو صلاح و مشورت کردیم، همیشه هم گفتیم دستت درد نکنه. بین خودمون باشه، بزرگتر مایی ولی خداییش این اخلاقت خیلی بده که هر وقت هر کاری داریم میزاری طاقچه بالا و شروع میکنی یا ناز کردن یا قهر کردن! دیگه وخامت اوضاعمون تو این قلعه که واسه همه مون معلوم و مشهوده!
خسرو گفت: کسی حرفی بهت نمیزنه. تو بگو، من خودم مختارم به انجام دادن یا ندادنش. اگه انجام هم بدمم گردن تو نیس، خیالت راحت.
گفتم: این شد یه حرفی…
خسرو گفت: معطل نکن بگو…
یه چشم غره بهش رفتم، رفتم کنار پنجره، نگام رو دوختم از اون بالا به طرف آبادی و گفتم: مردم این ولایت و اخلاق گندشون رو من خوب میشناسم. زور بالاسرشون باشه یه طوره، نباشه هم یه طور بدتر! اینا اگه از چیزی سر در بیارن زود سر و تهش رو هم میارن، ولی اگه سر در نیارن و ملتفت نباشن چی به چیه میتونی افسار بندازی گردنشون و هر وری خواستی ببریشون و خلاصه رامشون کنی!
خسرو گفت: منظورت چیه؟ از چی سر در بیارن یا نیارن؟
گفتم: هان. همینجای قضیه است که مهمه! تو که الان برزو خان پشتت رو خالی کرده. حیدر هم که یه زوری تو بازوش بود و میشد روش حساب کرد که سرش رو زیر آب کردن. اونم دست جمعی. یعنی همشون دستشون آلوده است به خون حیدر…
جفتشون گفتن: خب؟ یعنی چی این حرف؟
گفتم: یعنی اینکه اونی که الان بیشتر ازش حساب میبرن حیدره تا تو! بایست برش گردونی!
خسرو سیگارش رو آتیش کرد و گفت: خیر دایه، انگاری اتفاقات این یکی دو روز بیشتر به تو فشار آورده تا من. داری نامربوط میگی! آخه یارو رو سوزوندن، جزغاله اش کردن، دیگه خاکسترش هم باقی نمونده، اونوقت تو میگی برش گردونم؟ نعذوبالله خدا که نیستم بگم تو سور بدمن مرده زنده بشه!
گفتم: خدا نیستی، ولی از این شیری که من بهت دادم یه چس عقل بایست تو سرت اومده باشه! اتفاقا بایست حیدر رو از همون زیر خاکستر بلندش کنی! بی اینکه اهالی درست و درمون ببیننش! نه خودش، روحش!! سوار یه اسب سیاه، با لباس و نقاب سیاه، شمشیر به دست، دم غروب میفرستیش بالاسر تپه ی بالای ده! از همونجا هم بایست همه ی اهالی رو صدا کنه و بگه که اومدم واسه انتقام خونم از اونایی که منو سوزوندن!
خسرو گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…