قسمت ۱۱۲۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۲۲ (قسمت هزار و صد و بیست و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
سحرگل گفت: سگ پدر نداشت، سراغ حاج عموشو میگرفت! شده حکایت خسرو. لابد برزو خان آقاش نیست که حال و روز خسرو به تخمش نیست! اگه این بدبخت پسرش بود که اینطور ولش نمیکرد به امون خدا اونم تو این اوضاع و احوال…
توپیدم بهش: قباحت داره والا! زن و این حرفا؟ اونم پشت سر شوورش؟ کاری ندارم به اینکه برزو خان اون توله ی تازه پس انداختش انگار شده همه چیزش، ولی از اونور بوم هم نیوفت. اگه بخوای با یه چشم دیگه قضیه رو نگاه کنی عملا برزو خان این ولایت و عایدیش رو که کم هم نیس سپرده به خسرو خان.
گفت: تو سرش بخوره عایدیش. امنیت نداریم من و بچه هام حرف از عایدی این خراب شده میزنی خاتون؟ مگه ندیدی با چشمای خودت که همه ی این نمک نشناسا شورش کردن علیه خسرو خان و میخواستن ما رو زنده زنده تو این قلعه کباب کنن؟ اینبار منصرف شدن، چند روز دیگه هر طوری بشه باز فیلشون یاد هندستون میکنه و یه ننه قمری هم پیدا میشه بینشون که بخواد باز این شر رو زنده کنه…
از حق نگذریم خواهر دیدم با همه ی اون ناقص العقلیش داره راست میگه. ولی سر اینکه کوتاه نیام از موضع خودم گفتم: اگه عاقل باشه خسرو خان از همین آب گل آلود هم ماهی میگیره. کاری میکنه همه ی این به قول تو نمک نشناسا جای ترس از خان، خودشون بیان و خسرو خان رو بزارن رو چشمشون و با جون و دل همه کاری واسش بکنن…
همون وقت خسرو با عصبانیت در اتاق رو وا کرد و اومد بیرون. چشمش افتاد به من و سحرگل که ایستاده بودیم اونجا. گفت: مگه نگفتم کسی نیاد جلو چشمم؟ وایسادین اینجا به حرف و حدیث که چه؟ منتظر بودین برزو خان سبکم کنه که کرد. اونم فقط واسه خاطر شماها! اگه اون بساط رو تو عمارت راه ننداخته بودین برزو خان عصبانی نمیشد که بخواد باز ما رو بفرسته قاطی این رعیتهای خرفت….
سحرگل که ترسیده بود تندی گفت: ما فقط میخواستیم کمکی کرده باشیم تو حل مشکل که…
خسرو پرید بهش: کمک؟ بیچاره ام کردین جای کمک. خوار و ذلیل تر از اینم نکنین خودش کمکه.
سحرگل گفت: همین الان خاتون داشت میگفت اگه خسرو خان عاقل باشه همه ی این اهالی میشن غلام حلقه به گوشش اونم نه از واهمه ی شما و برزو خان بلکه…
بعد نگاه کرد به من و گفت: چرا ساکتی خاتون؟ تو که میگفتی راهشو بلدی بگو به خسرو خان. هرچی باشه از شیر تو خورده، دایه شی، یه جورایی بچه ات حساب میشه. چرا میخوای دریغ کنی ازش؟
براق شدم بهش و با تعجب گفتم: من کی دریغ کردم سحرگل؟ اصلا من کی گفتم که….
خسرو پرید تو حرفم و گفت: مگه چه راهی بلدی دایه؟ من از پس این دهاتیا بر نیام آقام دیگه هیچ حسابی روم نمیکنه. اگه پشت گوشم رو دیدم، دیگه عمارت رو هم میبینم. بگو ببینم چی تو چنته داری!
یکم مکث کردم. یه فکری کردم و گفتم: بریم تو تا بگم بایست چکار کنی. مطمئن نیستم ولی احتمال میدم که با این کار همه ی ولایت بشن غلوم حلقه به گوشت!!
خسرو فرز دستم رو گرفت و کشید طرف اتاق. سحرگل هم پشتمون اومد تو و در رو چفت کرد.
گفتن: خوب؟
گفتم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…