قسمت ۱۱۲۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۲۱ (قسمت هزار و صد و بیست و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
طرف سری تکون داد و تو تاریکی غیبش زد…
فرداش، آفتاب هنوز نیوفتاده بود رو باروی قلعه که چندتا از دهاتیا سراسیمه خودشون رو رسوندن اونجا و خبر آوردن صبح که رفتن سراغ سلیمون که باهاش صلاح و مشورت کنن، دیدن تک و تنها تو خونه جون داده!
خسرو هم دستور داد ببرن با عزت و احترام خاکش کنن تو همون قبری که خود سلیمون دستور داده بود کنده بودن کنار قبر کدخدا.
از اونطرف هم سحرگل از صبح اومد سراغ من و شروع کرد به شکوه و گلایه که اینجا دیگه امن نیست واسه من و بچه هام. بایستی برگردیم شهر تو عمارت. چه برزو خان خوشش بیاد چه نیاد!
هرچی بهش گفتم ما برگشتمون دست خودمون نیست و باید برزو خان امر کنه تا ما بتونیم برگردیم به گوشش فرو نرفت. قصدش از اینکه اومده بود این حرفا رو به من میزد این بود که خودش طرف حساب خسرو نشه و من برم حرفش رو به اون بزنم. منم که میدونستم الان خسرو گوشش بدهکار این حرفا نیست زیر بار نرفتم. به سحرگل هم گفتم نمیخواد فعلا حرفی به خسرو بزنه، بزاره چند روز از این التهاب پیش اومده بگذره که اخلاق خسرو سر جاش باشه بعد بره سراغش.
ولی سحرگل سر تق تر از این حرفا بود. دیگه دم ظهر بود که رفت سراغ خسرو که قضیه رو بهش بگه. من رو هم مجبور کرد همراش برم.
هنوز پاش نرسیده بود تو اتاق خسرو که شاهد از غیب رسید. اونی که خسرو دیشب فرستاده بود که پیغوم ببره برای برزو خان، پسغومش رو آورد! گفت همینکه رسیده شرح ماوقع داده برای برزو خان. اون هم همینطور که مظفرخان رو تو بغلش گرفته بوده و بازیش میداده، از ب بسم الله تا نون والظالین حرفاش رو شنفته و بعدش گفته: به خسرو بگو اگه از پس اداره ی یه دهات پیزوری برنیای، چطوری بعدا میخوای عنان عمارت رو بدم دستت؟ هرکاری میدونی صلاحه بکن، تا خودم بگم کی برگردی! مث بچه ننه ها هم دقیقه به دقیقه آدم روونه نکن بیاد اینجا! اینبار هر اتفاقی هم افتاد، قیامت هم که شد نبینم پیغوم پسغوم بفرستی واسم! عین یه مرد وامیستی و درستش میکنی، اگه هم نمیتونی برو سر بزار به کوه و بیابون، ولی پیش من نیا! فقط محض اینکه فردا نگی آقام کاری برام نکرد یه گاری قوت و غذا و چند تا تفنگ برات میفرستم که کمک حالت باشه!
بعد هم اونی که پیغوم رو آورده بود اشاره کرد به گاریی که برزو محض کمک فرستاده بود.
خسرو که سرخ شده بود پا شد و با لگد زد زیر کوزه ی قلیونی که جلوش بود و عربده کشید که همه از اتاق بریم بیرون.
سحرگل حرفش رو نزده جل و پلاسش رو جمع کرد و تندی رفتیم از اتاق بیرون. گفتم: حالا حالیت شد چی میگفتم؟ باز بگو میخواد برزو خان خوشش بیاد میخواد نیاد! حالا جرأت داری برگرد شهر…
سحرگل گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…