قسمت ۱۱۲۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۲۰ (قسمت هزار و صد و بیست)
join 👉 @niniperarin 📚
خسرو گفت: ببرینش این پدرسوخته رو بندازین تو سیاهچال، فلک رو هم حاضر کنین…
سلیمون افتاد به التماس: خسرو خان، به بزرگی خودتون از سر تقصیر نکرده ی من پیرمرد بگذرین. آخه من با این هیکل نحیف توان فلک بزرگ شما رو دارم؟ به چوب دوم نکشیده میمیرم خونم میوفته گردنتون خدای نکرده. والا بلا دارم جور این همولایتیای زبون نفهمم رو میدم. اگه بنا به فلک باشه بایست کل آدمای این ده رو چوب بزنین. همه با هم بایست جوابگوی خون اون حیدر از خدا بی خبر باشن! من فقط نظاره گر بودم. اصلا من پیرمرد توان اینو ندارم که جون یه مرغ رو بگیرم چه رسه به یه آدم هیکلمندی مث حیدر…
خسرو گفت: وقتی واسه این بزغاله هایی که راه انداخته بودی دنبالت عربده میکشیدی و جمعشون میکردی که روونه شون کنی طرف قلعه، که علیه من و برزو خان مشعل دست بگیرن و بلایی که سر حیدر آوردی بخوای سر منم بیاری خوب جون داشتی، حالا پای فلک که رسیدی لاجونی شدی؟ باشه! پس زورت تو زبونته. میدوم ببرنش و بکنن تو ماتهتت که دیگه از این غلطا نکنی. نه تو، نه اون الدنگای دیگه. همدست و همداستانشون بودی؟ حالا میشی درس عبرتشون…
پیرمرد شروع کرد به التماس و خواهش: اصلا جون رعیت در اختیار اربابه، جونم فدای شما خسرو خان! هرچی حکم کنین حقمه. چشمم کور، نبایست میشدم بزرگ این اهالی. چوبتون حکمته و فلکتون واسه ی پاهای من فلک زده رحمت. مرحمت کنین و بزنین بلکه شفا گرفت این پاهای علیل و ذلیلم که هرچه از دوست رسد نیکوست…
خسرو گفت: چرب زبونی به کارت نمیاد اینجا سلیمون. هر چی بیشتر بگی، بیشتر میخوری. شورش به پا کردی پیرمرد. اگه آقام بود تردید نمیکرد، همین الان از سر در قلعه آویزنوت میکرد که عبرت بقیه بشی. برو خدا رو شکر کن که جای اون منم اینجا. هرچند وقتی که تو سرگرم آتیش به پا کردن بودی، سوار فرستادم خبر ببره واسه برزو خان. اونم تا فردا خودشو میرسونه با قشونش. برزو خان به این راحتی چشم نمیبنده رو خطای تو و این دهاتیا. اگه نرمش نکنم، تو و همدستات رو تو همین آتیشی که کبریتش رو کشیدی زغالتون میکنه، که شما پدرسوخته ها هم مث حیدر آتیش دنیاتون گره بخوره به آتیش جهنم!
سلیمون دوباره افتاد به التماس و خواهش از خسرو و هی قسمش داد که پا درمیونی کنه پیش برزو خان و ضمانت اون و بقیه دهاتیا رو بکنه و هزارتا وعده وعید داد بهش محض جبران خطاهاشون.
خسرو گفت: من به نوبه ی خودم میگذرم از خطات. پیش برزو خان هم ضمانتتون رو میکنم. ولی اینو بدون که اگه منبعد دست از پا خطا کنین، دیگه رحم و شفقتی تو کار نیست. اونوقته که خشک و تر با هم بسوزن و نه خودتون در امانین و نه زن و بچه تون…
پیرمرد زانو زد رو زمین و شروع کرد به اشک تمساح ریختن. این همون روباه پیری بود که خودم با چشمای خودم دیدم گفت حیدر رو دوره اش کنن و خونه اش رو به آتیش بکشن…
خسرو گفت: بسه دیگه. من ازت گذشتم. الان هم پاشو برو تا دیر نشده حالی این احمقایی که راه انداخته بودی دنبالت بکن که قضیه از چه قراره تا سرشون رو به باد ندادن. دو سه تا رو هم به نیابت از خودتون تعیین کنین که فردا غروب بیان اینجا محض عذرخواهی و بعدش هم انتخاب کدخدا!
سلیمون که داشت نفسش بند میومد، پاشد و شروع کرد به دستمال کشی خسرو و بعد هم پاش رو بوسید و از قلعه زد بیرون.
خسرو یکی از آدمهاش رو صدا کرد و گفت: بیصدا همراش برو، کسی بویی نبره. مطمئن شو پیغوم منو میرسونه به این دهاتیا. بعد که رفت خونه همراش برو و کارش رو تموم کن. یه طوری که فردا خیال کنن خودش مرده…
طرف سری تکون داد و تو تاریکی غیبش زد…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…