قسمت ۱۱۱۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۱۹ (قسمت هزار و صد و نوزده)
join 👉 @niniperarin 📚
بعد هم اشاره کرد به جمعیت و داد زد که مشعلها رو خاموش کنن! همه مشعلها رو آوردن پایین. جلوی قلعه تاریک شد…
خسرو گفت: در این که خبط کردین بی مشورت من خونه ی حیدر رو به آتیش کشیدین شکی نیست. ولی کاریه که شده. اینبار لطف میکنم و چشم میپوشم از خطای رعیت. اونم فقط محض خاطر اینکه اشتباهتون واسه خاطر نگرونیتون بوده واسه خان ولایت!..
نمیدونم چرا خسرو به این زودی خام حرف این دهاتیا شده بود و داشت دستی دستی تبرئه شون میکرد و جعده شون رو واسه نقشه های بعدیشون صاف.
خودمو یواشکی رسوندم کنار پاش و آروم گفتم: چی داری میگی خسرو خان؟ اینا همونایین که تا چند دقیقه پیش قصد جون تو و زن و بچه ات رو داشتن. دیدن مسلحی عقب کشیدن. اعتماد به اینا یعنی همسفره شدن با شیطون. امروز میرن، ولی واسه فردا یه نقشه ی دیگه جور میکنن…
با اشاره ی دست گفت که آروم بمونم. پیرمرد از اون پایین گفت: سر خسرو خان سلامت. عمرتون طولانی و باعزت.
با دست اشاره کرد به جمعیت. همه یک صدا گفتن: بیش باد…
ادامه داد: بخشش از بزرگونه و لطف شما و برزو خان به اهالی این ده معلوم. رخصت بفرمایین، صبح علی الطلوع محض دستبوسی و عرض ارادت و پشیمونی، با یک تیکه گوشت قربونی، با اهالی میرسیم خدمت خان…
خسرو گفت: همین که امشب اهالی اومدن اینجا رو میزارم به حساب معذرت خواهی و پشیمونی. دیگه لازم نیس فردا بیان. الان هم همگی مرخصین…
پیرمرد بلند گفت: محض سلامتی خسرو خان صلوات بفرست!
صدای صلوات جمعیت پیچید تو تاریکی ده و رفت تا کوه و برگشت! بعد هم یه همهمه ای پیچید تو جمعیتی که داشتن متفرق میشدن…
یه نفس راحتی کشیدم. انگار شری که قرار بود دومن من و بچه ام و بچه هاش رو بگیره خوابیده بود. لااقل امشب!
گفتم: خسرو خان، همین امشب بایست یه پیک روونه کنین برای برزو خان که شرح ماوقع بده! وگرنه…
حرفم هنوز تموم نشده بود که برزو داد زد: مش سلیمون…
صدای پیرمرد از وسط جمعیتی که داشتن میرفتن به گوش رسید: بله خسرو خان….
دوید طرف دیفال قلعه و گفت: امر بفرمایین خان.
خسرو گفت: تو بمون. بزرگ این مردم تویی، بیا داخل کارت دارم!
بعد هم دستور داد لای در قلعه رو وا کنن و سلیمون رو بزارن بیاد داخل.
گفتم: همه ی آتیشا زیر سر همینه خسرو خان. مکر این روباه پیر بود که داشت الان دومنت رو میگرفت. حالا بهش میگی بیاد توی قلعه؟
همینطور که از سر در قلعه میومد پایین گفت: نگران نباش دایه. میدونم چکار دارم میکنم. تو برو سحرگل و بچه ها رو از تو زیر زمین در بیار. حرفم با سلیمون مردونه است!
رفتیم پایین. داشتم میرفتم طرف زیر زمین که سلیمون تو حیاط قلعه رسید جلوی خسرو و دولا شد و دستش رو بوسید. بعد هم دهنش رو واز کرد و شروع کرد به چاپلوسی و از اینکه با مرگ حیدر چه خطر بزرگی از بیخ گوش خسرو در رفته گفتن…
هنوز جمله اش تموم نشده بود که خسرو یه کشیده خوابوند تو گوش پیرمرد. سلیمون پخش زمین شد.
خسرو گفت: ببرینش این پدرسوخته رو بندازین تو سیاهچال، فلک رو هم حاضر کنین…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…