قسمت ۱۱۱۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۱۸ (قسمت هزار و صد و هجده)
join 👉 @niniperarin 📚
خسرو یه نگاه غریبی بهم انداخت و قبل از اینکه بخوام چیزی بگم رفت بالای سر در قلعه سینه اش رو ستبر کرد و ایستاد، طوری که همه ی جمعیت ببیننش…
فریاد زد: چیه؟ چه خبره که اینطور اسم خسرو خان رو داد میزنین؟
رفتم جلو و از اون بالا نگام رو انداختم پایین. کم نبود تعدادشون. کافی بود فقط مشعلهایی که دست گرفتن رو کُله کنن پشت در قلعه تا تو یه چشم به هم زدن در خاکستر بشه و هجوم بیارن تو.
پیرمرد از اون پایین داد زد: اومدیم داد میزنیم که به دادمون برسی خسرو خان. در این قلعه همیشه به روی رعیت جماعت واز بوده، چه به دوره ی خان والا خدابیامرزف چه وقتی که برزو خان اینجا میومدن. تا حالا خان این ولایت از بالای باروی قلعه صدای رعیتش رو نشنفته. خدای نکرده مگه شما از ما بی مهری دیدین یا بی وفایی که در رحمت به رومون بستین؟ قرار مداری گذاشتیم امروز که اومدیم برای فسخش…
خسرو گفت: رحمت خان به رعیت همیشگیه! ولی این شمایین که تعیین میکنین در رحمت به روتون واز بمونه یا بسته! این همه آدم با مشعلهای روشن یه کاره پا شدین اومدین برای فسخ قرار؟ حرفت هم مث این شعله ها هم بو داره هم آتیش پیرمرد. با حیدر هم همینطور قرار رو فسخ کردین که حالا دود و آتیش از خونه اش سر به آسمون کشیده؟ اکه حرفی بود چرا مث سابق چندتایی نیومدین آهسته و آروم؟ واسه یه حرف کل آبادی رو راه انداختی دنبالت؟
آدمای خان از توی برج و باروها خودی نشون دادن و تفنگهاشون رو نشونه رفتن به جمعیت!
یه زمزمه ای پیچید تو اهل آبادی. خسرو اشاره کرد آدماش برگردن عقب. پیرمرد دستش رو بلند کرد. اهالی ساکت شدن.
پیدا بود از دیدن آدمای خان دلش سست شده. صلابت رو از صداش گرفت و گفت: سوء تفاهم شده خسرو خان. ما هرچی داریم تو این آبادی از صدقه سری شما داریم و پدرتون و جدتون. همه ی این اهالی اومدن اینجا محض دستبوسی و التماس! خبردار شدیم اون حیدر نامرد میخواست نارو بزنه به ما و شما. فکرش هم مث خودش شوم بود. اگه اصرار و وصیت کدخدا نبود هیچوقت ما زیر بار نمیرفتیم که اون بی پدر بشه کدخدای این آبادی. زبونم لال، قصد جون شما رو کرده بود نمک به حروم. خدایی شد که خبردار شدیم به موقع و اون چیزی که لایقش بود رو نصیبش کردیم. آتیشش زدیم که رو سیاه و جزغاله وارد آتیش جهنم بشه. این جماعت هم الان اومدن اینجا محض التماس اینکه هم شما به صلاحدید خودتون یکی دیگه رو بزارین جای حیدر، هم ما رو ببخشین که بی اجازه دخالت کردیم تو کار شما و حکم رو خودمون صادر کردیم. همه اومدن که بدونین کار یکی نبوده، همه دست اندر کار بودن…
بعد هم اشاره کرد به جمعیت و داد زد که مشعلها رو خاموش کنن! همه مشعلها رو آوردن پایین. جلوی قلعه تاریک شد…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…