قسمت ۱۱۱۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۱۷ (قسمت هزار و صد و هفده)
join 👉 @niniperarin 📚
رفتم روی باروی قلعه و از اونجا نگاه کردم. دم غروب بود. فانوسها و مشعلها تو کوچه های ده روون بودن و داشتن میومدن طرف قلعه…
خسرو همون تعداد آدمای کمی که داشت رو گماشت تو باروهای چهار ور قلعه و دستور داد همگی تفنگاشون پر باشه و دستشون رو ماشه، ولی تا اون نگفته کسی کاری نکنه که یهو بعدا پشیمونی به بار نیاد.
رفتم پیش خسرو. غربت عجیبی تو چشماش بود. یه آهی کشید و عرق رو پیشونیش رو با پشت آستینش پاک کرد و گفت: دایه، اگه اتفاقی برام افتاد حواست به زن و بچه ام باشه. هر زوری شده ببرشون پیش آقام و بهش بگو خسرو تو عمرش چیزی ازت نخواست، ولی تنها خواسته اش دم آخر این بود که اینها رو زیر بال و پر خودت بگیری و نزاری آواره بشن…
با این حرفاش خواهر بغض گلوم رو گرفت. بچه ام ایستاده بود جلوم و زل زده بود تو چشمام و داشت وصیت میکرد. نه طاقت حرفاش رو داشتم، نه اینکه خدای نکرده بخواد جلوی چشمام پر پر بزنه. خودتون مادرین، ملتفت حرفم هستین که چی دارم میگم خواهر. با همه ی بی مهریایی که از خسرو دیده بودم، ولی شده بود خودم وایسم جلوی اون از خدا بی خبرا وامیستادم و نمیگذاشتم بلایی سرش بیارن. دیدن مرگ فرزند خیلی سخته خواهر. خدا نخواد برای کسی. اگه قرار به مردن بود من بایست زودتر میمردم، که طاقت دیدن داغ پاره ی تنم رو نداشتم.
گفتم: نفوس بد نزن خسرو خان. تا وقتی تو قلعه ای و در بسته و تفنگت پر، از اینا کاری برنمیاد. یه تفنگ هم بده دست من، خودم پا به پات وا میستم تو کارزار…
گفت: تفنگ رو میدم بهت، ولی برو پیش زن و بچه ام. گفتم بفرستنشون تو زیر زمین قلعه که امن و امون باشه…
یه تفنگ داد دستم. گرفتم. گفتم: حالا وقت رفتن نیست خسرو خان. بایست بمونم. برزو خان نبایست شما رو میفرستاد اینجا. خودش میدونست، این قلعه شومه، نفرین شده است، در و دیفالش رو خون گرفته. اندازه ی تک تک خشتهاش آدم فلک شده اینجا. همینهاس که نم پس داده تو قلب این مردم و حالا شده آتیشی که سر مشعلهاشونه و میخواد خشک و تر رو با هم بسوزونه.
خسرو یکم مکث کرد و بعد گفت: من که بدی نکردم در حق اینا…
یه آهی کشیدم و گفتم: میدونم دایه، قربونت برم. ولی آقات و آقاش کاری کردن که قلب اینا سنگ شده و چشماشون کور. واسه ی اینا تو گرگ زاده ای…
صدای همهمه ی جمعیتی که حالا رسیده بودن پشت دروازه ی قلعه به گوش میرسید. خسرو گفت: اینو بدون دایه که همیشه برام کم از ننه فخریم نداشتی…
اشک تو چشمام حلقه زد، الان وسط همین بلبشو وقتش بود که بهش بگم ننه ی اصلیش منم و این بار رو از دوشم بعد از این همه سال بزارم پایین.
گفتم: میدونی چیه خسرو خان….
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای فریاد پیرمرد از پشت در قلعه بلند شد: اهای خسرو خان…
پشت سرش جمعیت فریاد کشید: آهای خسرو خان…
خسرو یه نگاه غریبی بهم انداخت و قبل از اینکه بخوام چیزی بگم رفت بالای سر در قلعه سینه اش رو ستبر کرد و ایستاد، طوری که همه ی جمعیت ببیننش…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…