قسمت ۱۱۱۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۱۶ (قسمت هزار و صد و شانزده)
join 👉 @niniperarin 📚
پا شدم و تندی خودمو رسوندم به پشت بوم و دراز کشیدم رو سقف که کسی منو نبینه. از اون بالا دیدم که در رو شکستن و هجوم آوردن توی خونه ی حیدر…..
کم نبود تعدادشون. اگه نگم همه ی اهالی، ولی قریب به اتفاقشون اونجا بودن. همه فانوس به دست. حیدر باهاشون گلاویز شد و چندتایی شون رو با داسی که تو دستش بود شل و لنگ کرد. انگار اینا همونایی بودن که قبلا هم با میثم همدست شده بودن و قلعه رو تصرف کرده بودن. اگر هم نبودن، حتم داشتم از همون تیر و طایفه ان.
وقتی همه با هم حیدر رو دوره کردن پیدا بود دیگه کاری از دستش بر نمیاد. نعره میکشید و بهشون بد و بیراه میگفت. هر کسی فانوسی که دستش بود رو پرت میکرد یه طرف خونه. موندنم بیشتر از این صلاح نبود. از روی پشت بومهای کناری خودمو رسوندم به سر کوچه و از یه دیفال کوتاه رفتم پایین توی جعده و دویدم طرف قلعه. نزدیک قلعه که شدم برگشتم و نگاهی به پشت سرم انداختم. دود از طرف خونه ی حیدر رفته بود به آسمون و اون تعداد از اهالی که همراه پیرمرد هجوم نیاورده بودن به خونه ی حیدر حالا با دیدن دود داشتن میدویدن اون طرف.
خودمو رسوندم توی قلعه. سحرگل یهو سر راهم سبز شد و تا چشمش بهم افتاد شروع کرد گله و گله گذاری از این که چطور برزو خان تونسته اون و بچه هاش رو باز بفرسته تو این خراب شده و سر پیری اون زنیکه و زنگوله ی پا تابوتش رو ترجیح داده به پسر شاخ شمشادش که الان میتونست عصای دستش باشه….
هلش دادم کنار و گفتم: حالا وقت این حرفا نیس. یه بلایی داره سرت نازل میشه الان که دعا میکردی کاش برزو خان صدبار دیگه زنگوله ی پا تابوت پس مینداخت ولی این اتفاق نمی افتاد.
ترسید و شروع کرد به پرس و جو که چی شده و چی نشده؟
مجال جواب دادنش نبود. دویدم طبقه ی بالا و رفتم سراغ خسرو. سحرگل هم پشتم اومد. خسرو توی اتاق ایستاده بود و زل زده بود به آینه کاریهای سقف. منو که هراسون دید خیره شد بهم و خواست حرفی بزنه. امون ندادم و تندی گفتم: خسرو خان، اهالی خدعه کردن. تصمیم شومی دارن برای شما و بچه هات. همون بلایی که سر حیدر آوردن میخوان سر شماها هم بیارن!
سحر گل که شروع کرد به جیغ و داد و نزدیک بود از حال بره. خسرو خواست پرس و جو کنه که چه خبره و چی شده.
گفتم: الان مجال توضیح نیس. بگین درای قلعه رو ببندن و رو برج و باروها آدم بزارین نزارین کسی نزدیک بشه. توضیحش بمونه برای بعد.
یکم مکث کرد و گفت: نمیدونم اینبار هم بهت اعتماد کنم اشتباه کردم یا نه…
داد زدم: دست بجنبون خسرو، وقت این حرفا نیس. یه نگاه از این ایوون بنداز بیرون. خونه ی حیدر رو به آتیش کشیدن، بعدش میخوان بیان سراغ تو و قلعه…
رفت و از تو ایوون یه نگاه انداخت، دود رو که دید از همون بالا داد کشید که در قلعه رو چفت کنن. بعد هم فرز دوید تو، تفنگش رو ورداشت و رفت سراغ آدماش.
رفتم روی باروی قلعه و از اونجا نگاه کردم. دم غروب بود. فانوسها و مشعلها تو کوچه های ده روون بودن و داشتن میومدن طرف قلعه…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…