قسمت ۱۱۱۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۱۵ (قسمت هزار و صد و پانزده)
join 👉 @niniperarin 📚
دهنم واز مونده بود خواهر! نمیدونستم کدومشون دارن راست میگن کدوم دروغ! تازه فهمیدم چه خریتی کردم اومدم سراغ حیدر و اون حرفا رو بهش زدم!
ندونسته حرفمو برده بودم پیش یه غریبه که یعنی میخواستم زبون من بشه و بغضی که این همه سال قورتش داده بودم رو برام فریاد کنه، ولی حالا میدیدم که انگاری اونم کار خودش حرف داره! یهو انگار طویله ای که توش گیر کرده بودم، با اون بوی تعفنش و تاریکی خفه کننده اش و الاغی که با فاصله ی کمتر از یه ذرع تو اون تاریکی با چشمای درشت وغ زده اش خیره شده بود بهم، برام شد مث قبری که دیشب حیدر توش گیر افتاده بود! اگه اون یه ذره شکاف روی در هم نبود که داشتم ازش بیرون رو دید میزدم حتی یه لحظه هم نمیشد این قبر بزرگ رو تحمل کرد.
حیدر گفت: بیخود نبود کدخدا خواسته بود یه شب رو تو قبرستون سر کنم! البته اون از سر ناکسی این شرط رو گذاشته بود ولی اینجاش رو نخونده بود که یه شب خوابیدن تو قبر چشم و گوش ادم رو به خیلی چیزا واز میکنه! شما هم یالا بزنین به چاک تا با این داس شقه تون نکردم.
پیرمرد گفت: زده به سرت حیدر، بد میبینی. از اولش هم تو وصله ی این ده و آدماش نبودی. بته نداری! از اولش هم آقات که آوردت اینجا پیدا بود راه خطا رفته و تو ناخواسته رو دستش موندی….
حیدر یه نعره کشید و خواست با داسش حمله کنه طرف پیرمرد، با صدای نعره ی حیدر خر توی طویله هم شروع کرد به عر عر کردن. قلبم داشت وا میستاد. نگاه حیدر که برگشت طرف طویله، اون دوتا جلدی دویدن طرف دالون و همینطور که فحش میدادن از خونه رفتن بیرون.
حیدر اومد در طویله رو باز کرد. همینکه لای در وا شد خودمو از اون تو پرت کردم بیرون و شروع کردم تند تند نفس کشیدن.
گفت: شرمنده آبجی، چاره ای نبود. هوای اون تو بده، ولی اگه میدیدنت اینجا برات بدتر از اینا میشد.
نمیتونستم بهش اطمینان کنم. میترسیدم ازش. علی الخصوص که اون داس تیز رو هنوز محکم داشت توی دستش فشار میداد.
گفت: حالا که حرفام رو شنفتی با اینا، لابد فهمیدی چه خیالی دارن. من دل خوشی از برزو خان ندارم، ولی نه حاضرم دستم به خون پسرش آلوده بشه، نه حاضرم قربونی خیال شوم این دهاتیا بشم…
گفتم: رو چه حساب میگی اینا میخوان خسرو خان رو بکشن و تورو قربونی کنن؟ از کجا معلوم این خیال خودت نبوده که داری به اونا نسبت میدی؟
گفت: دیشب که تو قبر حبسم کردن، اول یه فرشته ای اومد سراغم و یکم سوال جوابم کرد! البته صداش خیلی شبیه تو بود. ولی بعد که رفت دوتا قبر کنی که تو قبرستونن برگشتن و شروع کردن سر به سرم گذاشتن و اراجیف گفتن. یهو نمیدونم چی شد که صدای اون دوتا خفه شد و یکی دیگه شروع کرد باهام حرف زدن. گفت وقت زیادی نداره، تندی همه چی رو برام گفت و گفت که چه برنامه ی شومی اهالی ریختن. حالا که بهشون گفتم و یه دستی زدم، شکم به یقین تبدیل شد. تو هم بهتره الان زودتر از اینجا بری و خبر رو به خسرو خان برسونی.
گفتم: خب تو چرا نشستی؟ پاشو با هم بریم…
گفت: خیال خام نکن. فکر کردی اینا میزارن من پای سالم از این خونه بزارم بیرون. تو هم همین حالا پاشو نردبون بزار از رو پشتبون خودتو برسون به کوچه پشتی، کسی تو رو نمیشناسه، میتونی زود برگردی قلعه، ولی اگه اینجا باشی نمیزارن تو هم قسر در بری. منم اگه تونستم که خودمو میرسونم، اگر هم نه که هرچه پیش اید خوش آید…
هنوز حرفش تموم نشده بود که شروع کردن کوفتن تو در، انگار که میخواستن در رو بشکونن.
پا شدم و تندی خودمو رسوندم به پشت بوم و دراز کشیدم رو سقف که کسی منو نبینه. از اون بالا دیدم که در رو شکستن و هجوم آوردن توی خونه ی حیدر…..

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…