قسمت ۱۱۱۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۱۴ (قسمت هزار و صد و چهارده)
join 👉 @niniperarin 📚
هنوز حرفم باهاش تموم نشده بود که در خونه اش رو زدن….
حیدر دست و پاش رو گم کرد. گفت: اگه تو رو ببینن اینجا نه من میشم کدخدا، نه تو دیگه میتونی برگردی به اونجایی که ازش اومدی. تو مردم این ده رو نمیشناسی. دیگه اون مردم قدیمی که میشناختی نیستن. اینقدر بلا سرشون اومده تو این سالها که دیگه همشون واسه خودشون یه پا گرگ شدن…
شروع کردن در خونه اش رو یه بند زدن. داد زد: چته بابا؟ یه ذره دندون سر جیگر بزار. حالا میام….
بعد هم به من اشاره کرد: یالا… دنبالم بیا…
رفتم. گفت: برو این تو تا اینا رو رد کنم.
تا اومدم آره و نه کنم، هلم داد توی طویله و در رو بست بوی شاش و پهن خری که بسته بود توی طویله نفس آدم رو بند می آورد. چاره ای نبود، وایسادم پشت در طویله.
صدای دوتا از پیرهای ده رو که اومدن تو و شروع کردن به خوش و بش باهاش رو شناختم. یکیشون همونی بود که خودش رو زبون بقیه ی اهالی میدونست و پیش خسرو که میومد بلبل زبونی میکرد.
گفت: حیدر، هرچی با زبون خوش بهت میگیم گذاشتی طاقچه بالا. چه بخوای چه نخوای بایست قبول کنی. وگرنه بد میبینی! نه تو که همه ی اهالی بد میبینن!
حیدر گفت: والا من حالیم نمیشه چرا شماها گیر دادین به کدخدایی من؟ چرا خودتون زیر بار نمیرین؟
پیرمرد گفت: اگه همینطور سرتق بازی دربیاری و قبول نکنی، همه ی ده به فنا میره! تا حالا نمیخواستیم بهت بگیم که جا نزنی، ولی چند وقت پیش فهمیدیم که کدخدا تو همه ی این سالها بیکار نبوده! قبول کرده بود که تو بشی کدخدا و با همه ی ما هم حرف زده بود و قول گرفته بود ازمون. ولی نقشه کشیده بود واسه این کار.
حیدر گفت: این همه صغرا کبرا میچینین واسه چی؟ چه نقشه ای؟ من خیالم اینه که شما کدخدا شده بهونه تون. بیشتر از اینکه کدخدا میخواسته کاری بکنه، شماها نقشه ریختین!
پیرمرد گفت: این حرفا چیه حیدر؟ اصلا میدونی چه نقشه ای ریخته بوده کدخدا که اینطور بی پروا کار و فکر اون رو نسبت میدی به ما؟ حالیت هست چی داری میگی؟
حیدر ازشون فاصله گرفت و رفت داسش رو که زده بود تو تنه ی درخت کشید بیرون و گفت: میدونم که همه تون با هم نقشه ریختین که حیدر بشه کدخدا، بعد برین با نارو خسرو خان رو بکشین و همه چی رو غارت کنین و خبر بدین به برزو خان که همه چی زیر سر کدخدای جدیده.
پیرمرد که دهنش واز مونده بود گفت: این اراجیف چیه میگی حیدر؟ کی این مزخرافات رو بهت گفته؟
گفت: همونی که وقتی تو قبر بودم اومدم سراغم واسه بازخواست، همون گفت!!
دهنم واز مونده بود خواهر! نمیدونستم کدومشون دارن راست میگن کدوم دروغ! تازه فهمیدم چه خریتی کردم اومدم سراغ حیدر و اون حرفا رو بهش زدم!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…