قسمت ۱۱۰۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۰۹ (قسمت هزار و صد و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
هر دوتاشون بالاسر قبر زدن زیر خنده…
حیدر که اون دوتا رو شناخته بود داد زد: تو رو به هر کی میپرستین منو در بیارین از اینجا. یکی از این فرشته ها خیال کرده بود من مردم اومده بود بازخواست. تو رو جون بچه هاتون تا برنگشته باز منو بیارین بیرون!
اون دوتا یه نگاهی به هم کردن و باز زدن زیر خنده. یکیشون گفت: هان! پس فرشته هم دیدی! خوشگل بود یا زشت؟ میگن اونوریا مقبولن. پسندیدی؟ تو که بیکار بودی، مخش رو به کار میگرفتی بلکه میپسندید، وقتی رفتی اون دنیا تک و تنها نباشی…
حیدر که فهمیده بود دستش انداختن با غیظ داد زد: بی پدرا. برین کس و کارتون رو دست بندازین. بالاخره من از این تو میام بیرون، اونوقت…
اون یکی که فانوس دستش بود گفت: بیخود خط و نشون نکش. حالا که تو اون پایینی و ما این بالا. خودت هم جر بدی تا صبح نشه و بزرگهای ده نیان اینجا که جلو چشمشون در قبر رو واکنیم، بایست بمونی اون پایین.
حیدر ساکت شد. مونده بود یکی دو ساعتی تا آفتاب بزنه. نمیتونستم صبر کنم تا اون وقت. بایست برمیگشتم قلعه.
تو یه فرصت مقتضی که اون دوتا نشسته بودن به اختلاط و از خاطره های گورکنی و ارواحی که تو قبرستون دیده بودن حرف میزدن، یواشکی و نیم خیز از قبرستون در اومدم و برگشتم قلعه.
بایست یه طورایی به خسرو میرسوندم که حیدر هم همچین بی طمع نیست برای کدخدا شدن. اونم همینکه به این منصب میرسید میخواست جبران مافات کنه و هرچی تو این سالها کدخدا ازشون گرفته بود رو یکباره به چنگ بیاره.
آفتاب که زد رفتم سراغ خسرو و سربسته هوشیارش کردم در مورد حیدر. هرچی پرسید که چی شده و چه خبره، گفتم به دلم برات شده این آدم خوب نیست برای کدخدا گیری! بایست حواست جمعش باشه. خصوصا اگه شب رو تو قبرستون دووم آورده باشه، اونم تو یه قبر در بسته!
به نظرش رسید به سرم زده و خرافاتی شدم! گفت: دایه، این حرفا خرافه اس. منم اگه قبول کردم حیدر بره تو قبر بخوابه محض این بود که جماعتی که اونو آوردن و ازم خواستن بفرستم اونجا، همه شون همینقدر با این خرافات باور دارن. میگفتم نه، فردا هزارتا حرف و حدیث پشت قضیه بود!
آفتاب تازه دراومده بود و هنوز بساط ناشتایی رو پهن نکرده بودن که یکی از نوکرا خبر آورد که پیرهای ده، اومدن و حیدر رو هم آوردن!
خسرو گفت که بیان پیشش. حیدر ژولیده و داغون، انگار که ده بیست سالی روی سنش رفته باشه، با سر و روی خاکی اومد و نشست رو زمین جلوی خسرو.
پیرهای ده هم پشت سرش.
قبل از اینکه کسی چیزی بگه حیدر گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…