قسمت ۱۱۰۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۰۸ (قسمت هزار و صد و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: طفره نرو. بعدش که میتونستی ول کنی بری. چرا موندی؟
گفت: از خدا که پنهون نیس، از تو هم پنهون نمیمونه اگه بپرسی ازش. به عنوان پسر عظیم شدم ور دستش و کمک حالش. بعد هم که زن گرفتم تو همین ده و موندگار شدم. حتی عظیم هم وقت مردن هرچی دار و ندارش بود و میخواست ارث و میراث بزاره، وصیت کرد به من اندازه ی پسر واقعیش ارث برسه. از یه طرف هم کدخدا همه ی ائین سالها نامردی کرد تو تقسیم محصول عظیم و خودش یه طورایی بدون اینکه خان بدونه باج میگرفت این وسط، یه روز که اومده بود تو باغ که سهم محصول سالش رو ورداره ببره، من که دیگه زوری اومده بود تو بازوم و جثه ای پیدا کرده بودم، خِر کشش کردم. گفتم قید همه چی رو میزنم و میرم به خان میگم که تو این سالها هم مال ما رو برده، هم سر خان رو کلاه گذاشته. افتاد به التماس. گفتم دست از سرش برنمیدارم مگه اینکه جبران کنه. اونم گفت وصیت میکنه که بعد از اون من بشم کدخدا. اینطوری دیگه همه چیز دست خودمه و میتونم هر طوری دلم خواست محصول باغ عظیم رو تحویل خان بدم! بد فکری نبود. قبول کردم. ولی کار از محکم کاری عیب نمیکرد! واسه اینکه بعد زیر حرفش نزنه قرار شد همه ی اهالی و بزرگون ده رو تک تک ببینه و یواشکی بهشون بگه که کدخدایی بعد از اون میرسه به من. حالا اینکه چی بهشون گفت که همه متفق القول رضایت دادن به این امر رو من دیگه نمیدونم. همین قبر بغل خاکه، یه سقلمه بهش بزنی و بازخواستش کنی حتمی بهت میگه!
گفتم: اونم به وقتش. تو فضولی نکن تو کار من…
گفت: قصد جسارت نداشتم. ولی بدون که خیلی زیر و رو کش و مکاره! بعید نیس تو اون دنیا هم بخواد سرت کلاه بزاره و یه طورایی دست به سرت کنه. اصلا همین که الان من اینجا گیر افتادم تو این قبر واسه خاطر اونه. عظیم بهم گفته بود که این مردک به این راحتی کدخدایی رو نمیده به کس دیگه ای. تا جایی هم که میدونم تو وصیتش شرط و شروطی گذاشته که من نتونم بهش عمل کنم و آخرش پسرش جای اونو بگیره. یکیش همین قضیه ی امشب که بایست من تو قبر باشم و تو بیای سراغم…
یه صدایی از بیرون قبرستون سکوت اونجا رو شکست. گوش تیز کردم. صدای همون دوتا قبر کن بود که داشتن برمیگشتن و با هم اختلاط میکردن!
گفتم: فعلا تا همینجاش کافیه. دو سه تا دیگه هم هستن که بایست برم ازشون پرس و جو کنم. میرم، دو سه ساعت دیگه برمیگردم. نومه ی اعمالت سیاس. اوضاع خوبی نداری. فعلا من میرم….
داد زد: آهای کجا میری؟ به همون خدا من بی تقصیرم. میگن فرشته ها با مرامن! مرام به خرج بده و اون چیزایی که به حسابم زدی رو خط بزن….
فرز رفتم و پشت همون سنگ قبری که دور تر از اونجا بود قایم شدم. اون دوتا فانوس به دست اومدن و رفتن بالاسر قبر. حیدر داد زد: آهای! اونجایی؟
یکی از قبرکن ها زد زیر خنده و گفت: آره اینجام. مونده تا آفتاب بزنه هنوز. بگیر یه چورت بزن همون پایین. نکنه خودتو خراب کردی؟!
هر دوتاشون بالاسر قبر زدن زیر خنده…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…