قسمت ۱۱۰۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۰۷ (قسمت هزار و صد و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
تازه خواهر ملتفت شدم، قضیه فرای این حرفاست و راستی راستی یه کاسه ای زیر نیمکاسه اس…
گفتم: پس دروغ گفتی. سر مردم رو شیره مالیدی. یه خط سیاه میاد رو نومه ی اعمالت و یه چوب نیم سوخته تو حسابت!
با التماس گفت: تو رو به هر کی میدونی قسم، این چه عدالتیه؟ پس اینور که میگفتن همه چی به عدل برگزار میشه!
گفتم: همینکه دارم به حرفت گوش میدم خودش یعنی عدالت. هنوز که چیزی حواله ات نکردم. همه رو میگی، کم و وجه میکنیم ببینیم آخر سر کفه ی کدوم ور سنگین تره، بعدش نقد پرداخت میکنیم! فعلا که با این دروغی که گفتی اوضاعت تعریفی نداره.
گفت: این که رسمش نیس، حساب کتابی هم اگه هست بایست اول همین کدخدا پس بده، بعدش هم عظیم و آخر هم آقام، اونم اگه تقصیرکار باشه! من که حالیم نبود. یه روز عظیم اومد پیش آقام. رفیقش بود. اون اینجا زندگی میکرد و ما تو یه ده دیگه چند فرسخ دورتر. نشست پیش اقام به گلگی. شاکی بود از روزگار و دم به گریه. گفت خودش و دختراش شبانه روز جون میکنن توی باغ، آخر کار هم هرچی ثمر میده میشه نصیب خان و همین کدخدای از خدا بی خبر. گفته بود از سهم باغت برمیدارم و نمیزارم هرچی برداشت کردی بیوفته دست خان. برمیداشت، آخر کار هم میگفت جلوی خان نتونستم کاری بکنم. آقام بهش گفته بود اینجا رو ول کنه و بزنه بیرون از این ولایت. گفته بود نمیتونم. هم نگرون باغش بود و هم نگرون دختراش. میترسید اگه طوریش بشه، کاری از دست دختراش بر نیاد. کدخدا هم باغ رو بالا بکشه، هم محصولش رو، هم دختراش رو آواره کنه. کلی نشستن فکر کردن، به این نتیجه رسیدن که اگه عظیم یه پسر داشت، همه چی درست میشد! این شد که من شدم پسر عظیم! ملتفت شدی؟ حالا اون چوب نیمسوخته رو خط میزنی؟
گفتم: حرف بیخود بزنی یکی دیگه هم اضافه میکنم! میخوای سر من رو شیره بمالی؟ مگه مردم مغز خر خوردن که یه شبه ببینن یه نره غول اومده تو خونه ی عظیم، بپرسن کیه؟ اونم بگه پسرمه، اونها هم باور کنن و خلاص؟ نمیگن چطوری یه شبه اینو این اندازه ای زاییدی؟
گفت: اینقدرا هم که خرفت نبودن. وقتی فکر اینو کردن که من بشم پسرش، فکر اینجاش هم کردن. آقام گفت بایست دست منو بگیره بیاره اینجا، بگه این پسرمه، تا حالا پیش اون یه زنم بوده تو یه دهات دیگه، منبعد تصمیم گرفتم بیاد پیش من. هر وقت هم من دلم میخواست میگفتم دلم هوای ننه ام رو کرده و میرفتم خونه ی آقای راستکیم. از اینور هم کدخدا که میدید عظیم وارث داره و اگه بمیره مرد بالاسر دختراشه، دستش کوتاه میشد از سر مال و اموال و دخترای عظیم! والا بلا هر کاری کردیم رو خیر خواهی بود، اومدیم ثواب کنیم، کباب شدیم! خیال میکردم محض این ثوابی که کردم چند تا حوری نصیبم میشه تو اون دنیا، نمیدونستم که تازه برعکس میشه و یه چیزی هم حواله مون میکنن وگرنه غلط میکردم همچین کاری بکنم…
گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…