قسمت ۶۸۶ تا ۶۸۹

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت ششصد و هشتاد و شش)
join 👉 @niniperarin 📚

گفتم: بیخیال آقات شدم. کاری بهش ندارم. از همینجا راهمو کج میکنم و میرم فقط…
پا شد از جاش. همونطور پابرهنه از رو خورده شیشه ها رد شد و اومد جلو. گفت: اگه بخشیدیش پس دیگه شرط نگذار…
خیره موندم تو چشماش. علی الرقم اون چیزی که وانمود میکرد یه عالمه غصه ی کهنه توش موج میزد. سخت بود برام که ایوب دیوث را ندید بگیرم. از وقتی که گفتم بخشیدمش داشتم با خودم کلنجار میرفتم و تف و لعنت میکردم به زنده و مرده ی خودم که چرا خودم را تو همچین معذوراتی گذاشتم. ولی تا نگام افتاد تو نگاه پسر ایوب آتیشم فروکش کرد.
گفتم: باشه. با اینکه نافم را با شرط و شرط بندی بردین ولی به خاطر تو یکی اینبار را بیخیال میشم.
باز اشک حلقه زد تو چشماش و برگشت اونطرف اتاق. راه که میرفت یه لکه خون از جای پاش میموند رو کرباس کف حجره. خورده شیشه ها پاش را قاچ داده بود. اما انگار نه انگار. به رو نمی آورد.
گفت: بزار یه چیزی را تو روی خودت بهت بگم. نه سر اینکه لوطی گیری کردی. سر اینکه با این کارت یه زخم به زخمام اضافه کردی!
گفتم: چی شد؟ تا حالا داشتی التماس میکردی از خون آقات بگذرم، حالا که گذشتم میگی زخمت زدم؟ انگار هنوز مستی…
برگشت و براق شد بهم. گفت: نه. حرفام از سر مستی نیس. قبل از اینکه بیام سفر، دو هفته ی پیش، همینطور زل زدم تو چشمای آقام و گفتم یه بار تو زندگیت محض خاطر من، پسرت، احد پسر حاج ایوب فرشباف، بیخیال شو. بزار زندگی کنم. میدونی چی گفت؟ یه کشیده خوابوند بیخ گوشم و گفت تو بچه ای حالیت نیس. هر چی میگم میگی چشم… میدونی چیه لوطی؟ خیلی زوره آقات حرفتو نخونه. گفتم بهش من زن دارم، بچه دارم، دوستش دارم… گفت تو غلط کردی و اون زن هرزه ات. اون عروس من نیس. میخوام برات دختر شاه را بگیرم که فردا که افتادم مردم لااقل جای پات تو دربار سفت باشه…
بالا رفتم و پایین اومدم قبول نکرد. گفت اگه تن ندم به این کار دار و ندارم را که مال خودشه ازم میگیره و خودم و زن و بچه ام بایست بریم تو صحرا چادر علم کنیم. اجبارا تن دادم به این کار. طفلی دختره را که عقدش کردن برام روحش هم خبر نداشت که قراره زن من بشه. خودشون بریده بودن و دوخته بودن. آخرش هم تا عروس را آوردم تبریز طاقت نیاوردم، بعد از چند روز زدم بیرون از شهر.
اینها را گفتم که بدونی اونوقتی که آقام اون کشیده را بهم زد و گفت نه، بیخیال نمیشم دلم میخواست میمرد. تو که این حرفا را زدی دیدم انگار دعام اجابت شده. یکی اومده بود که آقام را بکشه. ولی اگه این کارو بکنی عذاب وجدانش برای منم هست. انگاری من آقام را کشتم…
نشست رو زمین و چمباتمه زد. گفتم: یه حرفی زدم، مردونه زدم. گفتم بیخیال، پس بیخیال…
تنهاش گذاشتم و اومدم از حجره بیرون.

در را که وا کردم دیدم سورچی یه چشی پشت در نشسته. انگاری گوش وایساده بود. چپ نگاش کردم و رفتم طرف بارانداز وسط حیاط. چندتا از این یلخیها نشسته بودن سر بارانداز و داشتن گل یا پوچ و نون ببر کباب بیار بازی میکردن و سر و صداشون حیاط کاروونسرا را برداشته بود.
رفتم جلو و گفتم بساطشون را جمع کنن. صداشون اسباب مزاحمته برا بقیه که میخوان استراحت کنن و صبح سحر راه بیوفتن. غر و لند کنون پا شدن و راه افتادن. برگشتم و نگاه کردم طرف حجره ی احد. سورچی نبود. حکما رفته بود پیش اربابش. ماه تموم افتاده بود گوشه ی آسمون و اون شب حیاط کاروونسرا روشن بود. راه افتادم طرف حجره ی خودم. سرم پر بود از بگو مگوهایی که با پسر ایوب نزول خور داشتم و از اینکه ایوب را بخشیده بودم، سبک نشده بودم. شنفته بودم بخشش و گذشت آدمو سبک تر میکنه، رها میکنه، ولی من بدتر انگاری یه چیزی فشار می آورد به سینه ام و نفسم تنگی میکرد. خودم میدونستم چرا. زبونی بخشیده بودم، نه از ته قلبم. ولی نمیشد که حاشا کنم. مرده و حرفش. حجره ام دم دروازه ی کاروونسرا بود. رفتم تو و نشستم ته حجره. درست روبروی در که چهارتاق بود. زل زدم به بیرون رفتم تو فکر. شروع کردم خودم را دلداری دادن. تو فکر و کلنجار با خودم بودم و کم کم داشتم میرفتم تو چُرت که یهو دیدم یکی به تاخت از جلو حجره رد شد و از کاروونسرا زد بیرون. پا شدم و پا برهنه دویدم دنبالش. از دروازه که دویدم بیرون زیر نور مهتاب شناختمش. سورچی بود با یه خورجین رو کولش و داشت چهار نعل میتاخت. بهش نمیرسیدم پیاده. اگه میخواستم اسب هم زین کنم و برم دنبالش، طول میکشید و تو شب گمش میکردم. فرز برگشتم تو کاروونسرا. چندتایی صدای تاخت اسب را شنفته بودن و از حجره هاشون اومده بودن بیرون. یه همهمه ای پیچیده بود تو حیاط و همه از هم میپرسیدن که کی بود؟ چی شد؟
دویدم طرف حجره ی احد که ببینم قضیه چیه. خیال کردم سرم شیره مالیده و اونم زده به چاک که به آقاش خبر بده من اینجام. تو حجره که رفتم دیدم احد نشسته بیخ دیفال و داره نفس نفس میزنه. گفتم: چی شد لوطی؟ اون سورچی یه چشی چرا در رفت؟ فرستادیش برای آقات خبر ببره؟

به یه حال عجیب غریبی گفت: خیال میکردم معرفت داره، وفا داره، نداشت. خامم کرد این همه سال.
زیر نور ضعیف فانوسی که تو تاقچه بود صورتش درست پیدا نبود. سایه اش کشیده شده بود رو دیفال و هی تکون تکون میخورد. چندتایی دیده بودن من دویدم طرف حجره ی احد، اونها هم محض فضولی پشتم راه افتادن و حالا عقب سرم ایستاده بودن و هی میگفتن خبریه؟ چیزی شده؟ …
رفتم تو حجره طرف تاقچه ای که فانوس بود. بقیه همونجا تو حیاط، دور تر ایستادن تا ببینن چه خبر میشه. پام رفت رو خورده شیشه های بطریی که خودم سر شب زده بودم زمین و صدای خورد شدنش زیر ارسیهام قاطی خس خس نفس کشیدن احد میشد. شعله فانوس را بالا کشیدم و گفتم: کجا رفت؟ اگه میدونی بگو تا بیوفتم پشت سرش و خِر گیرش کنم!
یه نفس عمیقی کشید که بیشتر شکل آه بود. رنگش پریده بود و زیر نور زرد فانوس، زردتر هم میزد. گفت: کلی از داراییم را ریخته بودم تو اون خورجین که برم اونور. مرز که رسیدم رأیم برگشت و برگشتم. نگفته بودم بهش، خودش بو برده بوده. ور داشت و زد به چاک…
گفتم: خب مشتی، یه دادی ، بیدادی، چیزی میکردی. همینطور مث کنده ی درخت نشستی تا ورداره و بره؟ جلوش را میگرفتی لااقل…
یه پوسخندی اومد رو صورتش و یوری نگام کرد. همونطور که خس خس میکرد گفت: خواستم، نشد. پیش دستی کرد…
دیگه حرفی نزد و تو همون حال خیره موند بهم. گفتم: خب میزدی تو اون یه چشمش که نتونه راه و از چاه تشخیص بده. دودستی خورجینت را دادی ببره؟
خیره نگام کرد. جواب نداد. گفتم: پاشو دوتایی بریم دنبالش. با نشستن کاری درست نمیشه.
چیزی نگفت. فانوس را ورداشتم و رفتم طرفش. دو زانو نشستم کنار دستش و زل زدم بهش. اون هنوز خیره بود طرف تاقچه. زدم سر شونه اش و گفتم: میشنفی چی میگم لوطی….
تا زدم سر شونه اش خم شد رو به جلو. دیدم یه کارد از پشت کمرش تا دسته فرو رفته تو پهلوش. همون موقع یه حالی انگار که سکسکه کنه دو سه بار بدنش تکون ریز خورد و دست که گذاشتم رو شاهرگش دیدم نمیزنه.
مردم رسیده بودن دم در حجره و تو درگاه در شلوغ شده بود. هر کسی یه چیزی میگفت.
– مالش را بردن؟
– دزد به این زده؟
– حالش خوش نیس انگار!
– زنده گذاشته یا کشته و برده؟
– نه بابا، مرده. کسی نماز میت بلده؟
– ما یه سید داریم بلده نماز بخونه…

سحر دم اذون، سید نماز میت خوند به جنازه اش و همونجا خاکش کردیم تو کاروونسرا تو همون حجره. درش را قفل زدم، اسب احد را ورداشتم و راه افتادم طرف تبریز. به همه گفتم میرم خبر بدم به فک و فامیلش.
تو تاریکی سر گذر که هرازگاهی با شعله ی کبریت عندلیب روشن میشد، عین گداها نشسته بودم کف زمین و خیره شده بودم بهش. چیزی پیدا نبود ولی کبریت آخری را که زد، دیدم اشک رو گونه هاش برق میزد. گفتم: پس اومدی خبر مرگ بدی بهشون…
گفت: دلم نیومد به آفاق تو این مدت بگم که چه بلایی سر بچه اش اومده. با اینکه به احد قول داده بودم ولی هرچی حساب کتاب کردم دیدم همه چی از گور اون ایوب نامرد پا میشه، خودش و خودم به جهنم، ولی باعث و بانی اینکه آفاق رخت عزا تنش کنه و دختر تو جوون مرگ بشه تو غربت هم اونه. بالاخره دیر یا زود ملتفت میشن که احد تبریز نیست و پیگیر میشن. میفهمن مُرده. اگه قراره آفاق عزاداری کنه بزار دوتا یکیش کنه عذابش کم بشه!
گفتم: نمیدونم بایست خوشحالی کنم یا ناراحتی از اینکه پسره جزاش را دیده. خورشید من ناکام موند و زود پر کشید. اگه حرفش راست باشه که تقصیر آقاش بوده نه خودش، خدا بیامرزدش، اگر هم نه که خدا لعنتش کنه.
پا شدم. گفتم: کاش این چیزا را زودتر بهم گفته بودی. لااقل یه طوری حالی آفاق میکردم که الان تو معذورات نیوفتم. دیگه چاره ای نیس. قول دادم بهش که امشب میرم و پیغوم میدم از طرف برزو خان به ایوب که بفرسته دنبال پسرش و خورشید…
پا شد. باز یه سیگار آتیش کرد و گفت: تو برو، خیالیت نباشه، کاری که بایست بکنی را بکن!
گفتم: اگه خیال کردی بلایی سر ایوب بیاری الان آفاق را میتونی باز مال خود کنی خیالت خامه. اون تا خیالش از حرفایی که شنفته جمع نشه برات تره هم خورد نمیکنه. پس بزار زندگیش را بکنه الان. گلاویز نشو با ایوب تا خبر احد را براش بیارن که حرفت سند باشه.
خندید و بعد با غیظ گفت: هه، ایوب! اون قرمساق تا شغال شده به همچین سوراخی گیر نکرده. بایست تاوون همه را یکنفری پس بده!
گفتم: دیگه داره دیر میشه. بایست برم، تو هم وانستا اینجا. برو امارت. فردا فکرامون را روهم میریزیم ببینیم چکار کنیم بهتره.
راه افتادم. راه نیوفتاد. برگشتم گفتم: چرا وایسادی هنوز؟ راهتو کج کن و برگرد.
برگشت. وایسادم، خیالم که تخت شد داره میره، رفتم در خونه ی حاج ایوب را زدم. کلفتش در را وا کرد. گفت: خانوم منتظره. رفتم داخل. آفاق داشت وسط حیاط قدم رو میرفت. پیدا بود دل تو دلش نیست. آشفته و نگرون اومد طرفم. گفت: دیر کردی. حاج ایوب میرسه حالا. خدا را شکر اونم دیر کرده. حتمی تو مسجد معطل شده.
تعارف کرد. رفتیم نشستیم تو اتاقی که دید داشت به دالون. همین که نشستیم یهو زد زیر گریه. گفت: اگه همه چیزایی که شنفتم راست باشه…
دیگه گریه امونش نداد. گفتم: حاج ایوب شک میکنه اینطوری با چشم گریون تو رو ببینه. تحمل کن چند روز بزار بفرسته پی پسرت، قضیه را معلوم کنه، بعد بشین به گریه و زاری…
گفت: اگه راست باشه با چه رویی تو روی تو نگاه کنم خاتون؟ بچه بزرگ نکردم که دستش به خون آلوده بشه، اونم یه زن!
دلم میخواست چیزایی که عندلیب گفته بود را بهش بگم. ولی وقتش نبود حالا. داشت آه و ناله میکرد که یهو…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ