قسمت ۶۷۶ تا ۶۸۰

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت ششصد و هفتادو شش)
join 👉 @niniperarin 📚

گفت: حرفت متینه خاتون. میخوام یه لطفی در حقم بکنی…
دیدم خوب وقتیه الان که تاوون خورشیدم را که خاموش کردن بدن این طایفه. یکی از یکی بی ذات تر. به هیچکدومشون نمیشد اعتماد کرد. حتی خود این آفاق. ولی اینطوری که فهمیده بودم، یعنی اینطوری که خودش میگفت اون دخالتی نداشته تو این تقصیر. ولی هرچی بود شیر خودش هم جلب بوده که همچین بی پدری را پس انداخته.
گفتم: بگو ببینم در توانم هست یا نه. کی مستحق تر از من و تو برای کمک؟ تو یه کاری از دستت برمیومد برام کردی. حالا هم هر کاری از دستم بر بیاد برات میکنم!
گفت: خیر ببینی خاتون. خدا میدونه من آدم بی دین و ایمونی نیستم یا خلاف شرع تا حالا نکردم! پنج بار رفتم مشهدالرضا زیارت امام…
سری تکون دادم و گفتم: قبول باشه ایشالا…
گفت: قبول حق باشه. یه پام تو دعا و روضه بوده و یه پام پای دیگ خیرات. منظورم اینه که تا حالا هرچی شریعت گفته رفتارم به همون طریق بوده. تعریف از خود نیست والا…
گفتم: میدونم…
گفت: غرضم اینه که الانم نمیخوام خلاف این عمل کنم. ملا حسن آخوندی که میاد برای دهه روضه برپا میکنه، یه روز پای منبرش بودم، میگفت حدیث داریم دروغ گفتن مث اینه که آدم داره گوشت فک و فامیلش را که مردن میخوره. سر همین من هیچوقت دروغ نگفتم. ولی حالا سر اینکه قضیه روشن بشه بایست یه کاری کرد. دروغ مصلحتیش را میگن حلاله!
گفتم: منظورت چیه خانوم؟ به کی میخوای دروغ بگی مگه که این همه عذاب وجدان گرفتی نگفته؟ اول دروغت را بگو بعد وایسا خودخوری کن…
گفت: سر همین قضیه ای که تا حالا بحثش بود، میخوام به حاج ایوب بگیم که بدرالسلطنه زن شاه دلتنگ نه دختریش شده. خورشید را میگم. پیغوم داده به خان که بیارینش یه دیداری تازه کنیم. اونوقت ببینم حاج ایوب چکار میکنه. مجبوره بفرسته احد و زنش را بیارن. اونوقت معلوم میکنه که راستی راستی چه خبره. اگه جدا خورشید چیزیش شده باشه….
براق شدم بهش. گفت: نه اینکه خدای نکرده بگم شبهه ای تو حرف شما هست. نه. زبونم لال. منظورم اینه که …
گفتم: حالیم شد خانوم. نمیخواد منظورت را بگی. اگه شک داری که خودت پاشو برو تبریز. دیگه بلانسبت چه دردیه که بخوای کس دیگه ای را به دروغ متهم کنی یا خودت به شوورت دروغ بگی؟ اینطوری گوشت فک و فامیلت را هم نخوردی و دین و ایمونت هم سر جاشه.
گفت: خودم نمیتونم. دیگه نمیتونم از حاج ایوب چشم وردارم. چه رسه به اینکه بخوام برم تا تبریز و برگردم. بعدش هم من دیگه جون این سفرها را ندارم. تازه مریضیم خوب شده و از تو رختخواب پا شدم!
گفتم: همه ی اینا که گفتی متین. ولی من چه کاره ام این وسط؟
گفت: میخوام یه تُکه پا بیای خونه ما غروب که حاجی اومد و این حرفایی که گفتم را بگی. اینطوری، یکی از طرف خان پیغوم آورده باشه بیشتر اعتماد میکنه به حرف. دیگه دوباره نمیاد محض اطمینون خاطر از خان سوال کنه!
دیدم بد نمیگه. گاسم این وسط ایوب بدونه احد کدوم گوری رفته و به این بهونه با پای خودش بیاد اینجا، اونوقته که تقاص خورشید را از اون نامرد میگیرم. وگرنه همینطوری که سر و کله اش پیدا نمیشه و دست احدی به اون احد بی همه چیز نمیرسه.
گفتم: من حرفی ندارم خانوم. فقط اگه حرفت درست در نیومد و فرستاد پی خان، این وسط من آبروم رفته!
یه سری تکون داد و گفت: من میشناسم شوورمو. مرغ همسایه براش غازه. اگه من تک و تنها بهش بگم، اونوقت میخواد ته و تو در بیاره، تو که بگی توفیر داره. میبینه قاصدش محرم امارت برزو خانه. پی راست و دروغش بالا نمیاد.
قبول کردم. اونم پا شد زود چادر چاقچور کرد و رفت.
آفتاب که از سر چینه پرید راه افتادم طرف خونه ی حاج ایوب. ته کوچه ای که بایست میپیچیدم تا در خونه ی ایوب در بیام دیدم یکی پشت دیفال تو تاریکی وایساده و هی گهگاه سرک میکشه به طرف در خونه اونها. اول ترسیدم خیال کردم لاته یا زورگیر. خواستم برگردم. ولی دیدم هم این همه راه اومدم تا اینجا، هم اگه نرم بعدا حسرت میخورم که چرا برای خورشید یه کاری هم که میتونستم بکنم نکردم. چیزی هم که همراهم نبود. دلمو زدم به دریا و راست دیفال اونوری را گرفتم و رفتم جلو. سر کوچه میرسیدم دیگه تموم بود. سرم را زیر انداختم و تند تند قدم ورداشتم. ارسیهام گشاد بود به پام. سر همین تند تند که میرفتم میکشید رو زمین و صدای خش خش میداد. کاری نمیشد کرد. دیگه اگه قرار به شنفتن بود یارو صدای پام را شنفته بود و کمین کرده بود. نزدیک که شدم شروع کردم به دویدن. دو سه قدم مونده بود برسم به سر کوچه که یهو دیدم یه دست درست جلوم نشست رو دیفال و راهمو سد کرد. خواستم جیغ بکشم. ولی از ترس صدام در نمیومد.
همینطور که چادر را کشیده بودم روی صورتم گفتم: به خدا هیچی ندارم. به کاهدون زدی. برو سراغ یکی دیگه. شوور و بچه هام منتظرن!
گفت: باریکلا. از کی تا حالا شوور دار و بچه دار شدی؟ اونم نه یکی چند تا؟

صداش آشنا بود. چادرم را که پس کردم دیدم درسته. عندلیب بود. سگرمه هام را کشیدم تو هم و گفتم: از تو یکی انتظار نداشتم. تو تاریکی وایسادی سر گذر مث طرارها که چی؟ شبها میای جیب مردمو خالی میکنی؟
دستش را از رو دیفال آورد پایین. گفت: دستت درد نکنه خاتون. دیگه دزد هم شدیم. لابد کاری دارم که اینجا وایسادم.
بعد هم با طعنه گفت: اصلا خودت این موقع شب اینجا چکار میکنی؟ لابد تو هم داری میری سر یکی شیره بمالی یا چشم و نظر خنثی کنی!
گفتم: الحق که اون آفاق حق داشته تو رو ول کنه. بشکنه این دست که نمک نداره. این همه برو و بیا و برنامه ترتیب بده که آقا معشوقه ی عهد بوقش را ببینه، اینم عوض دست دردنکنیش…
گفت: به دل نگیر خاتون. یه چیزی گفتی، منم مزاح کردم یه چیزی جوابت دادم. کجا داری میری این وقت شب؟ جعده امنیت نداره تو تاریکی برای یه زن تنها.
گفتم: همین یکی مث تو نا امنش میکنه. اگر نه خوبم امنیت داره. دیگه رسیدم. دارم میرم خونه این حاج ایوب…
چشماش تو اون تاریکی برق زد. گفت: حالا؟ این موقع؟
گفتم: اونش دیگه به خودم مربوطه. بیخود بیخود پای منو وا کردی به قضیه خودت و آفاق. ظهری قبل از رفتن گفت شب برم اونجا کارم داره. اصلا تو چرا اینجا وایسادی؟ نکنه کشیک خونه ی اینها را داری میدی که باز آفاق را ببینی؟ مگه جوابت را نگذاشت کف دستت امروز؟
دست کرد از زیر شالش جعبه سیگارش را کشید بیرون و یه سیگار پیچید گذاشت دم دهنش. بعد هم از تو ساق بند پاش کبریتش را درآورد و آتیش کرد که سیگارش را روشن کنه. تو نوری که از کبریت اونجا را روشن کرد دیدم یه دشنه فرو کرده زیر شال کمرش. تا کبریت خاموش نشده بود نگام افتاد تو نگاش. چشماش مث همون دشنه تیز و برنده شده بود. فوت کرد و دوباره همه جا ظلمات شد. انگار تاریک تر از قبل شده بود چشمم دیگه همون یه ذره ای که از صورتش پیدا بود را هم به زور میدید.
گفتم: چه خیالی داری عندلیب. این چیه پَر شالت فرو کردی؟ نکنه اومدی سراغ آفاق که …
یه نقطه ی نورانی تو هوا تکون خورد و بعد یه جا وایساد. به سیگارش که پک زد صورتش بیشتر نمایون شد. گفت: کاری به آفاق ندارم. اومدم سراغ اون ایوب نزول خور. منتظرم برسه. امشب یا شب منه یا شب اون. باید یکیمون کارو تموم کنه!
گفتم: زده به سرت؟ حالا وقت تسویه نیست عندلیب. هنوز اون زن بیچاره شوورش را ندیده که بخواد سین جیمش کنه و مطمئن بشه از حرفای تو. اینطوری باز تو براش بده میشی.
گفت: دیگه برام مهم نیس. هر کاری کردم امشب کردم. اگر نه بعدش دیگه …
گفتم: بیخیال امشب شو. قراره الان من برم اونجا، ایوب که اومد رو کارش کنم که بفرسته دنبال احد. بزار احد را پیدا کنم بعد تو هر خط و نشونی خواستی برای ایوب بکش. اگه احد به چنگم نیوفته تا آخ ر عمر عذاب وجدان دارم که نتونستم برای دخترم کاری بکنم…
زد زیر خنده. اون نقطه ی نورانی تو دستش را انداخت زمین و پاش را گذاشت روش. دیگه هیچ نوری نبود. حتی ستاره ها هم در نیومده بودن اون شب انگار. گفت: زور بیخود نزن خاتون. احد اینجا بیا نیس!
گفتم: خدا را چه دیدی؟ آقاش بفرسته پی اش میاد..

گفت: نمیاد. میدونم که میگم!
گفتم: چه حرفا! نکنه تو هم به دلت برات میشه که چی قراره بشه و چی نشه؟ منم با این همه ریاضتی که کشیدم و خون دلها که خوردم هنوز که هنوزه با اینکه میدونم هرچی تو خواب ببینم راسته یا الهاماتی که بهم میشه رد خور نداره بازم با این اطمینون حرف نمیزنم. تو که تا حالا اون پدر سوخته را هم ندیدی که بخوای راجع به اومدن و نیومدنش فتوا بدی!
ندیدم، ولی تو تاریکی صداش اومد که یه آهی کشید و بعد صدای ارسیهاش که سنگین بود و پاشنه اش میکشید رو زمین ازم دور شد تا رسید به دیفال اونوری و تکیه داد بهش. رفتم طرفش. گفت: نمیدونم بایست بگم یا نه، ولی چون شب آخره میگم که هم بار خودم سبک بشه و هم دل تو آروم!
گفتم: هان! چه خبره؟ داری مظلوم نمایی میکنی دلم به حالت بسوزه؟ طرفتو اشتباه گرفتی. من آفاق نیستم. بزار خودشو ببینی دوباره بعد از این حرفا بزن که دلش رحم بیاد…
گفت: ای خاتون. دلت خوشه ها. مگه دختر چهارده سالم که بخوام برا پسر همسایه عشوه بیام؟ بیخیال. برو به کارت برس، بزار ما هم به کارمون برسیم.
با فاصله ازش نشستم راسته ی همون دیفال و گفتم: بازم که داری ناز و عشوه میای. بگو ببینم چی شده. فقط زود بگو که اینجا نشستن تو این تاریکی و سر گذر، اونم یه زن و مرد غریبه خوبیت نداره. ببینن هزارتا حرف پشتمون در میارن.
گفت: این که برات میگم یه راز بود بین خودم و خدام. ولی چون به تو هم ربط داره و منم عاقبتم معلوماتی نداره میگم که دلت یه دل بشه. بعد از اینکه ابوالقاسم مرد و سر جنازه اش رسیدم راه افتادم که پی ایوب بگردم. ردش را گرفتم.کلی این شهر اون شهر رفتم تا بتونم نشونی ازش پیدا کنم تا عاقبت فهمیدم تبریزه. راهی شدم که برم تبریز. اما بین راه پولی که داشتم ته کشید و دیگه نه چیزی برای خورد و خوراک داشتم نه کسی بی مایه حاضر بود منو ببره تا تبریز. با کاروانی که اومده بودم چند فرسخی تبریز تو یه کاروونسرا بارانداز کردیم، همونجا بود که همه ی پولم تموم شد. دالون دار نداشت اون کاروونسرا. تازه رفته بود به رحمت خدا. اونی که موقت اومده بود جاش تا از حال و روز و اوضاع جیبم باخبر شد گفت یه مدتی وایسا دالون داری کن تا یکی را پیدا کنیم که بتونه بمونه اینجا. بعدش برو. هم خورد و خوراکت میرسه اینطوری هم یه پولی دستت میاد که بتونی خودتو برسونی تبریز. با اینکه عجله داشتم که خودمو برسونم تبریز، ولی چاره ای نبود. قبول کردم. یک هفته ای گذشت. کاروونها میومدن و میرفتن و یه انعامی هم گیر ما میومد اون وسط. بد نبود.

تا اینکه یه روز یه کاروان اومد که از سر و ریخت کالسکه ها پیدا بود هم اوضاعشون به راهه هم راه زیادی اومدن. گرگ و میش دم غروب بود. بارشون را که گذاشتن زمین رفتم اسبهاشون را گرفتم و بردم اسطبل که یه انعامی هم اضافه تر گیرم بیاد. سورچی یکی از کالسکه ها خیلی سفارش کرد که رسیدگی کنم به حیووناش. یه چشمش کور بود اون یکی انگوری. ولی سر و وضعش بد نبود. سر همین خیلی تو نظر میومد. نمیدونم چرا همینطوری تو نظر اول خوشم نیومد ازش.
همینطور که افسار اسبها را میکشیدم گفتم: بزار وقتی خودت رسیدی به مقصد خوب از خجالت حیوونات درآ. اینجا کامسراست و جو و یونجه اش بهتر و بدتر نداره. اصلا مگه خون حیوونای تو از اسبهای بقیه رنگین تره؟ هر چی هست میزارم جلوشون کوفت کنن. اینجا حسابش، حساب لنگه کفش تو بیابونه. کاه هم بزارم جلوشون بایست دولپه بخورن و شیهه بکشن!
بهش برخورد. اومد و شروع کرد یکی به دو کردن. یکی اون میگفت و یکی من میذاشتم تو کاسه اش. خلاصه جر و بحثمون بالا گرفت و دست به یقه شدیم. مشت اول را که خورد و مث پهن پهن زمین شد، یکی داد زد: بسه! چه خبرتونه؟ دوباره چته گاریچی با مردم گلاویز شدی؟ یه چشمت کور شده تو دعوا بست نبوده میخوای اون یکی را هم کور کنن؟
چرخیدم طرف صدا. دیدم یه جوونی از تو کالسکه پیاده شد. با بقیه نیومده بود پایین. مونده بود تو مرکب. نگاش که کردم فهمیدم هنوز درست و حسابی مستی از سرش نپریده. یه آروقی زد و دو قدمی ورداشت و یه تلویی خورد. سورچی گفت: تقصیر اینه آقا. خودتون که شنفتین تو کالسکه. بهش میگم درست و حسابی برسه به اسبها، کلفت و گنده میگه. حالا صنار یکی بندازه جلوش دم تکون میده ها. ولی درست که باهاش حرف بزنی هار میشه و پاچه میگیره. شیطونه میگم بزنم تو چشمش…
خیز ورداشتم طرفش. گفتم: هُششش. چشمت به اربابت افتاده زنجیر پاره کردی؟ شیطونه گه زیادی خورده با تو. بزن ببینم چشم کی کور میشه یه چشی…
خواست بلند شه که مرد جوون گفت: بتمرگ سر جات گاریچی. گمشو از جلو چشمم. بی عرضه ی هارت و پورتی.
بعدش هم اومد طرف من و گفت: ولش کن. حالیش نیس. میخواد انتقام کوریشو از بقیه بگیره. پیرارسال با یه چوبدار دست به یقه شد زد کورش کرد. تو هم به دل نگیر. نوکر منه این بابا. دلخور نباش.
گفتم: هر خری هست. غلط زیادی بکنه من میدونم و …
پرید تو حرفم. گفت: جدال فایده نداره. امشب مهمون من. بیا تو حجره من با هم بشینیم یه صفایی کنیم. خودم از دلت در میارم.
گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ