قسمت ۶۷۱ تا ۶۷۵

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت ششصد و هفتادو یک)
join 👉 @niniperarin 📚

آفاق گفت: گفتم بیای تو که حجت را باهات تموم کنم. تا حالا هر جهنمی بودی راهی که اومدی را گز کن و برگرد به همون جهنم. اگر نه میگم شوورم آدماش را بفرسته سراغت و بفرستت به درک!…
عندلیب دستهاش را پشت سرش گره کرد تو هم و رفت اونور اتاق وایساد. گفت: انگار از ناخوشی هنوز در نیومدی که داری هذیون میگی. کلی راهو گز نکردم بیام اینجا و یه عالمه خطر را به جون بخرم که این حرفا را بشنفم. مگه داری بچه را از لولو میترسونی؟ برای یکی دور وردار که آب از سرش نگذشته باشه. منم کاری به کارت ندارم. اومدم یه کلوم جواب بگیرم و برم. همین!
آفاق گفت: جوابو اون سالی که ولم کردی و رفتی، اونوقتی که ملا وکیل کردی فرستادی که غیاباً طلاقم بدی بایست میومدی بگیری. مردی لا لنگت نبود اون روز؟ لابد صبر کردی مردیت سبز بشه بعد از این همه سال و حالا راه افتادی پی من بگردی. هان؟ یا اون زنیکه که باهاش بودی دلت را زده فیلت یاد هندسون کرده دنبال زن میگشتی یاد من افتادی؟
عندلیب رنگ و روش سرخ شد. برگشت طرف آفاق و براق شد بهش. یه قدم ورداشت که بره طرفش انگار یادش افتاد که اینجا کجاست و بخواد سر و صدا راه بندازه ممکنه چندتا آوار شن روسرش و کار بیخ پیدا کنه. موند سر جاش و انگشتش را نشونه رفت طرف آفاق و گفت: حرف مفت نزن آفاق. حالیته چی داری میگی؟ سر آبروم و ممردونگیم بود که نموندم و مجبور شدم بزنم از شهر بیرون. وگرنه…
آفاق به مسخرگی گرفت و زد زیر خنده. گفت: تو یکی دیگه حرف از مردونگی نزن که آبرو هرچی مرده میره. مردونگی را با سبیل پهنت اشتباه گرفته بودی. مردونگی کردی که قمار کردی؟ یا از جوونمردیت بود که سر زن مردم قمار کردی و محض اینکه بتونی خوش باشی و هر روز با شوور بدبخت ذلیلش چشم تو چشم نشی ورداشتی زنک را و شبونه در رفتی و پیغوم طلاق برا من فرستادی؟ نه عندلیب بیک اینا مردونگی نیس. مردونگی را حاج ایوب کرد که تا فهمید مطلقه ام منو گرفت. جوونمردی را اون کرد که محض اینکه انگشت نما نشم تو شهر منو ورداشت و از اون جهنم آورد بیرون که یه عمر با خانومی و عزت زندگی کنم که کردم. حالا تو اومدی که همه چیزو از هم بپاشونی و بی آبرویی خودتو سر من خالی کنی و منم عین خودت بدبخت کنی؟ کور خوندی…
عندلیب که هاج و واج مونده بود گفت: این حرفا چیه میزنی آفاق؟ زن چیه؟ درسته قمار کردم ولی هیچ وقت اینقدر بی شرف نبودم که سر زن قمار کنم! کی این چرندیات را گفته؟ حالیته چی میبافی به هم؟…

آفاق نیم خیز شد. گفت: چرندیات؟ خر خودتی. حقیقته محضه حرفام. چندتا بزرگتر و شاهد اومدن، همراه ملا علی و ننه ات خونه مون. گفتن غیابا طلاقم دادی و با اون زنیکه در رفتی. ننه ات خون گریه میکرد وقتی داشتن قصه ی قمارتو برام تعریف میکردن که یعنی حالا دَمش را ور دارن که یه طوری بگن خیر سرشون که من و ننه ام پس نیوفتیم!
عندلیب که چشماش داشت از کاسه میزد بیرون گفت: والا بالله چرندیات تحویلت دادن. درسته قمار کردم. ولی سر زن نبود. ملک و میراث آقام و سهم ننه ام را گذاشته بودم وسط.
آفاق که بغض کرده بود گفت: بعد از این همه سال اومدی قسم ناراست میخوری که چی؟ خود کیومرث میرزا گفت تلکه گیر بوده سر بازیت. گفت خودم رفتم زنک را تحویل گرفتم دادم دست عندلیب. خود ملا علی هم شاهد بود. صیغه ی طلاق اون زنیکه را گفت خودش خونده و صیغه ی عقدش با تو رو جاری کرده! دیگه شاهد محکمتر از اینا؟ اومدی خودتو بی گناه نشون بدی و باز یه زخم کهنه را نیشتر بزنی؟ اون عندلیبی که تو جوونیم میشناختم خیلی وقته مُرده. خودم اینجا خاکش کردم!- به سرش اشاره کرد-
عندلیب را میگی خواهر، کارد میزدی خونش نمیجست بیرون. سرخ شده بود و رگ گردنش زده بود بیرون اندازه لوله ی لولهنگ. گفت: من بی همه چیز قمار کردم و پاش را هم خوردم. ولی به همین قبله قسم که سر زن و ناموس هیچکی بازی نکردم. نمیگم بی گناهم. خبط کردم که نشستم سر بازی. اونم محض اینکه یه شبه همه چی را برات جور کنم که مث خانوما زندگی کنی. مث زن ارباب. همه چی برات فراهم باشه. نمیدونستم آخرش اینه. اون ابوالقاسم بی شرف حکم کرد. همه ی دار و ندارش را تاخ زد با اینکه اگه باختم طلاقت بدم و از شهر برم یا لخت مادر زاد وارونه سوار خرم کنن، آفتابه به گردن یه صبح تا غروب تو شهر چرخم بدن. باختم. ولی سر آبروی خودم و خودت طلاقت دادم و رفتم. نخواستم یه عمر سرافکنده باشیم. ولی هر چی بود سر ناموس کس دیگه ای نبود. اون حرومزاده ها بهت دروغ گفتن. همه ی اینا از گور همین حاج ایوبت آب میخوره. همه را خریده بوده….
بعد هم شروع کرد از سیر تا پیاز قصه اش، همونایی که به من گفته بود را برای آفاق هم تعریف کرد.
آفاق چادرش را کشیده بود رو صورتش. میشنفت و اشک میریخت.
عندلیب که دیگه نشسته بود اونور اتاق و تکیه داده بود به دیفال زیر پنجره گفت: کل قضیه این بود. منم اومده بود ببینم سر چی زن این نزول خور شدی. قماری که من میکردم شرف داشت به زندگیایی که این بی همه چیز سوزوند و خاکستر کرد. حالا هم جوابی که میخواستم بگیرم را گرفتم. خونش مباحه این مردک. ولی محض خاطر تو ازش میگذرم.
پاشد که از اتاق بیاد بیرون. وسط راه وایساد. گفت: راستی نون حرومی که گذاشته سر سفره ات همچین بی اثر هم نبوده. حروم لقمه گی حاج ایوب گریبون پسرت را گرفته. احد را میگم. دختر این برزو خان بدبخت را فرستاد زیر خاک…

آفاق تا اینو شنفت چادرش را پس کرد. گفت: یعنی چی؟ اومدی بگی هر چی بوده تقصیر تو نبوده، که گفتی. حالا چرا پای بچه منو میکشی وسط؟ چرا میخوای اونو بدنوم کنی؟ چه هیزم تری بهت فروخته که داری دروغ پشت سرش میبافی؟ اون بدبخت بینوا آزارش به کسی نمیرسه. آقاش فرستادش تبریز عین تبعیدیا و بعد هم نمیدونم چه حسابی بود که این دختره را براش گرفت. گفت وصلت با دربار برا خودش خوبه! حالا داغی از ایوب دلیل نمیشه زهرت را به احد من بریزی…
عندلیب یه پوسخندی زد به حرفش. یه سیگار آتیش کرد و گفت: عجب! پس هنوزم اون مرتیکه داره سرت شیره میماله و تو خیال میکنی چم و خمش مث موم تو دستته و از زیر و بمش خبرداری! دخلی به من نداره، نه سودی ازش بهم رسیده نه ضرری بهم زده تا حالا. فقط گفتم که بدونی و سرت را مث کبک نکنی لا برف. شک داری از این حلیمه خاتون بپرس که خودش با دستهای خودش اون دختر طفلک را کرد زیر خاک. شازده ات زیر آبی رفته. حالا هم اگه تو خیال میکنی اونجا تو تبریز نشسته تو خونه پای جانماز و داره دعا به تو و اون آقای قرمساقش میکنه، به همین خیال خوش باش. ولی بدون که دنیا را آب برده و تو را خواب!…
حالا که به مقصودش رسیده بود عندلیب نمیدونم چرا خریت کرد و پای منو دوباره باز کرد به این قضیه. یکی نبود بگه آخه تو چکاره حسنی که قضیه ای که به تو ربط نداره را سر خود میگی. مرد اینقدر خاله زنک نوبره والا. حرفت را زدی، خوب راهتو بگیر و مث آدم برو…
آفاق وایساد سر پا و اومد طرف عندلیب. چشم تو چشمش محکم گفت: ته و توی این حرفت را میکشم بیرون. اگه راست باشه حرفت که اونوقت میدونم چطور تا کنم با احد و ایوب، اما اگه حرف مفت زده باشی کاری میکنم که حاج ایوب خودتو هفت جد و آبادت را بسوزونه که دیگه پشت سر بچه ام لاطاعلات نگی…
اومد طرف در. تندی نوک پنجه زدم به چاک و خودمو رسوندم به مجلس دعا. داشت دعا میکرد و بقیه هم آمین میگفتن. رفتم کنار حج نجمه نشستم و دوتا دستم را گرفتم رو به آسمون…
گفت: فخرالملوک بدی نکرد به کسی. دلش زلال بود مث اشک این جماعت!…
صدای ناله و زاری جمعیت بیشتر شد. بلند داد زد: الهی به حق همین وقت و ساعت قسمت میدیم، به چهارده معصومت قسمت میدیم، صاحب این مجلس فخرالملوکه، هرجایی هست بیاد و مجلسش را تحویل بگیره و دل این جماعت رو شاد کنه…
با صدای بلند داد زدم: آمین…
همه برگشتن یه نگاهی به من انداختن و باز زدن زیر گریه. یکی زد سر شونه ام. نگاه کردم. آفاق بود. گفتم: بهتری خواهر؟ دیر کردی!
با سر اشاره کرد خوبم. نشست جفت من و گفت: خاتون، مجلس که تموم شد کارت دارم. فوریه.
گفتم: باشه. چیزی شده؟
جواب نداد. آروم سرش را برد کنار حج نجمه و گفت: تمومش کن حجیه. دیگه طولانی شد مجلس. مردم بایست برن…

حج نجمه گفت: برای هرچه زودتر پیدا شدن گم گشته بلند صلوات بفرست…
هنوز جماعت به “صلی علی” نرسیده بودن که به آفاق گفت: قابل نداره خواهر، ولی حساب ما با صاحب مجلسه یا خود شوما؟!
آفاق از زیر چارقدش دست کرد تو رختهاش و یه کیسه کوچیک گذاشت کف دست حج نجمه.
حج نجمه بلندتر داد زد: ایشالا امید هیچکی نا امید نشه. چراغ خونه ات همیشه روشن باشه و سایه ات بالا سر بچه هات. صلوات آخر را طوری بفرست که صدات راهو به گمشده نشون بده…
زنهای تو مجلس همچین با جیغ و فریاد صلوات فرستادن که گمونم صداشون به فخری ته چاه هم رسید. حج نجمه پا شد و خداحافظی کرد و خلاف وقت اومدنش که با هن و هون اومده بود، فرز از اتاق رفت بیرون. همهمه افتاد تو زنها و همه بلند شدن. سپرده بودم به دخترا که وقت رفتن نون و حلوا بدن دست مردم.
دیگه جمعیت تو اتاق تنک شده بود که رو کردم به آفاق که پشت سرم نشسته بود و گفتم: کاری داشتی خانوم؟
گفت: آره. فقط بریم یه جای خلوت. کار مهمی دارم.
پا شدم و راه افتادم طرف همون اتاقی که تا حالا توش بود. دنبالم اومد. تو اتاق که رفتیم در را بست. گفت: شرمنده خاتون. اذیت شدی امروز…
گفتم: زحمتها که گردن شوما بود. ما که غیر دعا کاری ازمون بر نمیاد. ایشالا که کارگر بیوفته به حق پنج تن و یه خبری از فخری بشه، به زحمتش می ارزه!
گفت: ایشالا. غرض از مزاحمت…
هی دستهاش را مالید به هم و اِن و مِن کرد. گفتم: چیه خانوم؟ آشفته ای انگار؟ حرفی داشتی باهام؟
گفت: راستش نمیدونم چطور بگم. مو به تن خودم سیخ میشه تا میخوام به زبون بیارم….
گفتم: نمیخواد به زبون بیاری. خودم میدونم چی میخوای بگی.
چشماش گرد شد. گفتم: بعضیا که نزدیکن بهم میدونن، خداوند عالم یه قوتی بهم داده که یه سری مسائلی که مربوط به من میشه را نگفته میخونم از سر آدمها. یا تو خواب بهم یه چیزایی الهام میشه!
با چشمهای گرد وغ زده خیره شده بود بهم. گفت: دستم انداختی خاتون یا داری راستی راستی میگی این چیزا را؟
گفتم: چه مرضی دارم خانوم؟ برای اینکه بدونی سوالی که میخوای بپرسی جوابش آره است. برای من حساب تو از پسرت جداست خانوم. اون خبطی کرده و باعث و بانی مرگ اون طفلک خورشید دختر خونده ی برزو خان شده، من حسابش را کم تو نمیزارم. خودش باید تقاص پس بده که حتم دارم میده. اصلا بعید نمیدونم فخرالملوک هم سر همین قضیه گم و گور شده! دلش طاقت نیاورده و ….
آفاق همونطور که هاج و واج مونده بود یهو ترکید و شروع کرد مث ابر باهار اشک ریختن. همچین بلند بلند هق هق میکرد و کم مونده بود دوباره غش کنه. هی تو سرش میزد و بلند بلند وسط هق هق گریه اش میگفت : الهی العفو…. الهی العفو… چه خاکی به سرم بریزم که عاقبت خاکسترم کردن این پدر و پسر… الهی خبر جفتشون را برام بیارن…. الهی….
نشوندمش و یکم آرومش کردم و باز یه تاره آب دادم دستش که تا تهش را خورد. گفتم: قصدت همین بود از اینکه منو گفتی بیام؟ جوابتو گرفتی؟ من با اجازت برم به کارا برسم…

گفت: نه. وایسا کارت دارم!
بعد هم وایساد تو سر و بالش زدن که: بدبخت شدم خاتون. بعد از این همه سال که خیال میکردم همه چی به جاست و شوورم سر به راه و بچه ام سر به راه تر، تو یه آن همه چی زیر و زبر شد. فریبم داد. من ساده ی از همه جا بی خبر را بگو. دلم خوش بود پسر شاخ شمشادم اهل کار و زن و زندگیه. هرچی رشته بودم پنبه شد و الو گرفت جلو چشمم. کاش نفهمیده بودم این چیزا را…کاش…
گفتم: حالیمه خاتون حرفاتو. سخت نگیر به خودت. داغ خورشید و فخری را ما دیدیم بسه. تو که تقصیرکار نبودی. چه میدونستی چی قراره پس بندازی! اگر نه از اول که آبستن بودی مینداختیش و نمیگذاشتی به اینجا برسه! فخری خدابیا… –حرفمو قورت دادم- گوشش صدا کنه هر جا هست ایشالا و به سلومتی برگرده! میگفتم خانوم، فخری همونوقتی که فهمید خورشید شده عروس شوما بهم گفت چرا خان همچین کاری کرده؟ اون که حاج ایوب را خوب میشناسه! نه اینکه خیال کنی با شوما مشکلی داشته باشه یا حرفی زده باشه پشت سرت. نه به خدا. همچین کاری نکرد هیچوقت. ولی گفت من این حاج ایوب را خوب میشناسم. آدم سر به راهی نیس. منم بهش گفتم: پسرش چه ربطی به خودش داره؟ گفت تره به تخمش میره، حسنی به باباش. این پسره-احد پسرت را میگفت- حتم دارم سر به راه نیس. هر شب هم پیدا بود دلش آشوب بود. آخرش هم طاقت نیاورد حیوونی. حتم دارم رفته دنبال خورشید و گم شده! اگر نه چه مرضی داشت با این اوضاع و زندگی بخواد بزاره بره؟ نون و آب و چسان فسان و مهمونیش که همیشه به راه بود و کم و کسری نداشت هیچوقت…
گریه و مرثیه خونیش بند اومده بود و داشت بر و بر به من نگاه میکرد. گفت: دستت درد نکنه خاتون. اینم عوض دلداری دادنته؟ خوبه از بی کس و کاری تو رو محرم دونستم و خواستم چهار کلوم باهات درد و دل و مشورت کنم. این عوض دلداری دادنته؟ تازه نمک رو زخمم میپاشی؟ چکاری از دست من برمیومده مگه که نکرده باشم؟
همون وقت صدای خسرو از توی راهرو بلند شد. بیرون بود و تازه اومده بود. داشت به یکی گله و گله گذاری میکرد. گفت: هرچی به خان میگم به این زنیکه پر و بال نده به گوشش فرو نمیره. نمیدونم چی دیده از این حلیمه ی سلیطه که هرچی میگه گوش میده. یه مشت زن ساق کلفت پاچه بزی جمع کرده تو خونه به بهونه ی دعا. یکی نیس بگه تو سرت بخوره این دعا. خودت ننه ام را سر به نیست و گم و گورش کردی حالا براش دعا گرفتی که چی؟ اگه آقام نبود و ریاست امارت تو اختیار من بود اونوقت میدونستم چطوری مث کهنه بی نمازی همین زنها بدم پرتش کنن تو چاه مستراح…
آفاق دیگه سکوت محض بود و گوش تیز کرده بود به حرفای خسرو و چپ چپ بهم نگاه میکرد. یه آهی کشیدم و گفتم: میبینب خانوم؟ بچه که به ننه آقاش نره و حروم لقمه باشه میشه این. دوسال تموم پستون من دهنش بوده و حالا بی چشم و رو چپ و راست میره گم شدن ننه اش را از چشم من میبینه و هر یاوه ای دلش میخواد به هم میبافه. همینه روزگار. خیلی به خودت زجر نده سر پسرت. لقمه که حلال نباشه بچه هم حرومی میشه!
گفت: مگه نمیگی خودت شیرش دادی؟
گفتم: اگه شیرش را من نداده بودم که حالا معلوم نبود سرش به چه سامونی بود و چندتا را بدبخت کرده بود. بعید نبود تا حالا آقاش را هم خلاص کرده بود تا ریاست را دست بگیره. کم نداشتیم از این آدما. این که حالا داره اینطوری نا اهلی میکنه و پشت من بد و بیراه میگه و تو روم جرأت همچین حرفایی را نداره از همون شیریه که بهش دادم. بقیه اش که سر سفره ی آقاش بوده همچین بارش آورده!
گفت: حرفت متینه خاتون. میخوام یه لطفی در حقم بکنی. میخوام حاج ایوب ….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ