قسمت ۶۶۶ تا ۶۷۰

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت ششصد و شصت و شش)
join 👉 @niniperarin 📚

دیدم بد فکری نیس. اینطوری میتونم به بهونه ی دعا بکشونمش تو امارت خان.
گفتم: خیر ببینی ایشالا. خوب راهی گذاشتی جلو پام. ولی خب، نه اینکه من اندازه فخری رفت و اومد نداشتم بین زنها، درست و حسابی کسی را نمیشناسم. حرف شما را بهتر میخونن. مقدماتش را من انجام میدم، فقط زحمت خبر کردن و دعوت مردم میوفته گردن شما. البته اگه قبول زحمت کنین.
یکم تعلل کرد و بعد گفت: چه زحمتی خاتون. اتفاقا بزارین ما هم تو ثوابش شریک باشیم. ولی بعد از اون اتفاقی که خونه وجیه الملوک افتاد شوورم قدغن کرده مجلس و دعا رفتنو. ولی بفهمه این کار مربوط میشه به برزو خان و فخرالملوک خانوم بعید میدونم مخالفت کنه. ایشالا که دستمون سبک باشه و قضیه زودتر معلوم بشه. برزو خان هم حتمی دل و دماغ درست و حسابی نداره. خدا صبرش بده…
همه همین فکرو میکردن لابد خواهر. عین داغ دیده ها پشت سر برزو حرف میزدن. میگفتن دل و دماغ نداره، خدا صبرش بده، بیچاره برزو خان و از این خزعبلات. نمیدونستن برزو خان شعور نداره! اگه اندازه یه اشک مورچه شعور داشت با من همچین نمیکرد و بعد از فخری، هم بهش خوش میگذشت، هم اگه داغی به دلش مونده بود- که نمیدیدم تو وجود و سر و ریخت برزو که داغدار باشه- زودتر یادش میرفت! شایدم محض اینکه به چشم نیاد و خیلی سین جیمش نکنن اینطوری رفتار میکرد.
قرار مدارش را با آفاق گذاشتم که برای پنجشنبه خاله خانباجیها را خبر کنه و یه روضه خون هم بگه بیاد خودمم مابقی کارها را انجام بدم و با برزو سر این قضیه حرف بزنم.
امارت که برگشتم، هنوز نرسیده عندلیب اومد سراغم. معلوم بود کل وقت داشته کشیک میداده و چشم به راه بوده ببینه کی میرسم. فرز اومد جلو بی سلام علیک گفت: چی شد خاتون. دیدیش؟ چکار کردی؟ حالش خوب شده بود….
همینطور که میرفتم طرف مطبخ که با آشپز باشی برای پنجشنبه هماهنگ کنم که چی درست کنه و چقدر باشه گفتم: دیدمش. حرف هم زدم. قرار گذاشتم بیاد اینجا.
گل از گلش شکفت. گفت: به مولا که یه دونه ای خاتون. حیف که نامحرمیم، اگه نه همین حالا دستت را ماچ میکردم!
دلم یه حالی شد. یاد جوونیام افتادم. زود خودمو جمع و جور کردم و گفتم: حالا یه کاری برات کردم دیگه شور را از مزه نبر…
نیشش واز بود هنوز. گفت: رو چشمم. هرچی شما بگی. اصلا کف پات را ماچ میکنم. حالا چطور راضیش کردی که بیاد؟ حرفی از من که نزدی؟
گفتم: یه خرج گذاشتم رو دست خان و یه زحمت اضافه رو دست خودم تا راضی شد! مجبور شدم یه مجلس دعا راه بندازم اینجا. پنجشنبه. آوردنش تا اینجا با من. ما بقیش را دیگه خود دانی. ولی یه کاری نکنی که پشیمون بشم و پشت دستم را داغ کنم که ….
پرید تو حرفم که: خیالت راحت باشه خاتون. تا همینجاش هم مردونگی کردی. خدا از خواهری کمت نکنه. حواسم هست..
عندلیب را ردش کردم رفت و خودم رفتم به آشپزباشی سفارشات لازم را کردم و بعد هم رفتم پیش برزو. قضیه دعا را بهش گفتم. اولش مخالفت کرد. گفت: با این کار همونهایی هم که بی خبرن خبر دار میشن و دیگه آبرو و حیثیت برام نمیمونه.
ولی وقتی یه دروغی سر هم کردم و بهش گفتم که خواب دیدم و تو خواب یکی شکل فخری اومده و این حرف را بهم زده که دعا بگیر تا راه خونه را پیدا کنم و از این چیزا، دیگه دست و پاش شُل شد و زیر بار رفت.
برای آفاق پیغوم فرستادم که مقدمات دعا حاضره و اونم پسغوم فرستاد که همه را خبر کرده. پنجشنبه قبل از ظهر تو پنج دری بزرگه که همیشه فخری مجلس میگرفت همه چی را آماده کردیم و منتظر شدیم تا دعوتیا برسن….

کم کم از ظهر زنها شروع کردن به اومدن. عندلیب هم رفته بود پشت دیفال طویله و کشیک میداد. خودمم تو حیاط واستاده بودم و خوش آمد میگفتم و دو تا از دخترا را گذاشته بودم که دعوتیا را راهنمایی کنن تو پنج دری. چند تایی از زنا که اومدن عندلیب با سر و روی پوشیده اومد سراغم. گفت: خاتون، اینا همه روبنده دارن. اگه بیاد هم که نمیشناسم اینطور. یهو اشتباهی برم با یکی دیگه حرف بزنم که آبروم کم و زیاد میشه این وسط. آفاق هم ببینه این صحنه را که دیگه هیچی…
گفتم: عجله نکن. به وقتش بهت علومت میدم. فقط حواست جمع باشه. خوابت نبره وسط کار همه زحمتم هدر بره.
سر تکون داد و رفت همون جای قبلی تکیه داد به دیفال و نشست رو زمین. آفاق هم کم نگذاشته بود. انگاری هرچی زن تو شهر بود را خبر کرده بود. اندازه دسته ی ظهر عاشورا زن جمع شده بود تو امارت. پنج دری پر شده بود و یکسری دیگه هم که جا پیدا نکرده بودن تو اتاق نشسته بودن تو راهرو. خیال نمیکردم این همه آدم بیان بشینن برای پیدا شدن فخری دعا کنن! دخترا چایی تعارف میکردن تو جمعیت و هرازگاهی یکی از پیرزنها یه صلوات چاق میکرد تا روضه خون برسه.
آفاق اومد. دیرتر از بقیه. یکی هم همراش بود. تو حیاط دم در راهرو بودم که رسیدن تو. روبنده اش را پس کرد و سلام و علیک کرد و گفت: ببخشین خواهر. رفته بودم دنبال حج نجمه که راهو گم نکنه. سر همین یکم دیر شد. همه اومدن؟
با سر اشاره کردم اومدن.
حج نجمه سن و سال داشت و یه تسبیح گرفته بود تو دستش و زیر زبونی یه چیزایی میگفت و پیس پیس میکرد. رو کردم به اون سمتی که عندلیب نشسته بود. میدیدمش اون ته. بلند گفتم: سلومتی حج نجمه و آفاق خانوم صلوات بلند بفرست!
عندلیب چرتش پاره شد و فرز از جاش پا شد و چشم تیز کرد اینور.
جمعیت کوچه دادن و راهو باز کردن که اون دوتا برن بالای مجلس. تا نشستن پیرزن شروع کرد و سه تا صلوات قرا گفت که بفرستن. بهش نمیخورد همچین صدایی داشته باشه. از جارچی خان هم صداش بلند تر بود. روضه که شروع شد اومدم بیرون و رفتم سراغ عندلیب.
گفتم: دیدیش؟ همونی بود که با پیرزنه اومده بود.
گفت: دیدمش خاتون. ولی فقط چادرش پیدا بود. همه شون همین شکلین. با هم بیان بیرون که قابل تشخیص نیست بین اون همه.
گفتم: خب چکارش کنم؟ برفرض بیرون هم بیاد. تو که نمیتونی جلوی اون همه آدم بری باهاش حرف بزنی که. مگه اینکه آخر کار که همه خواستن برن نگهش دارم به یه بهونه ای و تو یه جایی یعنی اتفاقی باهاش رو تو رو بشی…
گفت: معلوماتی نداره که اونوقت هم بشه یا نشه. یه زحمتی بکش خاتون. تو که تا اینجاش قبول زحمت کردی و ما را مدیون خودت. حالا هم یه طوری بهش برسون، بگو یکی بیرون کارت داره. وقتی بیاد باقیش دیگه با خودم…
گفتم: میفرستمش بیرون. فقط بدون اگه آبرو ریزی راه بیوفته خان از خون جفتمون نمیگذره. دق و دلی گم شدن فخری را سر من و تو خالی میکنه و اول از همه هم میده تو را آویزون کنن سر در امارت. دیگه خود دانی.
یه خنده ای کرد و گفت: خیالت تخت خاتون. طوری نمیشه. قلق آفاق دست منه. نگرونش نباش…
برگشتم تو پنج دری. وسط روضه بود و یه خط در میون حج نجمه اسم فخری را می آورد و براش دعا میکرد و بقیه هم نمیدونم سر چی گریه و زاری میکردن!
رفتم نشستم چفت آفاق و در گوشش آروم گفتم: خانوم، یکی اومده میگه پیغوم آوردم برای آفاق خانوم. تو حیاط واستاده.
گفت: می آوردیش تو. الان وسط مجلس که نمیشه….
گفتم: نامحرمه. مَرده. گفتم بگو پیغومت را برسونم بهش. گفت اجازه ندارم. نمیشه. بایست شخصا به خودش بگم.
تعجب کرد. گفت: از طرف کی اومده؟

شونه انداختم بالا. چادرش را کشید رو سرش و پا شد رفت بیرون. منم چند لحظه بعدش، طوریکه نفهمه راه افتادم دنبالش.
رسید تو حیاط و اینور و اونورش را نگاه انداخت. خبری نبود. رسیدم بهش. گفت: کی باهام کار داشت؟ کسی نیست اینجا!
گفتم: والا نمیدونم خانوم. یه مردی بود روش را پوشونده بود! نمیشناختمش. حتمی دیده مجلس زنونه است رفته بیرون. میخوای یه سری بزنیم دم در امارت؟
گفت: والا نمیدونم خاتون…
همونوقت عندلیب را دیدم که از پشت دیفال اونور حیاط داره سرک میکشه. برگشت و یه طوری تکیه داد به دیفال که نصف تنش از پشت پیدا باشه و یه سیگار آتیش کرد.
اشاره کردم بهش. گفتم: اونهاش خانوم. اونجا واستاده داره سیگار میکشه.
یه سری تکون داد و گفت: میرم ببینم چی میگه.
گفتم: میخوای همرات بیام؟
با سر اشاره کرد نه و رفت طرف عندلیب. اون هم انگاری که پشت سرش چشم داشته باشه همینکه آفاق داشت بهش نزدیک میشد کم کم خودش را کشید پشت دیفال. یواش طوری که صدای ارسیهام نیاد از عقب آفاق رفتم. تا رسید به جایی که عندلیب بود پیچید پشت دیفال. تندی خودم را رسوندم و گوش تیز کردم و واستادم.
آفاق گفت: چیه برادر؟ چکار داشتی؟ کی پیغوم فرستاده؟
یواش سرک کشیدم. عندلیب ماتش برده بود به آفاق و صورتش را با شال پوشونده بود. انگار دست و پاش را گم کرده بود. گاس هم یاد قدیم افتاده بود و دلش لرزیده بود و سر همین صداش در نمی اومد.
آفاق گفت: وا! زبون نداری مگه؟ گفته بودی به خاتون که پیغوم داری برام.
عندلیب نگاش را دزدید و یه نیمچه سرفه ای کرد و با یه صدای خفیفی گفت: آره خانوم. پیغوم آوردم. از راه دور. خیلی وقته تو راهم و دارم دنبالتون میگردم. دیگه امروز پیداتون کردم.
آفاق گفت: کی پیغوم داده؟ نکنه احد از تبریز…
عندلیب گفت: تبریز هم رفتم. نشونی این شهر را دادن. سر همین اومدم اینجا. پیغوم را ابوالقاسم فرستاده. گفته ببر برای آفاق خانوم زن ایوب نزول خور!
آفاق رنگش عوض شد و اخمهاش را کشید تو هم. عصبانی شد از این حرف عندلیب. گفت: ابوالقاسم کیه؟ نمیشناسم! ولی هر خری هست حرف مفت زده. من آفاقم. زن حاج ایوب. معتمد بازار. نه نزول خورده نه میخوره. از این نونها تو سفره ما نه اومده نه میاد. حالا هم زود بزن به چاک تا آقای خونه، برزو خان را خبر نکردم که حساب تو اون اربابت که نمیدونم کیه را بزاره کف دستت!
عندلیب گفت: تند نرو آفاق خانوم، زن حاج ایوب معتمد. همین حاج ایوب شما خیلی سال پیش زن یه بنده خدایی را ازش دزدید و زد به چاک. شاهدش هم همون ابوالقاسمه. حالا گفته پیغوم بیارم برای شما که در جریان باشین. چم و خم قضیه را هم بخواین گفته بگم که بدونین حرف مفت نیست…

آفاق شروع کرد به نفس نفس زدن و رنگش پرید. گفت: اینا بهتونه میزنی. برو به اون مرتیکه هم هر کی هست بگو نشونی اشتباه داده. اگه قصد تلکه داره بره سراغ یکی دیگه. به در بسته کوفته…
عندلیب گفت: نه آبجی. نه قصد تلکه داریم و نه راهو اشتباه اومدیم. شوورت زن خود منو دزدیده. اونم با دوز و کلک. من اومدم فقط یه مطلبو معلوم کنم و برم. والسلام.
آفاق چادرش را کشید تو روش و خودشو جمع و جور کرد و گفت: این وصله ها به حاج ایوب نمیچسبه. مگه زنت بچه بوده که کسی بتونه اونو بدزده؟ بعدش هم حاج ایوب آب بخوره من میفهمم. اینا بهتونه میزنی. مگه نمیگی زنت را دزدیدن؟ شکایتی داری برو عدلیه. مفتش میفرستن معلوم میکنه. اگه کار شوور من باشه یا هر کس دیگه حکم براش میبرن و بایست جواب پس بده. چرا اومدی اینجا؟
عندلیب یه آهی کشید و گفت: عدلیه و نظمیه مشکلی از من حل نمیکنن. آخه زنم خودش خواست که بدزدنش. با پای خودش راه افتاد دنبال حاج ایوب نزول خور. یه کلوم فقط میخوام بدونم چرا قبول کرد دنبال یکی مث اون راه بیوفته؟
آفاق گفت: انگار حالت خوش نیست عمو. میگم اگه کار شوور من بود که آنی میفهمیدم. بعدش هم برو زنت را پیدا کن و ازش بپرس. چرا اومدی مصدع اوقات من شدی اونم حالا وسط دعا؟ لابد یکم بگذره میخوای بهتون بزنی که این فخرالملوک هم که گم شده شوور من دزدیده؟ برو خدا روزیت را جای دیگه حواله کنه…
روش را چرخوند و خواست راه بیوفته که عندلیب صدا کرد: آفاق! اون ایوب نزول خور بی همه چیز خودتو دزدید و حالیت نشد این همه وقت. اومدم ببینم چرا زنش شدی؟!
آفاق سر جاش خشکش زد. عندلیب شالش را از رو صورتش پس کرد. آفاق برگشت و یه نگاه به پشت سرش انداخت. قیافه ی عندلیب براش آشنا میزد. چشماش را تیز کرد و یه قدم رفت جلوتر که واضح صورت عندلیب را ببینه. گفت: تو….تو…. عندلیب….
عندلیب بغض گلوش را گرفته بود و اشک اومده بود تو چشماش. با یه صدای خفه گفت: یادته میگفتی عاشق این شر و شورتم؟ یادته اون روز تو ایوون نشسته بودیم ننه ات رفت شربت سکنجبین بیاره، گفتی تا هستی آب هم برام شربته، اما خدای نکرده اگه روز زبونم لال نباشی شربت هم برام میشه زهر هلاهل! بعید میدونم زندگیت بی من زهر شده باشه! لابد همین حرفا را به اون ایوب نزول خور هم زدی؟
آفاق خواست حرف بزنه. اما گریه امونش نداد و شروع کرد بلند بلند زار زدن و خواست از اونجا بره که یهو از حال رفت و پخش زمین شد. عندلیب دوید بالاسرش. منم از پشت دیفال دویدم بیرون و فرز رفتم سراغ آفاق و سرش را گرفتم تو دومنم. به عندلیب گفتم: وانستا بر و بر به من نگاه کن. بلندش کن ببریمش تو.
بلندش کرد. از همون طرف از در پشتی بردیمش توی یه اتاق. عندلیب را فرستادم پشت در و خودم یه کاسه آب آوردم زدم به صورتش و یکم هم به خوردش دادم تا کم کم هوش اومد.

گفت: من کجام؟ داشتم خواب میدیدم یا…
یه قلپ آب به خوردش دادم و گفتم: نه خانوم. از راه که رسیدم دیدم حالتون بد شده وسط حیاط آوردمت اینجا. ممکن بود از جماعتی که تو رفت و اومدن کسی میدیدتون تو اون حال، خوبیت نداشت.
گفت: اون…. اون مردی که پیغوم آورده بود….
خودمو زدم به کوچه علی چپ. گفتم: همینجاست. پشت در. نکنه خبط و خطایی کرده؟ بگم خان فلکش کنه؟
سرش را بالا انداخت. گفتم: نکنه پیغوم بدی آورده خدای نکرده که یهو حالت به هم خورد خانوم؟ میخوای بفرستم دنبال حاج ایوب؟
یهو هول کرد. کم مونده بود باز نفسش بند بیاد. دوباره سرش را بالا انداخت و گفت: نه…نه… مطلب مهمی نیست. فقط یه لطفی بکن خاتون…
گفتم: رو چشمم. امر کنین الساعه انجام میدم!
با همون رنگ پریده و لبهای خشک شده اش نگاش را دوخت تو نگام و با یه حال درموندگی گفت: یه لطفی در حقم بکن و یه عمر شرمنده ام کن. نمیخوام کسی بفهمه این مردک اومده اینجا و پیغوم آورده. علی الخصوص حاج ایوب. نمیخوام شر به پا شه!
یه پوسخند موزیانه زدم و گفتم: خیالت راحت. شوما به گردن ما حق داری خانوم. غیر خویش و قومی با این طایفه، دعای امروز را هم مدیونتیم. ایشالا که کارساز باشه و از دعای شوما فخرالملوک هم زودتر پیدا بشه. جبران زحمت کنیم…
یه نفسی کشید و گفت: خدا از خواهری کمت نکنه. نمیخوام برزو خان هم چیزی بفهمه. اون بدونه انگار ایوب خبر دار شده!
گفتم: حرفایی میزنی خواهر. من یه عمر آزگاره سِرّ مردمو تو سینه حبس کردم. اگه به زبون می آوردم که حالا این امارت با خاک یکی بود. خیالت راحت. هر چی دیدم و شنفتم همینجا چال میکنم. شتر دیدم؟ نچ!
گفتم: دعوتیا سر دعا منتظرن. خوبیت نداره نباشم. با اجازت من دیگه برم که ببینن صاحب مجلس اونجا نیست حرف و حدیث در میاد از توش. میشناسی مردمو که…
پا شدم که از اتاق بیام بیرون. صدام کرد. گفت: یه زحت دیگه هم برات دارم!
براق شدم بهش. گفت: میری بیرون اون بابا که گفتی وایساده پشت در را بفرست بیاد کارش دارم.
چپ چپ نگاش کردم. گفتم: رو چشمم. فقط خودمم واستم یا …
گفت: مزاحمت نمیشم. تو برو به مجلس برس که از گرمی نیوفته!
گفتم: هرطور صلاح میدونی خانوم. گفتم فقط مایه حرف و حدیث نشه، یهو یکی بیاد اینجا و شوما را با یه مرد غریبه تنها ببینه اونم تو اتاق در بسته!
خودش را جمع و جور کرد و چادرش را مث چادرشب پهن کرد رو خودش. گفت: نترس خاتون. حواسم هست. کار زیادی هم باهاش ندارم. یه جواب به پیغومش بدم که بره به کار و زندگیش برسه. همین. بعدش میام پیشت.
یه سری تکون دادم و گفتم: خوددانی. بهش میگم بیاد.
از اتاق که اومدم بیرون عندلیب رنگ پریده تکیه داده بود به دیفال اتاق. گفت: ناخوشه؟ نکنه دوباره اون ریختی شده که یکماه افتاد تو بستر؟
گفتم: نه بابا. سُر و مُر و گُنده لم داده تو اتاق. خورده فرمایش هم کرده که بری تو اتاق کارت داره!
بعدش هم با طعنه بهش اشاره کردم: برو تو که یار پسندید تو را… خوشت باشه! حتمی دلش را بردی مث قدیم. فقط من دارم میرم. حواست باشه کار خرابی به بار نیاری باز. اینجا توی امارت صداش بره بالا ده تا آدم از تو هر سوراخی میزنه بیرون. من میرم تو مجلس دعا، نیستم که باز به دادت برسم!
گفت: نترس. جوابمو بگیرم دیگه قال قضیه کنده. شوما برو.
راه افتادم. عندلیب واستاد پشت درگاهی و یه نفس عمیق کشید. آروم در را باز کرد و رفت تو. در را پشت سرش پیش کرد. نوک پنجه برگشتم و فال گوش واستادم پشت در و چشمم را چسبوندم به درزی که واز بود بین دولنگه. آفاق خودش را جمع و جور کرد و بی اینکه به عندلیب نگاه کنه تکیه داد به پشتی. عندلیب وسط اتاق واستاد. آفاق گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ