قسمت ۶۶۱ تا ۶۶۵

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت ششصد و شصت و یک)
join 👉 @niniperarin 📚

پنج روز گذشته بود خان هنوز نیومده بود. بعد از اون روز که فخری افتاد توی چاه، یکبار، فرداش، رفتم بالاسر چاه و یه نگاهی انداختم اون پایین. خبری نبود. حتی دیگه کفترا هم از چاه پر نزدن بیرون. انگاری همه رفته بودن. هرچی چشم انداختم اون پایین هیچ چیزی پیدا نبود. حتی از اون حلیمه ی تو چاه هم که هر بار از اون بالا نگاه مینداختم، زل میزد بهم هم خبری نبود. فقط سیاهی بود. ظلمات مطلق.
از همون شب کابوسهام شروع شد. صدای بلقیس را میشنفتم که ته چاه میزد بیرون و میپیچید تو کل امارت. داد میزد و کمک میخواست. هر بار هم گول صداش را میخوردم و میرفتم که از اون تو درش بیارم! همینکه میرسیدم بالاسر چاه یه طناب مینداختم پایین که نجاتش بدم. یه سرش را میگرفتم و زور میزدم که اون هیکل را از ته چاه بکشم بیرون. اما همینکه میرسید بالا، میدیدم که جای بلقیس، فخری طناب را گرفته. منم هراس میکردم از دیدنش و طنابو رها میکردم و باز اون می افتاد ته چاه و منم پا میگذاشتم به فرار و نمیدونم چطوری سر از یه هزارتو در می آوردم و تا وقتی از خواب بپرم توی اون هزارتو سرگردون دنبال یه راه در رو میگشتم.
روز ششم بود، صبح. داشتم همون کابوس را میدیدم که با یه صدایی از خواب پریدم. یه کفتر چاهی نمیدونم از کجا و چطوری اومده بود توی اتاق و داشت هی بال میزد و خودش را به در و دیفال میکوبید. راستش ترسیدم خواهر. یهو نمیدونم چی شد که به سرم زد نکنه این روح فخری باشه که تو هیأت یکی از همون کفترایی که از ته چاه پر میکشیدن اومده و میخواد تلافی کنه. به دلم بد افتاد. هر چی بود بد یمن بود برام. رفتم لنگه ی در را نیمه وا کردم و به زور پرش دادم که از اونور بره بیرون. ولی انگار حالیش نمیشد. درست مخالف پرید و رفت خودش را کوبوند توی پنجره. گیج افتاد روی قالی. تا رسیدم بهش یکم بال بال زد و بعدش هم گردنش تاب خورد و تلف شد. دویدم از اتاق بیرون. همونوقت یکی از این دخترای مطبخ داشت از اونجا رد میشد. فرستادم جنازه اش را برداشت برد بیرون. خندید. گفت: کفتر مرده مگه ترس داره خاتون؟ آدمیزاد که نبوده….
گفتم: چکارش میکنی؟
باز خندید. گفت: کبابش میکنم میدم دست آشپز باشی! میخوای چکارش کنم؟ خب معلومه، میدم گربه کوفت کنه که اینقد دم مطبخ مرّه نزنه تا یه بوی کباب راه میوفته…
گفتم: نه. میام دنبالت. درست خاکش کن تو اون باغچه روبروی پنجره ی اتاق خان. گناه داره.
باز خندید و گفت: میخوای براش یه روضه خون هم خبر کنم؟!
اخم کردم و گفتم: زیادتر از دهنت حرف میزنی. پر رو نشه وقتی بهت رو میدن. کاری را که گفتم میکنی. خر فهم شد؟
خنده رو صورتش ماسید. سرش را تکون داد و راه افتاد طرف حیاط. خودمم دنبالش رفتم که ببینم درست خاکش میکنه.
راستش خواهر، نمیدونم چرا. ولی باز یه طورایی به سرم زده بود که اگه این فخری بوده بزار لااقل یه طوری آبرومند خاکش کنم که یه قبری داشته باشه. طوری که کسی نفهمه واستادم همونجا بالاسر قبر کفتره و یه فاتحه هم براش خوندم!
عصر همون روز بود که خان برگشت. اینبار تنها نبود. خودش بود و یه قشون بیشتر از اونی که همراه برده بود با یه کالسکه ی ناشناس که تا حالا ندیده بودم. سوارهای جدید که رسیدن تو امارت تفنگاشون را رو به آسمون گرفتن و چند تا تیر همینطوری در کردن. بعد هم پیاده شدن و با اجازه خان پله گذاشتن دم کالسکه و درش را وا کردن.
چیزی که میدیدم را باور نمیکردم. چشمام داشت از حدقه میزد بیرون! دوتا از این فرنگیا اومدن پایین از کالسکه و پشت بندشون همایون بود که از کالسکه پیاده شد. با رختهای نو نوار شده ی شبیه همون فرنگیا. سر و وضعش رو به راه بود اما رنگ به رخساره نداشت. زرد شده بود و لاغر. دلم ریش شد خواهر تا نگام افتاد به بچه ام. شده بود پوست و استخون. حتمی بعد از اینکه قضیه خورشید را فهمیده بود به این روز افتاده بود. رفتم پشت یه پرچین قایم شدم که نبینه منو و اشک حلقه زد تو چشمام. خان از اسب پرید پایین و با اشاره ی دست بفرما زد به اون دوتا و با نگاه چپ و اشاره سر به همایون هم اشاره کرد که راه بیوفته.
دو ساعتی اون فرنگیا اونجا بودن و کلی با خان حرف زدن. بعد هم با مشایعت و تشکرات خالصانه و دستبوسی برزو رفتن. تو کل این مدت کشیک میدادم دورادور و حواسم بود که ببینم چه اتفاقی افتاده و چه خبره. ولی چیزی دستگیرم نشد. به محض رفتن فرنگیا برزو برگشت سراغ همایون و پشت یقه اش را گرفت و برد طرف یکی از اتاقها که کور بود و پنجره نداشت. هلش داد توی اتاق. در را بست و از پشت چفتش را انداخت. بعد هم شروع کرد به داد و بیداد و غر و لند کردن که: پدر سوخته! آدمت میکنم. کاری میکنم که پشیمون بشی از غلطی که کردی. این همه خراب شده تو این دنیا هست. عدل بایست بری سمت روسها که همیشه زیاده خواهی کردن؟ خب قرمساق اگه هر قبرستونی هم میخواستی بری میرفتی طرف بریتانیای کبیر نه این روسیه ی تزاری که معلوم نیست سرشون به چه سامونیه و چه غلطی دارن میکنن. اینا تقی به توقی میخوره انگار این مملکت گوشت نذریه، یه تیکه اش را میکنن و میبرن، وقتی از شاه مملکت همچین چیزی میخوان، خیال کردی به من یه ذره خان رحم میکنن؟ حالا بزار برسی نفست جا بیاد، پدری ازت در میارم که تو کتابا بنویسن و بشه نَقل مجلسای شبونه و مایه ی پند و عبرت…
از پشت دیفال تو زاویه پیچیدم و رفتم طرف خان. انگار که تازه رسیدم! چشمش که بهم افتاد سگرمه هاش را کشید تو هم و شلاق تأدیبش را کوفت کف دستش و راه افتاد رفت تو اتاق خودش. پشتش رفتم. نه سلامی نه علیکی، یه راست گفتم: چه خبر شده خان؟ دنبال فخری رفته بودی با خسرو برگشتی! خدا را صد هزار مرتبه شکر که بچه ام برگشته. از فخری چه خبر؟
برگشت با اخم و تَخم نگام کرد و گفت: آب شده رفته تو زمین. به هر وری سرک کشیدم نبود. قبل از رفتن رو انداخته بودم به قنسول روس. آدم اجیر کرده بود بالاخره این پسر قرمدنگت را پیدا کرده بودن و آوردن. پدرسوخته رفته بوده قاطی اون بلشویکها. حالا اینکه فردا چه فرمایشاتی میارن محض خدمتی که کردن خدا میدونه.
گفتم: باز صد کرور شکر که آوردنش. وگرنه غصه مون تمومی نداشت. همینکه باز همه دور همیم جای کلی نذر و خیرات داره!
رفت نشست روی میز و سیگارش را آتیش کرد و گفت: تو هم دل خجسته ای داری حلیمه. کجا دور همیم؟ هنوز خبری از فخری ندارم. معلوم نیست کجا غیبش زده. ولی یه مشنگی را دیدم که میگفت یکی شکل فخری را دیده که از دروازه رد شده و اومده تو شهر. ولی مشنگ بود. اعتباری به حرفش نبود. میگفت پا برهنه بوده و ژنده پوش. همونجا فهمیدم دنبال پول اومده. با اردنگی انداختمش بیرون. فخری هر اتفاقی هم می افتاد هیچ وقت پا برهنه راه نمیرفت…

گفتم: باید میدادی چوب فلکش کنن. مردک کلاش بوده. اون فخری با اون چسان و فسانش پا برهنه باشه؟ پرت و پلا تر از این حرف دیگه نمیشده.
با سر تأیید کرد برزو. گفتم: شما هم نمیخواد دیگه بیخود وقتت را تلف اون کنی. با اون حرفایی که فخری میزد، حتم دارم الان با اون مرتیکه داره یه جای دنیا زیر همین آسمون کِیفِش را میکنه و به ریش تو میخنده. گشتن پی اون، مث آب تو هونگ کوفتنه. خودتو خسته نکن خان. عوض این کارا و توپیدن به این بچه و تهدید، یکم براش آقا باش. حواست را جمعش کن که باز اینم فراری نشه…
پا شد. رو ترش کرده بود. همیشه همینطور بود. راجع به فخری که حرف میزدی یا بدش را میگفتی، انگار سوزن به ماتهتش فرو میکنی. اگه اینقدری که فخری را دوست داشت و براش این در و اون در میزد، برای من این کارا را میکرد حاضر بودم براش جونم را هم بدم. اما دریغ از این آدمها. هیچ وقت خیر و صلاح خودشون را نمیفهمن…
رفت جلو پنجره وایساد و باز یه سیگار دیگه آتیش کرد و گفت: تو حالیت نیست. فخری نمیشه که نباشه! حتما بایست باشه. زیر سنگ هم باشه پیداش میکنم. علی الخصوص اگه اینطوری که میگی باشه و پای یکی دیگه هم وسط باشه. محض عبرت هم که باشه گیرش میارم و اون مردک را بلایی به سرش میارم که مرغهای آسمون به حالش خون گریه کنن! کاری به کار خسرو هم نداشته باش. خودم آدمش میکنم. الان هم بهتره عوض این حرفا یه رمل و اسطرلابی چیزی بریزی ببینی فخری کجاس…
لجم گرفته بود ازش. دلم میخواست رک و پوستکنده بهش بگم که دیگه فخری بی فخری. حسابش را خودم گذاشتم کف دستش و راهیش کردم به درک. ولی نمیشد همچین حرفی را به برزو خان زد.
گفتم: رمل و اسطرلاب تو راسته کار من نیس. اگر هم چیزی از عالم غیب میفهمم همش فقط کار خداست و بس. ولی اگه چیزی دستگیرم شد حتمی اطلاع میدم.
خداحافظی کردم و از اتاقش زدم بیرون. یکم منتظر شدم و اینور و اونور را پاییدم که کسی نیاد و بعد هم یه راست رفتم پشت در اتاقی که همایون را توش حبس کرده بود.
نشستم پشت در و آروم صداش کردم: همایـ…..
حرفم را خوردم. بلندتر صداش کردم: خسرو خان! به سلامتی برگشتین؟
جواب نداد. باز صداش کردم. بعد از اینکه سه چهار بار پشت هم، هی گفتم خسرو خان، بالاخره صداش را شنفتم. دلم برای صداش هم تنگ شده بود.

گفت: چی میخوای از جونم جلاد؟پاشو کاسه کوزه ات را جمع کن و برو که اگه ببینمت یا جلو چشمم بیای قید همه چی را میزنم و خودم با همین دستهای خودم خونت را میریزم….
گفتم: اوهو. زیادی تند نرو. آقات باهات سرسنگینی کرده، دق و دلیش را سر من خالی میکنی؟ این که نشد حرف. تازه پیش آقات بودم. خودم پا در میونی کردم برات. یکم سرتق بازی در نیار همین امروز فردا دلش رحم میاد و میارتت بیرون…
ناراحتی از تو صداش میریخت بیرون. صداش را بلند تر کرد و گفت: همینم مونده تو بری پا در میونی کنی! تو اگه رحم و مروت داشتی اون خورشید بینوا را دستی دستی نمیفرستادی تو دهن گرگ که آخرش هم ….
صداش لرزید. نتونست حرفش را تموم کنه. زد زیر گریه. خودمم اشک اومد تو چشمام. گفتم: بی رحمی نکن ننه. من که از قصد نفرستادمش اونجا. همش تصمیم برزو خان بود…
داد زد: تو ننه ی من نیستی. دروغگو. نمیخوامم تو وساطتم را بکنی پیش آقام. به ننه فخریم بگو بیاد باهاش حرف دارم…
میدونی خواهر. دلم آتیش گرفت از حرفش. نه سر اینکه فخری دیگه نبود. سر اینکه گفت تو ننه ام نیستی. سر اینکه اون چسان فسانی را ننه ی خودش میدونست و حالا میخواست باهاش درد و دل کنه و حتمی ازش بخواد که پیش برزو وساطتش را بکنه. با این حرفش کارد تو قلبم فرو کرد. همه ی این بساط سر همین قضیه بود که همایون ملتفت این بشه که منو بایست ننه صدا کنه. اما حالا بعد این همه دردسر و زحمت و خون دلی که خورده بودم تازه کینه ی منو ورداشته بود و میگفت که فخری بیاد بشینه پای حرفش…
داد زد: شنفتی چی گفتم؟ برو ننه ام را صدا کن بیاد!
نشستم رو زمین و تکیه دادم به در. سرم را چسبوندم به همون لنگه ی در که صداش از پشتش میومد و حتم داشتم الان همایون هم اونجا نشسته. آروم گفتم: ننه ات نیس…
شنفت. همونطور عصبانی باز داد زد: حرف بیخود نزن زنیکه. برو ننه ام را صدا کن بیاد. میخوام تکلیفم را با اون و آقام معلوم کنم…
مونده بودم چی بهش بگم. همینطوری پروندم: ننه ات نیس. آقات ممنوع کرده بیاد اینجا. قبل از رسیدنتون پیغوم داده بود که فخری بره قلعه ی توی ولایت. تا خبرش هم نکنه اجازه برگشت نداره.
بی هوا با لگد محکم کوفت توی در. درست همونجایی که نشسته بودم. زهره ترک شدم. این قرمساقیش به آقاش رفته بود. زیر زبونی چندتا فحش آب دار نثار خودش و آقاش کردم و پا شدم رفتم. سر راه به برزو هم اطلاع دادم که همچین حرفی زدم به خسرو که حواسش باشه. اون بی پدر هم همش تو فکر فخری بود. تو جواب اینکه بهش گفتم خسرو سراغ ننه اش را گرفته گفت: این رحیم پدرسوخته معلوم نیس کدوم گوری رفته. نه خبری از فخری آورد، نه خبری از خودش شد. رفته پی پدرسوختگیش حتما. اینبار که برگرده میدم چوب فلکش کنن و یک هفته بندازنش تو سیاهچال!
گفتم: اونطوری که تو اونو فرستادی پی فخری، منم بودم میزدم به جعده و دیگه برنمیگشتم تو این امارت. از جونش که سیر نشده!
گفت: اصلا هر حرفی از دهن من دربیاد تو میخوای پشتی همه را بگیری غیر از من…
بعد هم عصبانی از اتاق رفت بیرون و در را کوفت به هم.
بعد از سه روز همایون را از حبس در آورد و خودش هم باز زد به راه که یه نشونی از فخری پیدا کنه. همایون با من سر سنگین بود و نه حرف میزد نه نگام میکرد. راستی راستی اگه از دستش برمیومد دلش میخواست یه بلایی سرم بیاره. اما از ترس خان که پشت من دراومده بود و گفته بود حق نداره به من بی احترامی کنه، طرف من نمی اومد که باهام رو در رو نشه. همینم منو بدجوری عذاب میداد و دنیام را کرده بود برزخ.
برزو دوهفته دیگه هم پی فخری گشت و امیدش که نا امید شد کم کم دست برداشت. ولی با اینکه میدونست فخری نیست و احتمال میداد که دیگه خبری ازش نشه، با اینحال با من مث سابق بود و حتی کمتر از قبل محلم میگذاشت. از اونور با هزار دردسر و زور و ضرب بالاخره به همایون حالی کرد که ننه اش گم شده! همایون هم تا شنفت میخواست بزاره بره دنبال ننه اش بگرده. برزو نگذاشت. تا فهمید داد و بیداد راه انداخت که ننه ام را این سر به نیست کرده. مث خورشید. این سلیطه ی جادوگره! حتم دارم کار اینه…
منو میگی خواهر تا اینو گفت دلم لرزید و رنگ مث گچ سفید شد. ولی برزو یه کشیده که خرجش کرد، صداش را بند آورد و دلم آروم گرفت. ولی کینه ی خورشید و ننه اش را از من به دل گرفت.

تا همین آخر که آقاش زنده بود جرأت نداشت کاری به کارم داشته باشه.
چه نقشه ها که فخری براش نکشیده بود. میگفت میفرستمش فرنگستون و نمیدونم اونجا مزقون و پیالون! یه چیزی تو این مایه ها، اسمش خاطرم نیس خواهر، از همین مطربیا یاد بگیره و درس و مدرسه ی درست حسابی بره و طبیب بشه و از این خیالبافیا خلاصه. ولی ذات آدم که درست نباشه هزاری هم بچه را اینور و اونور بفرستی آخرش به همون ذاتش میره! دیگه همایون، همایون من نبود. شده بود همون خسرو خان! مث آقاش و آقا بزرگش. چند وقت بعد از اینکه دیگه فهمید سایه ی ننه بالاسرش نیس، شروع کرد به شر و شور ریختن. اگه لااقل میفهمید من ننه اشم، گاسم یکم حرمت نگه میداشت. نگذاشت برزو که خسرو چیزی از این قضیه بفهمه و بویی ببره. روز به روز بیشتر خلقیاتش به آقاش و تک و طایفه ی خان میرفت. کسی چپ میرفت یا ازش خوشش نمی اومد میدادش دم چوب فلک. برزو هم سر اینکه نمیخواست دیگه از دستش بده، دست و بالش را واز گذاشته بود. تنها کسی که جرأت نداشت باهاش اوقات تلخی کنه من بودم. اونم به صدقه سری برزو.
یکم که گذشت و آبها از آسیاب افتاد، اوضاع امارت هم آرومتر شد. تقریبا همه ی اونایی که خان را میشناختن دیگه خبردار شده بودن که فخری گم و گور شده و به خان که میرسیدن یا بهش یه تسلایی میدادن یا از اونور بوم می افتادن و هرچی دلشون میخواست بار فخری میکردن و اطمینون خاطر به برزو میدادن که زن اینطوری گم شدنش شرف داره به اینکه باز پیداش بشه. زنی که حتی یه شب تو خونه بغل دست شوورش نباشه، مایه سرشکستگیه! چه رسه به این همه وقت. بعد هم راه حل میگذاشتن جلوی برزو که اگه روزی خدای نکرده پیداش شد به کسی نگو. خودت سر به نیستش کن که شرف و حیثیتت به باد نره جلو مردم!
از اونور عندلیب هم دیگه هر روز میومد و سراغ میگرفت که وقتش نشده بری سراغ آفاق؟
خلاصه از بس گفت و واگفت دیدم خوب موقعیتیه حالا، که به بهونه ی گم شدن فخری یه سری برم پیشش و یه سرکی بکشم تو زندگیش!
بالاخره یه روز صبح، شنبه بود، رخت حسابی پوشیدم و راهی شدم طرف خونه ایوب. دق الباب که کردم نوکرشون وا کرد. گفتم به خانوم بگین حلیمه خاتون اومده. تا فهمیده بود منم گفته بود زود بی معطلی دعوتش کنین داخل. تو که رفتم، هشتی را که رد کردم خودش اومده بود تو ایوون و داشت میومد جلوم پیشواز. کلی عزت و احترام گذاشت و بردم توی پنج دری و گفت که پذیرایی حسابی بکنن. بعد از تعارف و چاق سلومتی گفت: از اینورا خاتون. منور کردین!
گفتم: راسیاتش خیلی وقت بود میخواستم بیام احوالپرسی. از اون روز دعا که شنفتم یکم مریض احوال شدین همش تو نظرم بوده که بیام. ولی از یه طرف گرفتاری زیاد بود و از طرف دیگه هم شنفته بودم که طبیب یه مدت طولانی بهت استراحت داده. گفتم مزاحم نشم تا ایشالا کامل که رو به راه شدین خدمت برسم.
چای را تعارف کرد و گفت: راستش نمیدونم چرا همچین شد اون روز. قضا بلایی، چشم و نظری چیزی بوده. که خدا را شکر به خیر گذشت. بگذریم. شنفتم گرفتاری زیاد داشتین تو این مدت. راسته؟
گفتم: ایشالا خدا خودش گره از کار همه وا کنه و گرفتاری تو زندگی کسی نباشه! از کدومش برات بگم خانوم؟ اینقدر بوده که دیگه حسابش از دستم در رفته…
گفت: خدا به خیر بگذرونه. همه این روزا گرفتارن. یه چیزایی شنفتم در مورد فخرالملوک خانوم. راسته؟
گفتم: والا چی بگم. حرف که زیاده. ولی اینکه بی خبریم ازش و نمیدونیم چی شد یهویی که ناپدید شد، بله، راسته…
یه سری تکون داد و یه آهی از رو تأسف کشید و گفت: بنده خدا. زن خوبی به نظر میرسید. همینطور سر سری از این قضیه نگذرین. نزارین استخون لا زخم بشه. لااقل بفهمین هست و نیستش را دلتون یه دل تره…
گفتم: گشتیم. زیاد. نبود…
گفت: بایست یه دعا براش بگیرین تو خونه ی خودش. اینطوری پیدا شدنی باشه پیدا میشه. اگر هم خدای نکرده، زبونم لال اتفاقی افتاده باشه براش، لااقل خبرش را میارن و از سرگردونی در میاین…
دیدم بد فکری نیس. اینطوری میتونم به بهونه ی دعا بکشونمش تو امارت خان….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ