قسمت ۶۵۱ تا ۶۵۵

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت ششصد و پنجاه)
join 👉 @niniperarin 📚

تا منو دید گفت: فخری…
گفتم: من حلیمه ام برزو خان. از وقتی از هوش رفتین نشستم اینجا سر بالینت…
باز گفت: فخری…
صورتم را بردم جلو و بلندتر گفتم: من حلیمه ام. حلیمه خاتون…
سرش را تکون داد که یعنی ملتفتم. بعد با آه و ناله باز گفت: حلیمه، فخری… فخری نبود. همه ی راهو به تاخت رفتم. به هرکی نشونی خودش یا کالسکه اش را دادم گفت ندیده!
گفتم: از این فخری موش مرده هرچی بگین برمیاد. هفت خطیه برا خودش. یه جایی نمیخوابه که آب زیرش بره! حتمی یه طوری رفته که شناس نباشه و کسی بخواد راپورتش را بده. اینجور وقتا خوب وارده…
اشاره کرد به تاره ی آب. یکم قنداب به خوردش دادم. چشماش که بیشتر وا شد گفت: رحیم…. کسی رحیم را هم ندیده بود. مگه نفرستادمش دنبال فخری؟
گفتم: چرا. لابد اونم از ترس جونش زده به چاک. اصلا من چه میدونم! من که پیگیر اینها نبودم که حالا بخوام بدونم از کدوم ور جعده رفتن. ولی نمیدونم دیشب بود یا پریشب، خواب دیدم رحیم رسیده به فخری و هرچی التماسش میکنه که بیاد اون انگار نه انگار. یه جوبی بینشون بود. فخری واستاده بود اونور و رحیم اینور. دستش نمیرسید به فخری. آخرش هم نتونست راضیش کنه که بیاد. لابد با طرف زد و بند کرده و رفته جایی که نه تو نه رحیم هم دستتون بهش نمیرسه. تعبیرش اینه!
خان یکی رد تو ملاج خودش و خواست پاشه از جاش. گفتم: طبیب گفته از جاتون پا نشین تا فردا بیاد عیادت…
گفت: طبیب به ریش آقاش خندیده. من هیچیم نیس. یه لقمه نون بخورم رو پا میشم.
نشست. گفت: حالا که گفتی تازه یادم اومد. داشتم خواب فخری را میدیدم. تو شوسه داشت با کالسکه میتاخت. سرش را کرده بود از پنجره بیرون. صداش کردم. گفتم تو از همه چی خبر داشتی؟!… گفت آره….
فهمیدم حرفام را شنفته وقتی ناخوش بوده. گفتم: خب بعدش چی گفت؟ این رویای صادقه بوده تعبیرش آنیه! بایست هرچی گفته عینا بهش عمل کنی! نگفت کجاست؟ اگه گفته خودش جاش را نشون داده بهت…
گفت: نه حرفی نزد کجاس…
گفتم: بعدش…. بعدش چی گفت؟
یکم به من نگاه کرد و بعد با چشم یه نگاهی به دور و بر اتاق انداخت و گفت: یادم نمیاد! حرف خاصی نزد دیگه…
اخمهام را کشیدم تو هم. گفتم: مطمئنی؟ یکم یه کله مبارک فشار بیارین شاید چیز دیگه ای گفته بهتون، که حتمی گفته!…

چشماش را بست و باز وا کرد و یکم فکر کرد و بعد قاطع گفت: نه! دیگه هیچ حرفی نزد! فقط…
گوشهام را تیز کردم و زل زدم تو دهنش. گفتم: فقط چی؟…
گفت: فقط موندم چطوری این همه راه را تونسته بره بی اینکه احدی اونو دیده باشه!
کف دستهاش را محکم کوبید به هم و گفت: من خر را بگو!
گفتم: دور از جون…
گفت: لابد اصلا نرفته که هیچکی اونو ندیده. همینجاست تو شهر! لابد اون مردکی هم که میگی همینجاست و اونم حالا پیشش. رد گم کرده!
گفتم: نمیدونم والا. تو که میگی تو خواب دیگه چیزی در گوشت نگفته. اگه اینقدر آب زیر کاه و زبله که تو خواب دیگه حرفی نزده بهت، گاسم همینی باشه که شما میگی. مونده تو شهر لابد که حرفی نداشته برا گفتن! اینجور وقتا فخری خیلی اسم منو می آورد! مطمئنی حرفی نزد در مورد من؟ شاید راه گشا باشه اگه حرف و نقلی داشته!
خان یه نگاهی بهم کرد و باز رفت تو فکر و آخرش گفت: اگه چیزی بود میگفتم. نیست!
بعد هم پا شد و دوتا قاشق عسل ریخت تو حلقومش و کلاهش را برداشت و رفت بیرون. به خودم تف و لعنت کردم که چرا زهر نریختم جای عسل که کوفت کنه و از شرش راحت بشم. پفیوز زورش اومد بگه که فخری تو خواب بهش گفته هوای منو داشته باشه!
بعد از اون چند تا آدمهاش را جمع کرد و یک هفته تموم همه جای شهر را زیر و رو کرد تا اثری از فخری پیدا کنه. منم فقط نظاره گر بودم که صبح میرفت و شوم باز دست خالی و نا امید بر میگشت. وقتی همه جای شهر را زیر و رو کرد و همش به در بسته خورد، شروع کرد و رفت سراغ شهرهای اطراف. توی هر شهر کم کمش یک هفته ای کوچه به کوچه سراغ میگرفت تا ببینه ردی ازشون پیدا میکنه یا نه.
تا اینکه سه هفته ای گذشته بود که یه روز صبح، یکساعتی میشد که خان رفته بود بیرون، منم داشتم میرفتم تو مطبخ که یه چیزی پیدا کنم کوفت کنم که دیدم یکی با لباس ژنده و پای برهنه اومد تو امارت. اول سر ننداختم کیه. بعد که خوب نگاش کردم جا خوردم. دقیق شدم بهش. راه رفتنش مث فخری بود. ولی سر و ریختش به اون نمیخورد. رفتم جلو چشمام را تنگ کردم و براق شدم بهش. خودش بود! فخری! تک و تنها. نه رحیم همراش بود، نه کالسکه و نه نسرین…
مث اینکه آب یخ ریخته باشن رو سرم! اگه خان می اومد و فخری را میدید و حرفشون گل مینداخت هرچی دروغ بافته بودم و تحویل برزو داده بودم رو میشد و خدا میدونست آخرش چه بلایی به سرم میاره…
دویدم جلو و خودم را خوشحال نشون دادم که میبینمش و خواستم چیزی گم که فخری با همون حال نزارش گفت: پیداش کردم حلیمه…
بعد هم از حال رفت. به زور زیر کَتش را گرفتم و بلندش کردم، بردمش تو اتاق خودم. یه لیوان چهارشیرینی درست کردم و خوردش دادم. حالش که جا اومد گفتم: پس بقیه کجان؟ نسرین؟ سورچی؟

گفت: برزو… برزو کجاست؟
گفتم: همین دور و اطراف. بزار از راه برسی نفست چاق بشه بعد سراغ برزو را بگیر. تو چرا این ریختی شدی؟
سراخ آب سفیدابش کامل رفته بود. گفت: نمیخوام برزو این ریختی منو ببینه…
دستش را گرفتم. گفتم: برزو حالا حالا نمیاد. دلواپس نباش. بگو بقیه کجان؟
گفت: پیداش کردم. همونی که گفته بودی! رفتم به همون نشونی. به زور دو سه جایی محض قضای حاجت فقط وایسادیم. بقیه اش را به تاخت رفتیم. همینکه رسیدیم خوب چشم انداختم به دور و اطراف. یهو دیدمش. نیم تنه ی روح الطلس گلبهی تنش بود و یه کوزه هم رو دوشش. اول دو به شک بودم. ولی وقتی خوب نگاش کردم همونطور که خودت گفته بودی شناختمش. راه افتادم دنبالش. رفت تا وسط نخلها رسید سر یه چاه. رفتم پشت تنه ی درخت و منتظر شدم. یه دلو آب از چاه کشید و برقع از صورتش برداشت که یه آبی به دست و روش بزنه. تا دیدمش دیگه یقین کردم خودشه. قیافه اش را نگو پنجه ی آفتاب. میدونستم به محض اینکه برزو اینو ببینه دست و پاش شل میشه. منتظر فرصت شدم. همینکه باز دلو را انداخت تو چاه و خواست طناب را بالا بکشه خودم را رسوندم بهش و از پشت هلش دادم تو همون چاه. دیگه وانستادم. زود برگشتم طرف کاروونسرایی که کالسکه را نگه داشته بودیم. تو راه برگشت به کاروونسرا دیدم هفت هشت تا زن دیگه کوزه به دوش دارن میرن طرف چاه. دلم شور افتاد. همشون برقع داشتن و نیم تنه ی روح الاطلس گلبهی تنشون بود. تا دیدمشون انگار هیچکدوم دیگه برام فرقی نداشتن با همون اولی. خیال کردم اونی که افتاده تو چاه روحش در اومده و هفت هشت تا شده و میخواد انتقام ازم بگیره! شروع کردم به دویدن که زودتر برسم به کاروونسرا. هر کی را میدیم اونجا همین نشونی ها را داشت. سوار کالسکه که شدم و به تاخت از اونجا زدیم بیرون فهمیدم یه جای کار میلنگه. ولی دیگه کاری نمیشد کرد. اونی که نبایست اتفاق افتاده بود تا اینکه بین راه تو یه کاروونسرای دیگه رحیم را دیدم!
گفتم: رحیم؟! دیدیش؟ کجاست حالا؟
گفت: آره. مگه خودت نفرستاده بودیش دنبالم؟
فهمیدم یه چیزایی شنفته از رحیم. گفتم: آره خودم گفتم بیاد پی ات!
گفت: همونجا بود که حالیم شد کجای کار لنگ میزده. بیخود نبود که همه اون زنها مث هم بودن! اصلا هیچکدومشون اونی نبود که بایست میبود! رحیم گفت، گفتی بهش بیاد دنبالم یارو اینجاست…
گفتم: آره فخری خانوم. تقدیره. یهو عوض میشه. دست من و تو هم نیست. میگرده. سر همین رحیم را فرستادم. اما انگاری دیر رسیده…
گفت: آره بنده خدا. حالا بگو ببینم اون بی همه چیز کجاست؟
گفتم: برزو نیس. رفته بیرون شهر…

گفت: برزو نه. اون زنیکه ی هرجایی شوور دزد را میگم. کو؟ کجاست؟ میخوام تا برزو نیست خدمتش برسم!
یه نگاهی به سر و روش انداختم. یه زخم خفیف افتاده بود زیر گردنش. گفتم: تعجیل نکن خانوم. میاد. با هم رفتن با همم بر میگردن!
فخری انگار آتیش زیرش روشن کنن گر کشید. گفت: کدوم گوری رفته؟ باید برم…
پا شد از جاش. گفتم: رفتنت فایده نداره. هنوز هم اتفاقی نیوفتاده. من باب آشنایی با فک و فامیل دختره رفته یه شهر دیگه. همین فردا پسفردا پیداش میشه. اگه تو بری اول اینکه بعید میدونم پیداش کنی، دیم اینکه نشون میدی برات مهمه اونوقت برزو فکر میکنه خبریه زودتر دست به کار میشه! اگر هم قرار مداری بزارن میوفته برای چند وقت دیگه. فرصت زیاد هست که رأیش را بزنی!
گفت: طاقت نمیارم حلیمه. همینطوری دلم آشوبه!
گفتم میدونم. چاره ای نیس. بهتر همینکه بهت میگم. تو بری و اون بیاد که باز وقت از کفت رفته.
نشست و رفت تو فکر. گفتم: رحیم کجاست؟
گفت: خدا رحمتش کنه؟!
جا خوردم. به خودم گفتم لابد یه چیزی سر انداخته و سر اون رحیم بدبخت را هم زیر آب کرده! دیگه هر کاری بگی از این فخری بر میاد حالا. کور شده انگاری و کسی را نمیبینه! گفتم: یعنی چی؟
پاهاش را جمع کرد تو شکمش و دستهاش را قفل کرد جلو زانوهاش. گفت: والا چی بگم حلیمه. بعد از اینکه تو کاروونسرا دیدمش و قضیه را برام گفت، سورچی را صدا کردم که جلد راه بیوفتیم. راه افتادیم. رحیم هم داشت از عقبمون میومد. یکم که رفتیم دیدم کالسکه ایستاد. صدا کردم که چی شده؟ سورچی گفت رحیم ناخوشه. سر کردم از پنجره بیرون، دیدم افتاده رو اسب و حیوون خودش داره برای خودش پشت ما میاد. رفتیم سراغش. اصلا حال خوشی نداشت و نمیتونست خودش را سر پا نگه داره. دیدم اینطوری دیر میشه و نمیتونیم سریع خودمون را برسونیم اینجا. گفتم رحیم را سوار کالسکه کردن و به نسرین هم گفتم حواسش بهش باشه، خودم هم سوار اسب رحیم شدم و چهار نعل تازوندیم. تو گردنه سر پیچ نمیدونم چی شد که یهو چرخ کالسکه در رفت و کالسکه یهو کشید رو زمین و بعد هم چپه شد و چند تا سکندری خورد. تا اومدم ببینم چی به چیه دیدم کالسکه ته دره است. هرچی جیغ و فریاد کردم فایده نداشت. صدا اگه از سنگ در اومد از اونها هم در اومد. همون وقت یه کاروان رسید. چندتایی رفتن ته دره. گفتن همه شون درجا تموم کردن. طفلک نسرین. نمیخواستم اینطوری بشه سرنوشتش. اما تقدیره خاتون. چه میشه کرد؟!
بعد هم یه آهی کشید و شروع کرد به اشک ریختن. دهنم باز مونده بود. اقبال نبود که این فخری داشت، شاه اقبال بود. گفتم: یعنی همه مردن؟
سرش را تکون داد یعنی آره! گفت: اونایی که رفته بودن اون پایین گفتن نمیشه درشون آورد. همونجا خاکشون کردن. منم که راه بلد نبودم،

…دنبال همون کاروان راه افتادم تا اینکه یه جایی بین راه گفتن از اینجا راهمون جداست. منو دنبال یه کالسکه راه انداختن و سه تای دیگه رفتن یه ور دیگه. خیر نبینه، اون سورچی ای که همراش میرفتم وقتی خوب دور شدیم از بقیه، اسبم را ورداشت و خودم را قال گذاشت. به هزار بدبختی و التماس به هر کس و ناکس خودمو رسوندم تا اینجا. نفر آخری که تو گاریش سوارم کرد و رسوندم تا بیرون شهر به خاطر کرایه اش کفشهام را گرفت. از دم دروازه تا اینجا را پای برهنه اومدم.
مث سگ هفت تا جون داشت. اینقدری هم پیشونی و اقبال داشت که همه را کرده بود زیر خاک و با اینحال خودش را رسونده بود دوباره تا اینجا! اگه من بدبخت بودم که هزارتا بلا به سرم اومده بود و آخرش هم شاید جنازه ام میرسید خونه! تازه اگه میرسید! اونطوری که میخواستم کارا پیش نرفته بود و زحمت را زیاد کرده بود. اگه اقبال من بود که سر و کله ی برزو هم تو همین بلبشو و والزاریات پیدا میشد و چهار کلوم هم که فخری و برزو با هم اختلاط میکردن یا پاچه ی همو میگرفتن اونوقت دست من بود که رو میشد و همه چیز میریخت رو داریه و بدبخت میشدم. به خودم گفتم حلیمه، قاچ زین را بگیر اسب دوونی پیش کشت. نجنبی آب از سرت گذشته و اونوقت دیگه هرچی هم دست و پا بزنی فایده نداره. اینبار جدی جدی خفه ات میکنه خان! بایستی زود یه فکر چاره میکردم که لااقل به محض اینکه خان میرسه با فخری رو تو رو نشه…
فخری پا شد و گفت: دلم میخواد سر به تن اون ضعیفه نباشه، ولی بایست قبلش برم حموم و ترگل ورگل کنم و خوب به خودم برسم. خان منو تو این ریخت ببینه حتمی دلشو میزنم و بیشتر رغبت میکنه بره طرف اون زنک.
گفتم: اگه بخوای کاری میکنم که اون زنیکه از چشم برزو بیوفته. تو هم این ریختی باشی یا نباشی برزو شبانه روز قربون صذقه ات بره و دیگه اصلا نتونه به زن دیگه ای نگاه کنه، چه رسه به اینکه خیالی هم بخواد داشته باشه…
براق شد بهم. گفت: راست میگی حلیمه؟ یا اینم مث اون زنی که فرستادیم دنبالش …
سگرمه هام را کشیدم تو هم و گفتم: یه بار گفتی، گفتم اون تقدیره، دست من و تو نیست. تقدیر خان عوض شد و یه زن دیگه اومد تو پیشونی نوشتش، باز خود دانی. ولی این کار که میگم سوای اون کاره! ربطی به تقدیر نداره. خودت بایست دست به کار بشی…
گفت: یعنی چطوری؟
گفتم: هان. این یکی یعنی اینکه خودت دخالت میکنی تو سرنوشت. یعنی با دعا و این چیزا کاری میکنی که خان اونی بشه که تو میخوای. فقط آداب داره. اگه وامیستی پای آدابش که برات انجام بدم!
یه پشت چشمی نازک کرد و گفت: مگه غیر اینکه چشمت شوره دعا نویسی هم بلدی؟!
گفتم: مگه نمیگی چشمم شوره؟ خب یه نظر بزنم به اون زنیکه که کارش تمومه. پس چرا تو این همه اینور و اونور میدوی؟ حتمی خودت هم قبول نداری که چشمم شوره!
گفت: راستش را بخوای قبول دارم. ولی نمیدونم برای همه اثر میکنه یا نه. اومدیم و اثر نکرد. اونوقت بدبخت میشم…
گفتم: پس چاشنی کار، محض اینکه خیالت تخت بشه و دلت یه دل بشه، کاری را هم که میگم بکن اونوقت دیگه همه چی درسته. پاشو بریم کلبه قدیم من تا برات همه چی را ردیف کنم. ولی یه طوری بیا که تو امارت فعلا کسی تو رو نشناسه و بدونه که برگشتی که خبر ندن به خان…
رفتیم کلبه قدیم من….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ