قسمت ۶۴۶ تا ۶۵۰

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت ششصد و چهل و شش)
join 👉 @niniperarin 📚

رحیم دو دستی کوفت تو سر خودش و گفت: عجب غلطی کردم! نه راه پیش دارم نه پس! اگه اینطوره که میگی چه بیارمش چه نیارمش سر منه که به باد رفته. بیچاره رحیم! بد بخت رحیم! آخه هنوز مزدمم نداده خان که لااقل بدم دست زن و بچه ام بعد از مرگم سر گشنه زمین نزارن!
دیدم زده به کولی بازی. منم یکی همچین با کف دست شلال کردم وسط کله ی کچلش که شلپ صدا داد. باورش نمیشد. چشماش رک موند. گفتم: خاک تو سرت. اون زن بدبختت چطوری با تو سر میکنه؟ به توام میگن مرد؟ این همه کـون ترس و آیه یأس خون!…
به تریج قباش برخورد انگار. یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت: تو که نمیدونی چه خبره خاتون! من دل هر کاری را دارم، ولی زور خان را ندارم. حالا تو پهلوون میدون جنگ باش، ولی وقتی به یه اشاره ی انگشت یکی مث خان میفرستنت ته سیاهچال یا بالای دار چه فایده؟ دل و جرأتت به درد لای جرز هم نمیخوره. تهش باید بترسی که شست خان کی وارونه میشه و سر تو از تنت جدا. فکر نکنی جون ترسم. نه! ولی تو که غریبه نیستی، به همین قبله قسم ترسم فقط از اینه که من نباشم سفره زن و بچه ام خالی بمونه و رو اجبار زنم مجبور بشه نه آقایی بیاره سر بچه ام و ….
گفتم: هووووه. چقدر صغرا کبرا میچینی رحیم. یه بار گفتم کاری که بهت میگم را بکن تا سرت رو تنت بمونه به قول خودت برا زن و بچه ات، نشستی به روضه خونی. راهو از اول گذاشتم جلو پات…
پا شد. کچلیهاش عرق کرده بود. با لکنت گفت: تو بگو بایست چکار کنم، چشمم کور دندمم نرم میکنم. چاره چیه!
گفتم: همین الان دو سه تا را ور میداری به تاخت میری دنبال فخری. راهو میگم این عندلیب بهت نشون بده که گم و گور نشی. فخری را که پیدا کردی سر اینکه کسی شک نکنه میگی حلیمه منو فرستاده. بفهمه از طرف خان رفتی دَکت میکنه. میگی حلیمه پیغوم داد طرفت اومده اینجا پیش برزو خان! داره باهاش زد و بند میکنه! حتم داشته باش تا بشنفه سر خر را کج میکنه و برمیگرده. تو هم هر جایی واستادین محض دست به آب یا هر کوفت دیگه ای، فرز تو یه فرصت مقتضی سر اینکه کسی شک نکنه و بعدا گیر و گرفتار نشی و خون فخری نیوفته گردنت و خان بخواد قصاصت کنه، چرخ کالسکه را شل و ول کن. مابقیش دیگه خود بخود میشه. لزومی نداره تو کاری بکنی!
رحیم یه نفس عمیقی کشید و آب دهنش را قورت داد. هنوز نرفته و کاری نکرده رنگش پریده بود و دستهاش میلرزید. گفت: کسی هم نفهمه خودم که میدونم خاتون! یه عمر با عذاب وجدانش چکار کنم؟
یه نگاه به سر تا پای احمقش کردم و گفتم: پس برو هر گهی میخوای بخور. حقته که خواری طلب باشی. همون بهتر که سایه ی یکی مث تو بالاسر اون زن و بچه ی بدبختت نباشه. به درد لای جرز هم نمیخوری…
از پشت دیفال اومدم بیرون و راهم را کشیدم که برم. دوید جلوم و دست به دومنم شد که واستا خاتون. باشه! غلط کردم. هرچی تو بگی…

گفتم: حالا شد. اگه زندگی خودتو و خونواده ات رو با فخرالملوک تاخ نمیزدی بایست به عقلت شک میکردم!
بردمش دم طویه و عندلیب را صدا کردم. گفتم نشونی را بده رحیم که روونه بشه پشت سر فخری. داد. رحیم هم رفت زود آدم جمع کرد و به تاخت زدن به جعده.
وقت رفتن باز بهش سفارش کردم که حواسش باشه کار ناتموم نمونه که بدجور میوفته تو هچل اونوقت. دم به گریه بود. سری تکون داد و اسبش را هی کرد.
تا رفتن عندلیب صدام کرد. گفت: چه خبر شده خاتون؟ انگار چوب تو سوراخ مورچه کردن! همه افتادن به هول و ولا!
گفتم: هیچی. تو خیال خودتو آشفته نکن. هر چی هست و نیست دستور برزو خانه. خودش بهتر میدونه. ما تو این کارا دخالت کنیم پاش را میخوریم. خان هر کی فضول باشه یه داغ میزنه رو کـون و کپلش که نشون باشه! من خوشم نمیاد نشون و انگشت نما بشم. ولی اگه تو خوشت میاد برو از این و اون سوال کن تا یه داغ بزنن در اونجات!
چشماش را چپ کرد و یه طوری کل و نیش اومد که یعنی حالیمه میخوای چیزی نگی. بعد هم حرفو عوض کرد و گفت: من که نه سر پیازم نه تهش. ولی تو یه قولایی داده بودی که انگار زیادی سرت شلوغ شده و یادت رفته!
گفتم: یادم نرفته. ولی اون چیزی که تو دادی به من و خورد اون جماعت نذری خور من جمله آفاق رفت، کار همشون را زار کرد. مونده تا پاشه از جاش و بتونه راه بیوفته دنبال ددر دودورش. بایست صبر کنی یه مدت اجالتا.
گفت: اون جای خود. گفتی یه کاری میکنی شر این یارو، میرآخور را میگم، از سرمون کم بشه. شکایتی بابت کاری که میکنم و صبح تا شوم پهن جابجا میکنم و کاه و یونجه جلو قاطرها میریزم نیس. ولی هر کاری هم میکنی باز زبونش سرمون درازه. بهت برنخوره، ولی میدونم سر اینکه تو منو اینجا مشغول کردی، لج کرده. یه بوهایی برده که یهو من بشم میرآخور عمارت و نونش از اینجا بریده بشه! چپ و راست حرف مفت میزنه!
اخمهام را کشیدم تو هم. گفتم: غلط زیادی کرده مردک. همین چند روزه زیر پاش را میروفم تا حساب کار بیاد دستش. بایست حالیش بشه منبعد خانوم این خونه منم! هر کی را دلم بخواد میزارم بمونه، هر کی هم صلاحدیدم باشه رد میکنم.
عندلیب گل از گلش شکفت. گفت: مبارکا باشه خاتون. میگم یه خبرایی هس. خانوم خونه شما باشی پشت ما هم قرص تره.
گفتم: زبون نریز. یه چیزی از دهنم در رفت. تو هم جایی حرفت نباشه فعلا تا همه چی ردیف بشه اونطوری که باید. اگه دهن لقی کنی اونوقت جای خان خودم داغ را جای اونجات میزارم در دهنت!
خندیدم و راه افتادم. سطل پهن را بلند کرد و سوت و بشکن زنون رفت طرف طویله….

رفتم سراغ برزو. در زدم. جواب نداد. بی اذن ورود در را هل دادم و رفتم تو. همونطوری افتاده بود تو تخت. انگار اصلا تکون نخورده بود تو این مدت. آروم صداش کردم. جواب نداد. خیال کردم نکنه تموم کرده و بدبخت و آلاخون والاخون شدم! رفتم جلو تخت. بلندتر صداش کردم. دهنش واز بود و تفش نشت کرده بود رو پشتی.
زورکی چشماش را باز کرد و همونطور که سرش رو پشتی بود با زبون سنگین گفت: هان؟ چته؟ چرا برگشتی؟
رفتم نشستم جلو تخت. گفتم: نگرون احوالت بودم خان. گفتم یه سری بزنم یه حالی بپرسم ازت. میخوای طبیب خبر کنم؟
تو همون حال گفت: نمیخوام هیچ خری را ببینم! خودتم برو راحتم بزار….
با غیظ گفتم: امر امر شماست برزو خان. ولی طبیب دردت منم! اگه میخوای که واستم پیشت…
با همون حال مستی داد زد: برو بیرون….
پاشدم. گفتم: به درک. بزار تو همین حال بمونی! اگه شنفتن اسم اون فخری چسان فسانی سر کیفیت میاره بدون که رحیم رفت پی اش. نمیخواد زیادی فشار به خودت بیاری! لابد زود پیداش میکنه و میاره برات که رختخوابت خالی نباشه!
تا خواست باز دهن وا کنه و اون صدای نکره اش را بندازه رو سرش زدم از اتاق بیرون.
میدونستم همین که جنازه فخری را براش بیارن دیگه امیدش کامل نا امید میشه و دیگه چاره ای نداره غیر اینکه پناه بیاره به دومن خودم.
به قول ننه خدا بیامرزم میگفت گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم. بایست یکم دندون سر جیگر میگذاشتم تا همه چی به قاعده ی خودش پیش بره.
تا وقتی آفتاب رنگش پرید نرفتم تو اتاق خودم. همش چرخ میزدم تو امارت و حواسم بود ببینم کی خان از تو حبس خودشو در میاره. تاریک شد و نیومد بیرون. کل روز را مونده بود همون تو.
شب هم نرفتم اتاق خودم. تو پنج دری کنار اتاق خان شب را صبح کردم که اگه یهو شب یا نصف شبی پا شد و راه افتاد حواسم بهش باشه. بعید نبود تو این حال یه کاری دست خودش بده و هرچی رشته بودم پنبه بشه.
صبح با صدای در اتاقش از خواب پریدم. پا شدم و فرز زدم بیرون. برزو مث قبل لباس تر و تمیز پوشیده بود و شق و رق اومده بود تو راهرو. داشت میرفت طرف حیاط. صداش کردم. برگشت.

چشمش که بهم افتاد گفت: حالم خوش نبود دیروز. کم و زیادی چیزی گفتم دست خودم نبوده. به دل نگیری.
یه دهن دره رفتم و گفتم: میدونستم. اگه غیر این بود که یه دقیقه هم وا نمیستادم اینجا. نگذاشتی سر بالینت واستم، ولی تا صبح تو اتاق بغلی چشم رو هم نگذاشتم که نکنه یهو حالت به هم بخوره و طبیب لازم بشی…
سری تکون داد و گفت: حتمی همینطوره. دیشب حرفات را خیلی سبک سنگین کردم پیش خودم. دیدم پر بیراه هم نمیگی خیلی وقتا. فخری نبایست این کار رو میکرد با من. لااقل میگذاشت کاری میخواست بکنه و دنبال خسرو هم میخواست بره بهم خبر میداد! هرچی باشه من شوورشم. شرعی و عرفی هم بخوایم حساب کنیم بایست قبل رفتن اطلاع میداد و اجازه میگرفت. تازه کاری نداریم به اینکه خیر سرم من خان ام و کسی غلط میکنه بی اذن و فرمون ما کاری بکنه…
گفتم: اول اینکه ایشالا همیشه سرتون سلامت باشه و رختخواب بیماری کسی براتون نندازه. از اینها که بگذریم خانی و شوور بودنتون جای خودش. ولی تهش فخری هم فکر میکنه یه ننه است. کاری نداریم که کلاه سرش رفته! تو ظاهرم که شده میخواد نشون بده که یه بویی از مادری برده. سر اینکه فهمید من خودمو برای خورشید به آب و آتش زدم اونم خواست برای خسرو همچین کنه. ولی حرف آخرش بو میداد!
گفت: حرف آخرش؟….
یه آهی کشیدم و گفتم: آره. خبری از چیزی که بین من و تو بوده که نداشت! ولی سر اینکه من فکری به سرم نزنه به خیال خودش و بخوام قاپ شوورش که شما باشی را بدزدم یهو، زبونم لال، روم به دیفال، از زبون اون میگم….
برزو اومد جلو تر، فضولی داشت از چشماش میریخت بیرون. گفت: بگو خب، جون به سرم کردی…
گفتم: لحظه آخر که خواست بره عیب و ایراد خودش را انداخت گردن شما. من که خودم میدونم اینطور نیس ولی گفت خان مردی نداره! اگه داشت بعد از اون همه سال میتونست شکم منو بالا بیاره!! تازه بعد که رفت ملتفت حرفش شدم! اگه به خیال خودش شکمش را شما نیاورده بودی بالا پس یه جای کار میلنگه! حتمی تو اون مدتی که اومده بودین قلعه و سور و سات عروسی خودمون بود اونم….
داد زد: دهنتو ببند… نمیخوام بشنفم دیگه…
لال شدم و هیچی نگفتم دیگه. رنگش شده بود عین لبو و چشماش قلوه ی خون.
راستش میدونی خواهر! دیدم رحیم با اون دو به شک بودنش، گاسم از پس کار برنیاد و دست رو دست بزاره تا کار از کار بگذره و فخری برگرده! منم دیدم کار از محکم کاری عیب نمیکنه به قول آقا خدابیامرزم. سر همین خواستم چاک و چوک کار را خوب ببیندم که قضیه از دستم در نره. اینطوری اگه حتی رحیم کارش را درست به انجام میرسوند و جنازه فخری را هم می آورد به خان خیلی سخت نمیگذشت. بلکه خوشحالم میشد!!
خان دیگه هیچی نگفت. خون جلو چشماش را گرفته بود. رفت تو حیاط و عربده کشید: میرآخور، پدرسوخته، اسب منو زین کرده زود بیار…
رفتم دنبالش و خواستم پیاز داغش را زیاد تر کنم که خوب کفری بشه! گفتم: بعیدم نیست خسرو بهونه بوده! رفت پی اونی که ….
وانستاد. دوید طرف طویله. اسبش را میرآخور داشت به دو می آورد. پرید رو اسب و زد از امارت بیرون…

نمیدونی خواهر تو اون سه روز که خبری از هیچکدومشون نداشتم چه حالی بودم! چند باری زد به سرم که منم راهی شم دنبال اونا. ولی خان را نمیدونستم از کدوم طرف رفته که بخوام برم دنبالش! بعد هم دیدم اگه از امارت بزنم بیرون و سر و کله ی هر کدوم پیدا بشه که و اونجا نباشم که اوضاع را به هم جفت و جور کنم یهو کلاه خودم پس بشه و اونوقت دیگه راستی راستی تو امارت خان راهم ندن.
دیدم بهتره صبر کنم و واستم ببینم چه اتفاقی می افته. چشم رو هم نگذاشتم تو اون چند روز. همینکه میخواست پلکهام بیاد رو هم باز اون صدا تو سرم میومد سراغم و هی باهام حرف میزد.
بالاخره روز سیّم بود که دیدم هان برگشت. از سر و ریختش پیدا بود که حالش زاره. کم مونده بود از اسب بیوفته تا رسید تو حیاط. اگه مسلم دربون و دوتای دیگه وقتی که از حال رفت نگرفته بودنش حتمی پخش زمین میشد. دویدم و راهنماییشون کردم که بیارنش بخوابوننش تو اتاق و یکی را هم مامور کردم که بره طبیب بیاره بالاسرش.
تا طبیب بیاد دو سه باری هوش اومد و باز از هوش رفت. هذیون میگفت و رنگش شده بود عینهو گچ. چندباری صداش کردم. نشنفت. حالیش نبود کجاست و من کی ام. همین که شنفت صدای زن میاد یه چیزایی میگفت. گوش تیز کردم و باز صداش کردم. یه طوری نامفهوم گفت: فخری….
گفتم: هان؟ چکار کردی؟….
تو همون حال بیهوشی با زیر زبونی شروع کرد به حرف زدن. گوشم را بردم نزدیک. گفت: خواستی انتقام ازم بگیری؟ میدونستی چی شده؟…
گفتم: آره میدونستم. هر کاری هم کردم خوب کردم! حقت بود. تا چشمت کور طلاقم نداده پا نشی بری یه زن دیگه بگیری که هم منو بدبخت کنی هم اونو…
قیافه اش چروک شد و انگار میخواست گریه کنه…
دیدم خوب وقتیه! انگار درست حسابی چیزی حالیش نمیشه!
گفتم: ولی ناراحتش نباش. من که رفتم پی زندگی خودم با اونی که از اول میخواستم! تو هم با همون حلیمه خوش باش. این زندگی حق اونه! به اون برس. بزار این چند سال آخر عمری تف و لعنت پشت سرت نباشه!…
اخمهاش رفت تو هم. در زدند. طبیب بود. اومد سر بالینش و هی بالا و پایینش را معاینه کرد. آخرش هم گفت: ضعف و خستگی بهش مستولی شده. تندی یه چیزایی از تو چمدون طبابتش درآورد ریخت تو آب و قاطی کرد و زورکی به خوردش داد. بعد هم وسیله هاش را جمع کرد و گفت: تا یکی دو ساعت دیگه یکم حالش جا میاد. هوش و حواسش که اومد سر جا بهش یه چیز قوت دار بدین بخوره. عسل هم یادتون نره. فردا باز خودم میام…
از در که رفت بیرون خان کم کم شروع کرد به آه و ناله. گفتم زود هر چی طبیب گفته بود را حاضر کنن تو اتاق و خودمم نشستم بالاسرش که تا چشم وا میکنه منو ببینه که دارم پرستاریش را میکنم. بالاخره بعد از دو سه ساعت کم کم هوش اومد و چشم وا کرد. تا منو دید گفت: فخری…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ