قسمت ۶۴۱ تا ۶۴۵

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت ششصد و چهل و یک)
join 👉 @niniperarin 📚

فقط من میموندم و برزو خان!
رفتم تو اتاق و رختخواب انداختم و یه چرت درست و حسابی زدم تا به وقتش عقلم درست کار کنه. چشم که وا کردم دیدم نزدیک ظهره. تندی یه شونه به گیسم زدم و یه ذره سرخاب سفیداب هم کردم. یه خال هم گذاشتم اینجای لبم و دستهامو با گلاب شستم و راه افتادم طرف اتاق خان. دیدم رحیم نشسته سرپا روبرو اتاق خواب برزو و تکیه داده به دیفال و داره چرت میزنه. ریشش را تراشیده بود. حتمی صب قبل از اذون رفته بوده حموم. نزدیک که شدم چرتش پاره شد و سر پا شد.
گفتم: اقر به خیر. کی اومدی که همچین تو چرتی؟ خان مگه نیست؟
یه دهن دره ای رفت و گفت: صبح به وقت اومدم. خستگی این چند روز مونده تو تنم هنوز. خان هم هست. خوابه لابد. صبح که اومدم خواستم اجازه بگیرم که ناشتایی را بیارن، تا رفتم تو دیدم دور از جون مث جسد افتاده تو تخت و خرناسه میکشید. تو خواب خماری بود. حتمی دیشب زیادی خوردن. گفت سرم سنگینه. درد میکنه. بیدارم نکن تا خودم بیدار شم!
دیدم بهتر. هرچی دیرتر بیدار بشه فخری هم دورتر شده و دسترسی بهش سخت تر.
رفتم تو مطبخ و نشستم یه دل سیر ناشتایی خوردم و بعد هم یه مجمع برداشتم توش را درست و حسابی نون و سرشیر و عسل چیدم، با چند تا تخم مرغ آب پز و باز برگشتم. رحیم هنوز داشت چرت میزد. اینبار بیدار هم نشد. با نوک پا زدم بهش. از جا جست.
گفتم: هنوز بیدار نشده؟ یا بیدار نبودی که صداش را بشنفی؟
گفت: نه والا. بیدار نشدن. اگه اهنی کنه خان من تو رختخوابم خونه ام هم باشم میشنفم. ولی راسیاتش خاتون، از دیروز میترسم دیگه جلو خان آفتابی بشم. میترسم یهو رأیش برگرده و سر اینکه خسرو خان پیدا نشده من بدبخت را بده دم فلک!
گفتم: نترس. فقط اگه احیانا امروز خان صدات کرد و ازت خواست کاری بکنی، یه چشم بگو مث همیشه و از اتاق بیا بیرون. فقط سر خود کاری نکن تا من بیام بیرون و بهت بگم که چکار کنی!
یه نگاهی کرد انگار بهش زور اومده که بخواد از من حرف شنوی داشته باشه. گفتم: صلاحت اینه. اگر هم میخوای بعدش فلک بشی یا بری تو سیاهچال که دیگه خود دانی.
گفت: نه خاتون. دستم به دامنت. هرچی تو بگی. فقط باز تو هچل نیوفتم دیگه باقیش مهم نیس!
بهش اشاره کردم که در اتاق را واکنه. وا کرد. رفتم تو. خان نصفه نیمه هوش بود. فهمید که یکی اومده تو. همونطور که دمر افتاده بود رو تخت و پشتی را گذاشته بود رو سرش با زبون سنگین گفت: رحیم…بر پدرت لعنت… مگه نگفتم بیدارم نکن تا خودم بیام بیرون….
گفتم: علیک سلام برزو خان! چرا حالت خوش نیس؟ یاد قدیما کردی و تا خرخره خوردی باز؟ تنهایی نجسی نمیخوردی قدیما!

به زور چرخید طرفم و پشتی را از رو صورتش زد کنار و چشمهاش را نصفه نیمه وا کرد. گفت: تویی حلیمه؟ باز چه خوابی برام دیدی؟ خبریه؟
گفتم: دعا کن من برات خواب دیده باشم تا کس دیگه! همه که محرم نیستن و خیرخواه و خاطر خواه خان! خواب برات ببینن چپ میبینن!
چشمهاش را مالید و زورکی نشست تو تخت. یکم که چشمهاش درست عادت کرد و وا شد با تعجب از سر تا پام را برانداز کرد و گفت: به خودت رسیدی! نکنه خبری از خسرو شده؟
خواستم بگم خاک تو سرت. آخه من بخوام محض خاطر خسرو به خودم برسم که چی بشه؟! خرفتیش را گذاشتم پای نجسیهایی که دیشب زهر مار کرده بود. گفتم: نه! خبری از همایون خان نیست فعلا. میخوای داغم را تازه کنی چشم وا نکرده؟
مجمع را گذاشتم اینور تخت و خودم هم نشستم کنارش. گفتم: فرمایش کرده بودین کسی مزاحم نشه تا خودت بیای بیرون. دیدم لنگ ظهره و هنوز ناشتایی نخوردین، خودم آوردم که مزاحمت درست نکنن کلفتهای مطبخ. بالاخره بعد از یه عمر از این زندگی که خیری توش نبوده، دیدم روا نیست! منم حق دارم یه بار خودم با دستهای خودم ناشتایی بیارم اتاق شوورم!
یکم سر و کله اش را مث شپش گرفته ها خاروند و بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت: راستی دیشب حالی فخرالملوک کردی؟ شک و شبهه که براش درست نشد امروز بیاد اینجا بست نشینی؟ ولی آخرش امروز فرداست که گیر بده چرا خسرو از قلعه نیومده بخواد پیگیر بشه و موی دماغ. بایست زودتر پاشم یه فکری درستی بکنم و برم سراغ قنسول.
بعد هم اشاره کرد به مجمع و گفت: وردار برو اینا را. اشتها ندارم. یه آب جوش یا یه قوری چای بگو بیارن دهنم گسه. وا نمیشه…
پا شدم و با غیظ مجمع را هل دادم وسط تخت. باید کوفت میخورد جای اون ناشتایی رنگ و وارنگی که براش چیده بودم. گفتم: به همون نوکر و کلفتهات بگو بیان ببرن و جاش هرچی میخوای بیارن. بقیه اش به من ربطی نداره…
گفت: دلخوری نداره حلیمه! دهنم وا نمیشه. چیزی از گلوم پایین نمیره…
گفتم: میدونم! دیشب حالیم شد وقتی فخری سر خر را زیر انداخت و یهو اومد تو اتاق. پیدا بود! حتمی الان هم فخری گیر کرده تو گلوت که راهش وا نمیشه!
پا شد از جاش و با اخم و تخم گفت: هنوز چشمام را وا نکرده اومدی خلقم را تنگ کنی؟ کم به سرم هست؟ تو هم میخوای بهش اضافه کنی؟ حالا باز فخری میاد اینجا منو تو را باهم میبینه خیالات مزخرف میکنه…
گفتم: فخری همون دیشب دستت را خوند! خیالات مزخرفش را هم کرد. دیگه نمیاد سراغت! منم مامور کرده که بیام پیغومش را بهت بدم!
برزو انگار همه مستی و خماری یه جا از سرش پرید گفت: یعنی چی؟ بیای چکار کنی؟
گفتم: فخرالملوکت همون دیشب آب پاکی را ریخت رو سر تا پات و گذاشت رفت. فهمیده بود قضیه را. نمیدونم از کجا. ولی گفت میرم همونجایی که پسرم رفته. نه خان را میخوام نه این امارت و نه کلفت و نوکراش را. من پسرم را میخوام. بعدش هم یه کالسکه ورداشت و رفت.

برزو چشماش وغ زد و گشاد شد و خیره موند به من! خودم را آماده کرده بودم. میدونستم از شنفتنش یکه میخوره. ولی مهم نبود. همیشه همینه. آدم یه چیزی که از کفِش میره اولش سخته. بعدش دیگه کم کم عادت میکنه.حتی اگه عادتم نکنه زور میزنه که باهاش کنار بیاد. مگه من نبودم؟ هم خورشیدمو دادم، هم همایونمو. دیگه رفتن فخری که سخت تر از اینا نیست واسه برزو. فوقش چند شب میخواد مث دیشب مست کنه و چند روز هم چسناله کنه یا چندتا را بفرسته پی اش بگردن! خب، بعدش؟ سر آخر باز بایست برگرده پیش خودم. تنها کسی که راز دارش بوده و پاش واستاده منم. مگه غیر این بوده؟ هر کی دیگه جای من بود تا حالا یا غمباد گرفته بود یا صد باره زده بود به سرش و حالا داشت تو دارالمجانین پته ی خان و فخری را میرخت رو آب…
با همون حال اومد جلو. زل زد تو چشمام و گفت: یه بار دیگه بگو ببینم چی گفتی؟
دو قدم کشیدم عقب. گفتم: همین که شنفتی درست شنفتی برزو خان. لزومی به تکرار نیس. این همه سال فخری را گذاشتی رو چشمت و بالاش بردی، همین که بو برد یه سختی افتاده وسط زندگی، بار و بنه کرد و رفت. ترجیحش به بچه اش بود نه آقای بچه. تازه خیلی حرفای دیگه هم زد که روم نمیشه بگم. من که نون و نمک شما را خوردم و جفت بچه هام را از دست دادم، هنوز اینجام. واستادم جلوتون. حلیمه حالیشه نمک کسی را که خورد نبایست نمکدون بشکنه! اما اون بی چشم و رویی که گذاشت رفت، تازه سر بچه ای که مال خودش هم نبود، دیگه حساب کار بایست دستتون بیاد…
هنوز داشت مث دیوونه ها نگام میکرد. با یه حال عجیبی گفت: تو بهش گفتی؟ دهنت چشفت و بست نداشت آخر؟ همینو میخواستی؟….
خودمو کشیدم کنار و باد کردم و نشستم رو تخت. گفتم: چرا هر طوری میشه خیال ورت میداره من حرفی زدم؟ یه بار گفتم، بو برده بود. لابد وقتی هی داشتی ور من تو اتاق خسرو خسرو میکردی شنفته بوده. تو که رفتی گفت از چشمای خان خوندم که داره دروغ میگه. گفت زنته و تو رو میشناسه. راستم میگه. خب خوب شناخته بود…
اومد هوام. دستش را برد بالا و اومد با پشت دست بزنه تو صورتم. اینبار نه جاخالی دادم نه دستمو سپر کردم. رک تو چشماش زل زدم. دستش تا جلوی صورتم اومد و ایستاد. مشت کرد و بعد همه ی غیظش را جمع کرد تو مشتش و خوابوند وسط مجمعی که رو تخت بود. تو رفت و جای انگشتاش موند وسط مجمع. بعدهم با صدایی که تا حالا ازش نشنفته بودم، با همه زورش داد زد: رحیییییییم….
رحیم همچین با عجله و ترس اومد تو که پیدا بود داره غالب تهی میکنه. زبونش بند اومده بود و نمیگشت که بگه چشم…
برزو منتظر نشد. گفت: همین الان همه ی اون پدرسوخته هایی که جمع کرده بودی را باز جمع میکنی و راهی میشی طرف تبریز! دنبال فخری میگردین! تا پیداش نکردین اینبار بر نمیگردی وگرنه خونت پای خودته….

رحیم آب دهنش را قورت داد و از اتاق دوید بیرون…
کارد میزدی خونش در نمی اومد برزو. ندیده بودمش تو این حال تا حالا. حتی گوشهاش هم سرخ شده بود. همچنین تند تند نفس میکشید که انگار همین الان داره دنبال فخری میدوه و نفسش در اومده! راستش را بخوای خواهر خیلی ترسیده بودم. دیگه پی این را به خودم مالیدم که هر آن بیاد و غیظ و عقده ی رفتن فخری را سر من خالی کنه و دخلم را بیاره.
مث اینهایی که یه چیزی گم کردن هی اینور و اونور اتاق دور خودش میچرخید و زیر لب پرت و پلا میگفت و فحش میداد. وایساد. نگاش را دوخت به من. بعد هم یهو اومد طرفم. دلم هری ریخت. اومد طرفم. پشتی را برداشتم و سپر صورتم کردم و خودم را پرت کردم وسط تخت. منتظر بودم که دستهاش را باز روی گلوم حس کنم. میدونستم که اینبار دیگه کسی نیست که به دادم برسه. اومد روی تخت. از پس پشتی یواشکی سرک کشیدم. کاری بهم نداشت. دراز شد و از رف بالای تخت یه بطری زهر ماری آورد پایین. خودش را اندخت روی تخت و شروع کرد یه نفس هرچی توش بود را رفت بالا.
با اینکه خوف کرده بودم ولی زور زدم و پا شدم از کنارش. دویدم وسط اتاق. با پشت دست سبیلش را پاک کرد و شیشه را پرت کرد طرف پنجره. به پنجره نخورد ولی افتاد کف اتاق و خورد شد. بوی تند و تیزی پیچید توی اتاق. باز چند تا بد و بیراه به من و آقاش و فخری داد. کم کم گر گرفتگی صورتش خوابید و زل زد به سقف و یهو مرد گنده مث بچه ها زد زیر گریه!…
یه آن دلم سوخت براش. پشیمون شدم از کاری که کرده بودم. خواستم بهش بگم که فخری برمیگرده. رفتم جلو و صداش کردم: برزو خان…. برزو خان….
هیچی نگفت و همونطور زار زد. شده بود عین بچه ها وقتی که یهو از خواب چشم وا میکنن و میبینن که ننه شون نیست. اول بهونه میگیرن و بعد هم گریه و زاری…
ر فتم نشستم کنارش و دستش را گرفتم تو دستم. داغ بود. با پته ی چارقدم اشکهاش را پاک کردم. چشمهاش را نیمه بسته بود و اشک میریخت…
گفتم: غصه نخورین برزو خان. فخری….
زبونم نگشت که بگم برمیگرده. راستش دلم هم نمیخواست که برگرده. اگه راستش را میگفتم دیگه جام توی اون خونه نبود…
گفتم: فخری خریت کرد. حتمی یه جایی بین راه سرش میخوره به سنگ و برمیگرده. اون دووم نمیاره که بخواد راه طولانی بره…
اشکش بند اومد. حرفی نزد ولی. چشمهاش را بست و پشتش را کرد بهم و همونجا روی تخت خوابید. خواب نبود، میفهمیدم.
ادامه ندادم. پا شدم و از اتاق اومدم بیرون. جلدی رفتم تو حیاط سراغ رحیم. رفته بود از ترس کنار طویله پشت یه دیفال دو زانو نشسته بود و مث بید به خودش میلرزید. منو که دید گفت: چکار کردی خاتون که باز خان همچین شد؟ اینبار بچخه هام را یتیم میکنه. من کجا بایست برم دنبال فخری خانوم؟ اگه پیداش نکنم چی؟

گفتم: چه زود ریدی به خودت رحیم… گفتم که چاره ات پیش منه… نشستی مث ننه مرده ها زار میزنی که چی؟
همونطور که داشت زور میزد جلو خودش را بگیره که اشکش در نیاد گفت: ما پا دو جماعت مث چوب دو سر نجسیم. نه راه پیش داریم نه پس. هرجای این عالمم برم آخرش خان تلافی رفتن فخری خانوم را تو سر من خالی میکنه. چه خبطی کرد ننه ام منو زایید! عجب غلطی کردم شدم جیره خور خان…
گفتم: زبون به دهن میگیری یا تا شوم میخوای آیه یأس بخونی؟ بار و بندیلت را جمع کن و آدمهای خان را قطار کن و راه بیوفت برو دنبال فخری! فقط اگه میخوای حتمی پیداش کنی و بیاریش و سر و جون سالم به در ببری از این معرکه کاری را که میگم بکن!
خودش را یکم جمع و جور کرد و گفت: میدونم که آخرش پای من گیره و زنم بیوه میشه! به قول همون زنم که میگه هیچوقت به قول هیچ زنی اعتبار نکن، ولی باشه، حرفی نیس. بگو شاید اینبار را جَستم!
بلندش کردم و کشوندم پشت دیفال که کسی نبینه! گفتم: من میدونم فخری کدوم وری رفته! خلاف اونی که خان فکر میکنه و خبری که تو از تبریز در مورد خسرو براش آوردی، همه ی حرف و حدیثها من باب رفتن خسرو قاطی روسها چرند بوده! منم پیگیر شدم دیدم همینطوره. فرستادنتون به بیراهه…
گفت: چه مرضی داشتن آخه؟ مگه ما به کی چکار داشتیم که بخوان گمراهمون کنن؟
گفتم: این قضیه پشت داره. وقتش نیس برات بگم. ولی اونطوری که من شستم خبردار شده و کلاغه برام خبر آورده، همش زیر سر همون فخریه! خیلی وقته نقشه کشیده بوده و هزارتا برنامه ریخته! انگاری یه لقمه چرب تر از خان گیرش اومده و طرف هم وعده وعید زیادی بهش داده! سر همین خسرو را راهی کرده طرف تبریز و از اونجا این برنامه را ریخته که همه فکر کنن رفته اونور. بعد هم آدمهای اون یارو خسرو را بردن خلاف جهت! طرف سیستان و بلوچستان. فخری میخواسته یعنی بچه اش هم همراش ببره! مقصدشون هنده! الان هم فخری تو راهه و داره میتازونه اون سمتی! اگه بجنبی بهش میرسی. ولی اینو بدون که سلومت برگرده باز سر توست که به باد میره! حالیته چی میگم؟
گفت: چه ربطی به من داره؟ خان گفت برش گردونم، منم بر میگردونم…
گفتم: خب همینجاست که حالیت نمیشه. میدونی اگه زنده برگرده اینجا چه اتفاقی میوفته؟ وقتی ببینه تو ردش را زدی و دنبالش رفتی حتم میکنه که از قضیه اش بو بردی. اگر نه بایست خلاف جهت میرفتی طرف تبریز. واسه همین پاش نرسیده به اینجا زیرآبت خورده و یه انگی میچسبونه بهت و نمیزاره سر سالم در ببری که قضیه اش را رو نکنی…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ