قسمت ۶۳۶ تا ۶۴۰

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت ششصد و سی و شش)
join 👉 @niniperarin 📚

گفت: ببین حلیمه!چشات شوره، دعات گیراست، هر کوفتی که هست و نیس دیگه برام مهم نیس. فقط یه چیزو میدونم. من خوب شوورمو میشناسم! میدونم اهل این نیس که شلوارشو دوتا کنه! مگه اینکه کسی زیر پاش بشینه. اگه خوب یادت باشه، سر خسرو که حامله بودم یکی تو دربار نشست زیر پاش و خواست که قاپ برزو را بدزده. خودت خوب شاهدی که چی شد و چی نشد. همینقدر بگم که بو ببرم قضیه ای هست و پای کسی در میونه، مث همون موقع پا وامیستم و تا آخرش میرم و به روز سیاه میشونمش. خیال هم نکن که حرفای برزو الان تو کَتم رفت. تا ته و توی کار را در نیارم بیخیالش نمیشم. فقط بپا پای تو یکی تو این قضیه گیر نباشه که …
میخواستم بگم ارواح عمت که شوورت را خوب میشناسی! یه عمر هووتم حالیت نشده! حالا وایسادی تو روم داری برا خودم قرت و قیافه میای؟ تو اگه زن بودی و میخواستی ظفت شوورت را بگیری که خیلی وقت پیش به فکر بودی که هم خودتو بدبخت نکنی هم من بینوا رو.
یه نگاه معنی داری بهش کردم و گفتم: باور کردن و نکردن حرف خان به خودت مربوطه و بس. من این وسط نه سر پیازم، نه ته پیاز. همونطور که تو اومدی ازم خواستی وجیهه را نفرین کنم تا به مقصودت برسی، خان هم اومده ازم میخواد دعا کنم! حالا باز خدا پدرشو بیامرزه که اونم نیومد ازم نفرین بخواد که یکی را سر به نیست کنم! هرچی هست و نیست به منم ربط داره! نه اینکه خودم خواسته باشم. شماها دست از سرم برنمیدارین و دستی دستی میاین منو دخیل میکنین تو قضایاتون! ولی منم جای آبجیت فخری خانوم! اینکه شلوار شوورت دوتا بشه یا صدتا دخلی نه به من داره نه به هیچ کس دیگه. بی تک و تعارف بهت بگم، خودت باعث و بانی این امری….
اون چشمهای کور شده اش را همچین تنگ کرد و زل زد تو دهنم و دقیق شد به حرفم. خیال میکرد وقتی چشماش را اینجوری میکنه خیلی همه ازش حساب میبرن. نمیدونست به قول ننه خدابیامرزم میشه عین زن چنگیز خان مغول! گفت: رک بگو ببینم چی میخوای بگی! یعنی حرفت اینه که زیر سر خان بلند شده و تقصیر منم هست؟ هان؟
رفتم نشستم رو صندوقچه و گفتم: من همچین حرفی نزدم. دارم میگم اگه هم طوری بشه مقصر خودتی!
تندی گفت: از قدیم و ندیم گفتن اگه را کاشتن سبز نشد! تو هم نمیخواد بعد از این همه وقت شوور داری درس به من بدی.
بعد هم با یه فیس و افاده ای گفت: تا من هستم برزو چشمش کس دیگه ای را نمیگیره. هوووَه! میدونی چندتا از همین اجنبیا با سر و کـون لخت جلوش رژه رفتن؟ ولی دریغ از یه نگاهی که خان بخواد به اینا بندازه. اصلا و ابدا انگار نه انگار که تا من هستم زن دیگه ای رو این کره خاکی وجود داره! اینا را هم دارم میگم نه بابت اینکه به خودم غره باشما. نه! فقط میگم که هم بدونی، هم بشنفی، هم برا بقیه تعریف کنی که کلهم حساب کار بیاد دستشون….
تو دلم گفتم از چسان فسانی که میکنی و پر و پاچه ای که هر روز لخت تر میکنی و میندازی تو چشم پیداست که خان چشاش درویشه اونجاها. خوبه خودم تو خیلی از مجلساشون بودم و دیدم که یکی در میون نگاهش هرز میره! حالا زنیکه اومده به من گوشه کنایه میزنه که این حرفا را بشنفم؟ خوبه جوون که بودی هم هیچ گهی نبودی و شوورت آخرش منو پسندید اگر هم بی وقت آبستن نشده بودی که حالا داشتی تو خونه آقات سماق میمکیدی و دنبال شوور میگشتی! بهم گرون تموم شد حرفش. منم سر اینکه هم داغ و دروش کنم و هم بچزونمش گفتم: والله اینایی که میگی ایشالا که درسته. ولی اون چیزی که من از غیب به گوشم میرسه یه حکایت دیگه ای داره…
یهو انگار کشیده بهش زده باشن گوش تیز کرد و برگشت طرفم. گفت: یعنی چی؟ منظورت چیه؟

گفتم: منظوری ندارم. دارم میگم که حواست باشه به دور و اطرافت! یهو فردا چشات را وا میکنی میبینی نه خانی داری و نه خونی! اگه این چیزایی که من خواب دیدم درست از آب دربیاد که اون افندی پیزی که سر راهت در میاد هم شوورت را ازت میگیره، هم جون و نفس خودتو!
ترسو میشد تو چشماش خوند. خواب ندیده بودم خواهر. ولی دیدم اگه اینبار هم دست رو دست بزارم باز همه چی از کفم میره! بایست یه طوری چند وقتی سر فخری را گرم میکردم تا کار از کار بگذره و دستش به جایی بند نباشه.
اومد جلو و با چشمهاش که گرد شده بود گفت: چی میدونی حلیمه؟ چه خبره؟ چه بلایی داره به سرم نازل میشه؟ استغفرالله….
یه بادی به غبغب انداختم و یه طوری که انگار خیلی چیزا میدونم و نمیخوام بگم گفتم: ولش کن. خلقت را تلخ نکن بیخود. یه خواب بوده. معلوم نیس که حالا راستی راستی هم طوری بشه. یه صدقه بزار کنار ایشالا که طوری نمیشه…
به حال التماس گفت: خوابی که تو دیده باشی فرق داره! اونم سر این قضیه. صدقه چاره اش نیس حتمی. خودتم میدونی. واسه همینه که اینو میگی. من مث آبجیم رو تو حساب میکردم. حالا هم میکنم. پس خواهرونه بهم بگو. نزار کار از کار بگذره. این برزویی که من امشب دیدم توفیر داشت با اونی که همیشه بود. دروغ را میشد از تو چشماش خوند. من زنشم. حالیم میشه این چیزا. بگو چه خوابی دیدی…
یه تیکه نبات از پر چارقدم در آوردم و گذاشتم گوشه ی لپم. گفتم: به همین برکت که الان خوردم، اگه دوستت نداشتم عین آبجیم محال بود بهت حرفی بزنم و اصلا بگم که همچین خوابی دیدم. ولی خب چکار کنم؟ دلم نازکه و کوچیک. چیزی توش نمیمونه! راسیاتش خواب دیدم یه زن اهل سیستان از تو نقش و نگارای دره نگاران جون گرفت و دراومد! یه بز هم همراش جون گرفت و از روی نقشها دراومد و راه افتاد دنبالش. اول جفتشون رنگ همون سنگهای کوه بودن. صورتش آفتاب خورده و سوخته بود. اما همینکه راه افتاد رفت تو یه جایی به اسم کلپورگان! نشست با دست یه کوزه ساخت و گذاشت سینه آفتاب. همینکه کوزه خشک شد و رنگ اونم شد سفید مث همون کوزه. کافی بود یه مرد نگاش کنه با اون رنگ و رو و لباس تا یه دل نه صد دل عاشقش بشه! شیر بز را دوشید تو کوزه و گذاشت سر شونه اش و یه برقع طلایی زد رو صورتش و راه افتاد. یهو نمیدونم چی شد که دیدم اینجاست. توی امارت. تو اتاق خان. خان انگار که فرشته دیده باشه مات و مبهوت اون زن نگارانی شده بود!
فخری همونطور که دهنش مث غار واز مونده بود یکی زد تو سرش و گفت: خب؟ این یعنی چی؟ اون زن کیه؟

گفتم: معنیش اینه که اگه دست نجنبونی و هی دنبال نمیدونم، چزوندن وجیهه و اطفارای منیره باشی کلاهت پسه! اونی که نبایست از راه میرسه و قاپ برزو خان را میدزده. زنهای اونورا را هم نمیدونم دیدی یا نه. خوشگلای ما پیش اونا بدگِلن! چشم و ابروشون خدادادی انگار سرمه کشیده اس. با یه نگاه دل صدتا مردو میبرن! اینی هم که من دیدم از تو نقش و نگارای کوه دراومد تعبیرش اینه که همچین پشتش قرصه که، بلاتشبیه، شوما که خانوم این خونه ای و ابویت تو دربار رفت و اومد داشته پیش اون مث اینه که ریشه ات به آب باشه! یعنی اونی که حریفت میشه خیلی قَدَره….
کم مونده بود قلب فخری وایسه و نفسش داشت می افتاد به شماره. از ناراحتی رنگش شده بود مث زردچوبه و حلقش چسبیده بود به هم. دیدم حالاست که پس بیوفته. رفتم کاسه آب را از تو طاقچه آوردم دادم یه قلپ زهرمارش کرد.
گفتم: بزار یکی را صدا کنم بیاد اگه حالت خوش نیس. ببرمت تو اتاقت یکم دراز شو حالت جا بیاد.
با دست اشاره کرد نمیخواد. خودش را یکم جمع و جور کرد و گفت: بقیه اش…. بقیه اش را بگو….
گفتم: بقیه نداره. همش را گفتم!
گفت: تعبیر بز چیه که گفتی؟ بایست بدونم با کی طرفم…
یادم به بز نبود. یکم فکر کردم و گفتم: بیخیال این یکی شو خانوم. میترسم بشنفی و طاقت نیاری….
زور زد و یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت: چیزیم نیس. بگو. آب از سرم گذشته دیگه!
دستهام را چفت کردم تو هم و پا شدم. گفتم: راستش تعبیر بز اینه که اون چنته اش پره. جون سخته. راحت حریفش نیستی. مگه اینکه….
شروع کرد به آه و ناله و تو سرش زدن و شامورتی بازی در آوردن. گفت: پس تو اینجا چه کاره ای حلیمه؟ مگه نگفتی چشات شوره و دعات گیراست و نفرینت سریع الاجابه؟! دست رو دست گذاشتی که یه پاپتی بیاد منو بدبخت کنه؟ تو چه صیغه ی خواهری ای بینمون خوندی پس؟….
گفتم: اولا نفرینم گیراست و دعام سریع الاجابه. بعد هم یه بار دیگه بگی چشمم شوره همچین چشت میکنم که چایمون کنی و رنگ اون هوویی که قراره بیاد سرت را هم نبینی. هر چی من کوتاه میام تو برا خودت میبافی به هم و حرف در میاری؟ پسفردا یکی مث این نسرین بشنفه که هزارتا حرف پشت آدم در میاره و صدتا عیب و ایراد رو آدم میزارن این خلق الله…
اسم هوو که اومد دیگه رنگ به روش نموند و داشت نفسش میرفت و کم مونده بود که جدی جدی ریق رحمت را سر بکشه. تازه ملتفت شدم چرا خان این همه ابا داره از گفتن قضیه خودش و من.
گفتم: حالا نمیخواد خیلی هم فشار به خودت بیاری! هر چیزی یه راهی داره. راه اینم من میزارم جلو پات. ولی به شرط اینکه مو به مو عمل کنی بهش و سر خود و من در آوردی کاری انجام ندی!
چشماش که دیگه یه سفیدی بیشتر ازش پیدا نبود باز سیاهی برگشت توش و خیره شد به من. گفت: بگو… راهشو بگو… مو به مو انجام میدم. هر کاری لازم باشه میکنم که کسی نیاد شلوار خان را دوتا کنه!
بدبخت نمیدونست خان شلوارش خیلی وقته دوتا شده. اونم چه دوتایی! یکیش که تو باشی که از من زپرتی تری. حالا وقتش بود که دیگه این شلوارشو جر بدم و بندازم تو تنور…

گفتم: بهت میگم. ولی خان نبایست بویی ببره از قضیه. اگه شک کنه که تو چیزی فهمیدی و داری محض خاطر بلاگردونی از سر خودت و اینکه نگذاری اون چشمش به اون ضعیفه بیوفته یه کارایی میکنی، بعید نیست خودش هم بخواد از قضیه سر در بیاره و اونوقته که موش میدوونه تو کارت!
گفتم: خستگی و دلتنگی را بهونه کن و بگو چند روزی میری خونه ی آقات…
گفت: برم خونه ی آقام که چی بشه؟ تازه یهو سر و کله ی اون زنیکه پیدا شه و اونوقت دیگه منم نیستم که جلوش را بگیرم! اینم راهه میزاری جلو پام؟ یه باره بگو دو دستی همه چی را تقدیم اون یارو کنم….
گفتم: نپر تو حرفم. هفت ماهه که دنیا نیومدی. گفتم بگو میری خونه ی آقات. ولی نمیری اونجا! راه میوفتی میری پیشواز اون زنک و حجت را باهاش تموم میکنی.
گفت: حرفایی میزنی حلیمه! دنبال سوزن گشتنه تو انبار کاه. این همه زن تو این مملکت هست. من برم خِر کیو بگیرم آخه؟ نمیگن زده به سرم و بالاخونه ام را دادم اجاره؟ نشده این کار…
اخم و تَخم کردم و گفتم: مگه نگفتم هرچی میگم مو به مو اجرا کن؟ همین اولش نافت را با نه بریدن که! زدی زیرش! اصلا برو بست بشین پشت در اتاق خان ببینم به مقصودت میرسی یا نه. دیگه هم به من ارتباطی نداره. تونستی پیداش کن. ولی اگه نتونستی و کار از کار گذشت دو روز دیگه نیای دست به دومن من بشی باز. خود دانی…
بعد هم کـونم را کردم بهش و خواستم از اتاق برم بیرون که باز افتاد به التماس: به دل نگیر حلیمه. میبینی که حال و روزم خوش نیس. اگه پرت و پلا میگم دست خودم نیس. فدات بشم. من دیگه لال میشم. تو بگو ببینم چه خاکی بایست به سر کنم!
خواستم حرفش را پشت گوش بندازم و قهر کنم و برم بیرون. ولی دیدم یهو یکم هوا بهش بخوره و تنهایی فکر کنه، گاسم عقلش سر جا بیاد اونوقت و دیگه تره هم برام خورد نکنه. غرورمو زیر پا گذاشتم و برگشتم.
گفتم: قرار نیس بری دونه به دونه ی زنهای عالم را تفتیش کنی تا بفهمی کیه. نشونیش را من بهت میدم. یه راست میری سراغ خودش!
گل از گلش شکفت و چشمهاش برق زد. گفت: یعنی تو میدونی کیه و کجاس؟
با سر تایید کردم. گفتم: یکم راهش طولانیه ولی می ارزه به زحمتش.
انگار که جون اومده باشه تو اون پاهای چاق و چله اش جلدی پا شد و لپم را ماچ کرد. گفت: الهی قربونت برم. بگو کجاس تا بفرستم از زندگی ساقطش کنن…
گفتم: غیر خودت کسی نمیتونه اونو بشناسه. همینکه چشمت بیوفته بهش خودت میشناسیش! سر همین کسی را نمیتونی بفرستی. خودت باید بری.
یه فکری کرد و گفت: هرچی تو بگی! قبولت دارم…
گفتم: راه طولانیه! بایست بری طرف بلوچستان، یه شهری به نام سراوان. تو اون شهر نشونی یه جایی را میگیری به اسم کلپورگان! دنبال یه زنی میگردی که نیم تنه ی روح الطلس گلبهی تنشه و یه کوزه هم رو دوشش. تا ببینیش میشناسیش. دیگه با خودته که چطور میخوای باهاش تا کنی!!
اینجا که نشونیش را دادم نرفته بودم خواهر. فقط میدونستم خیلی دوره! بچه که بودم اون کولی که کفم را دید برام تعریف کرده بود یه بار.
فخری گفت: مطمئنی؟

پشتم را کردم بهش. گفت: باشه! فردا جمع و جور میکنم و راهی میشم. ولی چیزی که هست نصفه روزه میرسم دیگه؟ دلواپسم خسروخان از قلعه برگرده ببینه نیستم دلتنگم بشه!
گفتم: نمیدونم چقدر راهه. حالا نصفه روز هم نرسی لابد تا غروبش میرسی. تو فکر کم و زیاد راه نباش. مهم اینه که مشکل را حل کنی! بعد هم تا بری و بیای بعید میدونم خسرو برگشته باشه از قلعه! اصلا تو فردا صب قبل اینکه آفتاب بیوفته رو خرند راهی شو. خودم به برزو خان میگم وقتی از خواب پا شد. یکمم خیال کنه واسه کارها و حرفهای امشبش گذاشتی رفتی بد نیس. قَدرت بیشتر میاد دستش…
دو به شک بود. ولی قبول کرد. گفتم: همین حالا میگم برات کالسکه حاضر کنن که صبح معطل نمونی. خودت هم چیزی لازم داری بریز تو صندوق و بزار که صبح ببندن پشت کالسکه…
گفت: الان میگم نسرین بیاد جمع و جور کنه برام. اونم با خودم میبرم! دست تنها نمیتونم…
تا رفت، رفتم سراغ عندلیب. مث نعش افتاده بود از خستگی. ولی چاره ای نبود. صداش زدم. به زور پا شد و خودشو جمع و جور کرد.
گفت: چی شده خاتون؟ خبری از خسرو خان شده؟ دیدم قشون خان برگشتن و اسبهاشون را بستن تو طویله.
گفتم: نه. اونها هم خبرشون همونی بود که تو دادی. الهی خیر نبینه هر کی باعث و بانیشه ایشالا.
گفت : ایشالا.
گفتم: میدونم خسته ای، ولی چاره ای نیس. یه کار فوری پیش اومده. پاشو یه کالسکه حاضر کن یه سورچی هم خبر کن. صب آفتاب نزده فخری میخواد بره. راهیه. یه چیزی باشه که وسط کار قالش نزاره…
گفت: به سلومتی ایشالا. کجا؟ میخواد بره پابوس امام رضا دخیل ببنده خسرو برگرده؟
گفتم: نه بابا دلت خوشه. میخواد بره سراوان دنبال هووش بگرده. قضیه طولانیه. وقتش نیس حالا بگم.
تا شنفت انگار سوزن بهش ور کرده باشن از جا پرید. گفت: سراوان؟ هووووه. یه باره بگو میخواد بره سفر حج! جا نزدیک تر نبود؟ حالا چرا هووش رفته اونجا؟
گفتم: حالا دیگه رفته. چطور مگه؟
گفت: یا دلش خیلی خوشه، یا کلا مشنگه! همین حالا هم راه بیوفته کم کمش دوهفته دیگه شاید برسه اونجا. اونم با کالسکه و اسب تازه…
خیال نمیکردم دیگه اینقدر راه باشه. بعد دیدم هرچی دورتر بهتر. چند وقتی از شرش خلاص میشم لااقل. فقط باید یه چیز درست و حسابی به خان میگفتم که بعدش کاسه کوزه ها باز سر خودم خراب نشه. به عندلیب گفتم فضولی نکنه و کالسکه را حاضر کنه و به سورچی سفارش کنه که حرفی نزنه که چقدر راه هست و نیست تا اونجا.
صبح آفتاب نزده همه چی حاضر بود. یواشکی فخری و نسرین سوار کالسکه شدن. قبلش فخری کلی بهم سفارش کرد که یه طوری به خان بگم که خیلی ناراحت نشه. منم بهش قول دادم طوری بهش بگم که وقتی برگشت برزو خودش بیاد پیشوازش و قربون صدقه اش بره.
کالسکه از امارت که زد بیرون دیدم خوب موقعیتی گیرم اومده. دیگه وقتش بود. میتونستم به خان بگم که فخری از همه چیز بو برده و گذاشته رفته. اونم دیگه دستش به جایی بند نبود. فقط من میموندم و برزو خان…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ