قسمت ۶۳۱ تا ۶۳۵

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت ششصد و سی و یک)
join 👉 @niniperarin 📚

نفسم بالا نمی اومد. به زور صورتم را از تو دستش کشیدم بیرون و گفتم: میخواستی برات از اجنه خبر بگیرم؟ خب گرفتم! طاقت شنفتنش را داری؟
یه قدم کشید عقب. همونطور که زار میزدم گفتم: برام خبر آوردن از غیب! گفتن خان پیـزی نگهداری از یه بچه را هم نداشت!
خان سرخ شد و رگ گردنش زد بیرون. داد زد: برو بیرون زنیکه تا ناکارت نکردم…
دست خودم نبود. دیگه حالیم نمیشد با کی دارم حرف میزنم. داد زدم: آره مردی و مردونگیت همینه که یه زن و ناکار کنی. باز آقات تونست دو سه تا مث زغال را اخته کنه. تو تخم همون کارم نداشتی! بچه ام را ازم گرفتی. اون فخری را کاری کردی که غیر چسان فسان چیز دیگه ای حالیش نیس. خورشید و با دست خودت کشتی. اینم از همایون که فراریش دادی. کلاهتو یه وجب بزار بالاتر برزو خان والا! همایون خان من، خسرو خان تو، دیگه بر نمیگرده! آدم فروشی کرده. من که یادش ندادم! تو دم و دستگاه تو همچین بار اومد. با اجنبیهای قزاق ریخته رو هم و رفته قاطی اون خدانشناسهای روس. به حق پنج تن، ایشالا اگه برگرده اینجا را رو سرت خراب کنه که خونه خرابم کردی. داشتم تو ولایت زندگیمو میکردم. اومدی با دروغ و دلنگ نشستی زیر پام…
خان، بهت زده، با چشمهای خون گرفته زل زده بود بهم. یهو عربده کشید و اومد طرفم و بیخ گلوم را دو دستی چسبید. عربده میکشید: جادوگر دروغگوی هرزه. چه بلایی سرش آوردی که حالا همچین دروغهایی سر هم میکنی؟ نفست را بند میارم که دیگه اراجیف از اون دهن نجست در نیاد. مار تو آستین داشتم و بی خبر بودم! میخوای زهرت را بریزی ولی کور خوندی….
پاهام داشت سبک میشد و سرم سنگین. چشمام سیاهی میرفت و یه چیزایی مث ستاره، دون دون، جلو چشمام اینور و اونور میرفت.دیگه حالیم نمیشد چی داره میگه برزو. فقط یه آن شنفتم که محکم در اتاق را میکوبن. گلوم را ول کرد. یه نفس عمیق کشیدم و افتادم به سرفه. هنوز جای انگشتهاش را رو گلوم حس میکردم.
خان رو کرد به در و داد کشید: چه خری هستی پدر سوخته؟
گفت: منم خان! رحیم…
باورم نمیشد برگشته. گریه ام بند اومد. یهو زد به سرم که نکنه عندلیب سیاهم کرده باشه و نرفته دنبال همایون و از خودش یه چیزی بافته به هم که کارش راه بیوفته؟ اگه رحیم یه چیز دیگه بگه چی؟ اونوقت دیگه کارم تمومه و پیش خان میشم چوپان دروغگو. دیگه هیچ حسابی روم نمیکنه که هیچ بعید نیست باز بیوفته به جونم و با همون دستهاش خفه ام کنه! با اینکه دلم میخواست همایون سالم باشه ولی یه آن گفتم خدا کنه رو سیاه نشم پیش خان تا حقانیتم براش روشن بشه!
خان همونطور عصبانی داد زد: زود بیا تو…
در وا شد و رحیم ایستاد تو درگاهی در. چشماش گود رفته بود و لاغر شده بود.
خان گفت: کجا بودین این همه وقت پدر سوخته ها؟ چه غلطی میکردین؟
رحیم گفت: سرتون سلامت خان. اطاعت امر میکردیم…
برزو گفت: کو؟ کجاس؟ دست خالی برگشتی؟
رحیم گفت: نه قربان…

دلم هری ریخت. پا شدم از جام. سرک کشیدم ببینم کسی پشتش هست یا نه! نبود. رحیم یه نگاهی به من انداخت و از وحشتی که من داشتم، اونم خوف افتاد تو دلش. به اته پته افتاد. خان گفت: این دست پری که میگی کو؟ چرا چیزی نمیبینم؟
رحیم آب دهنش را قورت داد و گفت: دست خالی نیستم خان. عرض میکنم…
گوشهام را تیز کرده بودم که درست بشنفم چی میگه و چشمهام را هم دوخته بودم به در ببینم همایون میاد تو یا نه.
رحیم گفت: امون بدین خان. میگم از سیر تا پیازشو…
برزو رفت نشست روی میز و سعی کرد که خونسرد باشه. میدید که وقتی براق میشه به رحیم، زبون اونم بند میاد.
رحیم ادامه داد: وجب به وجب، از اینجا تا خود تبریز را گشتیم. فهمیدیم خسرو خان بین راه نمونده و وارد تبریز شده. اینو نگبان توی دروازه گفت. یه پول گذاشتیم کف دستش تا یادش بیاد کی رفته و کی اومده. نشونی که دادیم گفت اومده. یادش مونده بود، سر اینکه خسروخان رفته بود و پیشش مونده بود یکی دو ساعتی. گفت خودش را که گرم کرد رفت. یه چند تومن هم گذاشته بود کف دستش که به کسی نگه اونو دیده. بیشترش را که از ما گرفت بعد زبون وا کرد. نشونی که خسرو خان خواسته بود از نگهبان را بهمون داد. رفتیم. نبود. گشتیم. آب شده بود رفته بود تو زمین….
خان رو کرد به رحیم و سرش را تکون داد. به زبون بی زبونی داشت بهش میگفت که اگه خبری از خسرو نباشه کارش تمومه.
رحیم از ترس اشک جمع شد تو چشماش. ولی خودشو نگه داشت. دهنش خشک شده بود و پاهاش سست. گفت: اساعه ی ادب نباشه برزو خان، میشه بشینم سر پا و بقیه اش را بگم؟ چند روزه چیزی نخوردم و یه نفس رو اسب تاختم. جون نداره پاهام!
بهونه اش بود. از ترس داشت مث بید میلرزید. یه نفسی چاق کردم و گفتم: زود بگو آقا رحیم. پیداش کردی بچه امو؟
صدام را که شنفت یکم آروم گرفت. اشکش قل خورد رو گونه اش و دیدم که افتاد روی فرش. گفت: سر خان سلامت باشه و سایه شون صد سال بالاسر من و زن و بچه ام. به خدا تقصیر ما نبود برزو خان. پیگیرش شدیم. همینکه فهمیدن دنبال خسرو خان میگردیم اول فکر کردن از حکومتیا هستیم. بعد که فهمیدن ربطی به جایی نداریم نزدیک بود خونمون را بریزن. گفتن اگه حکومتی نیستین پس نیومدین جاسوس بگیرین، همدستشین. انگ جاسوسی و وطن فروشی بهمون زدن و کم مونده بود همه مون را بزارن سینه ی دیفال.
خدایی شد که جون به در بردیم. یه گوسفند نذر ابوالفضل کردم که تو دهه قربونی کنم اگه بتونم سر سالم به در ببرم و یه بار دیگه زن و بچه ام را ببینم. همین هم شد که تونستیم خلاصی پیدا کنیم از دست اونها. وگرنه حالا نعشمون را آویزون کرده بودن سر دروازه محض عبرت دیگران.
خسرو خان فرار کرده خان. پناه برده به قشون روس و از مملکت رفته بیرون. خودم با گوشهای خودم شنفتم از دهن یکی از همونهایی که میخواست اعداممون کنه….
خان خیره مونده بود به زمین و تکون نمیخورد. ته دلم یه طورایی داشتن قند آب میکردن که حرفم راست دراومده. باز خدا برای عندلیب خوب بخواد که نارو نزده بود بهم و آبرو ریزی بشه. یهو یاد همایون افتادم که دیگه معلوم نیست ببینمش تا آخر عمر یا نه. همون وقت دلتنگش شدم و باز بغضم ترکید. باز صدای اونی که گهگاه میومد سراغم و باهام حرف میزد پیچید تو سرم. گفت: خب حالا که چی؟ اگر هم بود که فقط تو خودت میدونستی اونو زاییدی و ننه شی. همایون که تورو به چشم یه کلفت بیشتر نمیدید که حالا بخوای براش گریه زاری هم بکنی! زجرش مال تو بوده و کیفیش واسه فخری و برزو. برو خدا را شکر کن لااقل پیش خان بی اعتبار نشدی. حالا هم که خان خودش میدونه اگرم بخواد دیگه فخری براش بزا نیس! یکی زایید و والسلام. ولی تو چی؟ یه بار پسر زاییدی براش، پس بازم میتونی! اجر و قربت هم بیشتر میشه اینجوری پیش برزو خان. هر چیزی یه تاوونی داره بالاخره. همایون خان را هم فکر کن تاوون اون خبطی باشه که کردی و زبون به کام گرفتی این همه سال! الان هم خوب وقتیه. همینکه فخری بفهمه خسرو خانش گم و گور شده حتمی دق میکنه. خان والا هم که دیگه تا حالا هفت تا کفن پوسونده و نیست که بخواد آره و نه کنه و موش بدوونه تو کار. تویی و این برزو خان. همین الانم که دست به کار بشی و نه ماه دیگه بچه ات را بزای، تا بیاد از آب و گل در بیاد خان هم ریق رحمت را سر کشیده و تو میمونی و یه عالمه مال!….
دست خودم نبود خواهر. قصی القلب نیستم به خدا! ولی دست وردار نبود اون لامروتی که داشت اینها را بهم میگفت. به خودم که اومدم دیدم گریه ام بند اومده و منم خیره مونده بودم به زمین، درست همونجایی که خان خیره بود. رحیم از ترس جیکش در نمی اومد و منتظر بود ببینه خان چکار میکنه.
خودمو جمع و جور کردم و پا شدم از جام. یه طوری که خان بشنوه گفتم: آقا رحیم، تو برو یه نفسی چاق کن و یه سری به زن و بچه ات بزن. من پیش خان هستم!
رحیم مردد یه نگاه به من کرد و یه نگاه به خان. منتظر بود ببینه برزو چی میگه. ولی اون همچنان مات، خیره بود به زمین. بهش اشاره کردم که بره. پا شد و زود از اتاق رفت بیرون.
نشستم رو زمین رو بروی خان و پاهام را دراز کردم درست همونجایی که نگاهش را دوخته بود. گفتم: دیدی بی ربط نمیگفتم؟ خبری که از غیب بیاد صادقه! چاره چیه جز انتظار؟ اگه پسر توئه، بچه ی منم هست! ایشالا همونطوری که زده به سرش و رفته، همونطور هم از راه بی گمون عقل بیاد به کله اش و برگرده! یادته وقتی آبستن بودم چند ماه انتظار کشیدیم تا اومد؟ حالا هم خیال کن باز همونوقته…
یه نفس عمیقی کشید و با آه داد بیرون و بالاخره پلک زد. پیدا بود حرفام داره نرمش میکنه. یاد اون روزا انداخته بودمش. خواستم از وقتی بگم که اومده بود تو قلعه و روزایی که باهم داشتیم که گفت: همه اینها به درک. جواب فخری را چی بدم؟ تاب نمیاره…
این حرف که از دهنش در اومد دلم میخواست همونوقت با یه چیزی بزنم و ملاجش را خورد کنم. پا شدم. تو دلم گفتم: لیاقتت همون فخریه، خواری طلبی…

کـونم را کردم بهش و رفتم از اتاق بیرون که باز صدام کرد. محل ندادم بهش و راه خودم را رفتم. باز صدا کرد. خودمو زدم به کر گوشی و تند تند قدم ور داشتم و رفتم تو اتاقم. هنوز در را نکوفته به هم، وازش کرد. اومده بود دنبالم! کار نکرده!
گفت: دست خودم نبود حلیمه. میدونم. تند رفتم. ولی قبول کن سخته. آدم یهو میزنه به سرش. با اینکه تو گفتی و رحیم هم حرفت را تصدیق کرده ولی هنوزم که هنوزه نتونستم راست و درست باور کنم که چه اتفاقای افتاده. سنگینه. حالیته که؟ حتم دارم ملتفت حرفم هستی. به قول خودت بچه ی تو هم بوده. من کوتاه بیا نیستم البته. تو کَتم نمیره این حرفا. پیگیر میشم ببینم کدوم گوری رفته و چه کار میشه کرد. ولی همین فردا هم که برم پیش قنسول روس و دمش را ببینم باز هم طول میکشه تا بتونم اون ور مرز ردش را بگیرم. خیال نکن خوبیات را نمیبینم. میدونم از اول تا حالا خیلی در حقم خوبی کردی و خیلی جفا در حقت کردم. سر همین خوبیاته که جلو چشممی و دوست دارم….
اومده بود منت کشی. خودش حالیش شده بود چه گهی خورده که بی وقت اسم اون هووی چسان فسانی بی لیاقتم را آورده! منم براش طاقچه بالا گذاشتم. پشت کردم بهش و به حال قهر رفتم تو کنج اتاق نشستم. میدونست فخری که دیگه بچه اش نمیشه و حالا بازم کارش گیره بهم!
گفتم: دیگه هرچی گولم زدی بسه! انگاری یادت رفته همین چند دقیقه پیش باز دلت برا فخری میسوخت که حالا چطوری بهش بگی که بچه ی من رفته گم شده! خوبه والا. به ما که میرسه آسمون میتپه، به اون که میرسه انگاری اسب ترکمنه! هم از توبره میخوره هم از آخور! من دیگه خام این حرفات نمیشم خان! دوبار بچه ام را ازم گرفتی. یه بار تا زاییدمش یه بار هم الان. اگه لااقل دوتا داشتم دلم به یکیش خوش بود. مگه من چیم کمتر از اون پاپتیهاس که نون شب ندارن بخورن ولی هشت نه تا پس انداختن و ول کردن تو جعده؟ من که بلانسبت زن خان بودم یکی هم به زور داشتم!
برگشتم یه نگاه انداختم تو روی خان. ساکت وایساده بود سر جاش و حرفی نمیزد. فقط گوش میداد به حرفام. یه لحظه دیگه حس کردم خان نیست برام، شوورمه. خیلی وقت بود به چشم شووری ندیده بودمش!
گفتم: حالا هم دیر نیست. یکی دیگه میزام! ایشالا پا قدمش خوب باشه و همایون خان هم پیدا بشه!
زل زل نگام میکرد فقط. اومد حرفی بزنه که یکی کوفت تو در. تا اومدم بگم کی هست و کی نیست در را وا کرد و اومد تو. برزو برگشت که یه چیزی بهش بگه ولی زبونش بند اومد. فخری با چشمهای گشاد ایستاده بود تو دهنه ی در….

یکه خورده بود از اینکه برزو را این وقت شب تو اتاق من میدید! راستش خواهر من و برزو هم یکه خوردیم که فخری یهو اینطوری اومد تو. اولش خوف کردم. بعد گفتم چه بهتر اصلا. خیلی وقت پیش بایست این اتفاق می افتاد. الان دیگه برزو مجبور میشه همه چی را به فخری بگه و بعد از شونزده هفده سال منو خلاص کنه از این همه پنهون کاری.
فخری همونطور مات مونده بود به خان و چشمهاش قرمز شده بود و اشک حلقه زده بود توش. اگه قلبش هم وا میستاد، دیگه برام مهم نبود. به جهنم. دیگه که نمیتونست برای خان بزاد. اونم حالا که لازم بود! حتم داشتم برزو پشتم در میاد و سیر تا پیاز قصه را براش میگه.
فخری زور زد و بالاخره چفت دهنش را وا کرد و با صدای لرزون رو به خان گفت: شنفتم صدا میاد. انگاری که دعوا باشه! ترسیدم. اومدم از خلوتم بیرون که بیام پیشت، دیدم صدا از اتاق حلیمه است. فکر کردم با اجنه دعواش شده! کاش جای تو اجنه را میدیدم….
برزو یه آهی کشید و سرش را زیر انداخت و بعد یهو قرص سرش را آورد بالا و دهنش را وا کرد! لحظه ای که انتظارش را میکشیدم رسید بالاخره. گفت: فکر بیخود نکن فخری. تو که منو میشناسی. لابد مشکلی بوده که اومدم اینجا. اگه خوش و بش میکردم باهاش که صدای دعوا نمی اومد از تو اتاق! حتمی لازم به تذکر فوری بوده که شخصا اومدم اینجا!…
میدونستم اول تا آخر نمیشه به این بی پدر اعتماد کرد. تهش همیشه هووم را به من ترجیح میداد. چه خیالایی که بافتم برای خودم و باز رکب خوردم ازش!
فخری گفت: شنفتم حرف آخرشو! این همایون کیه که گم شده؟ کی دوباره قراره بزاد که پا قدم بچه اش خوب باشه؟ به من دروغ نگین. چی شده؟
برزو یه نگاهی به فخری انداخت و یه پوسخندی زد انگار که بخواد دستش بندازه. بعد رو به من کرد و یه چشمکی زد با اون چشمای کور شده اش و گفت: همایون، بچه ی یکی از همین رفیقای درباریم گم شده. ندیدیش تا حالا. تازه اومدن این شهر. از من کمک خواسته. شنفته بودم که حلیمه یه چیزایی سر در میاره از غیب و غیب گویی. اومدم یه دعایی بخونه، یه رمل و اسطرلابی بندازه بلکه ببینه کجا گم و گور شده این طفلک معصوم. هفت هشت سالش بیشتر نیس. اینم میگه من رمل و اسطرلابی نیستم. بره یه بچه دیگه بزاد بلکه از پا قدمش اون یکی هم پیدا بشه! غیر اینه حلیمه؟
مونده بودم بگم آره یا نه. فقط چشمام را بستم که دیگه اون قیافه ی نحسش را نبینم.
بعدش هم گفت: من بایست برم. تو هم اگه ترسیدی امشب بیا اونور پیش خودم!
بعدش هم اون هیکل متعفنش را از اتاق برد بیرون و من و فخری را با هم تنها گذاشت. به محض اینکه برزو رفت فخری چشماش را مث گرگ تیز کرد و اومد جلو و گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ