قسمت ۶۲۶ تا ۶۳۰

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت ششصد و بیست و شش)
join 👉 @niniperarin 📚

اخمهام را کشیدم تو هم و گفتم: این چه کاری بود کردی مرد؟ چه کوفتی دادی به خورد مردم بدم؟ کم مونده بود خودم و آفاق و همه اون خاله خانمباجیایی که جمع شده بودن تو اون خونه را دسته جمعی بفرستی اون دنیا. نکنه میخواستی انتقام آفاق و ایوب نزول خور را از این جمعی که محض هزارتا مشکل اومدن نشستن سر یه سفره تا بلکه خدا یه نظری بهشون بکنه و در رحمتش را روشون واکنه بگیری؟ راستش را بگو قصدت چی بود از این کار؟ شایدم میخواستی منو بد نوم کنی این وسط و از چشم بندازیم!
مونده بود هاج و واج. از عمد اینطوری بهش گفتم تا هول بندازم تو دلش و خوف کنه ازم!
گفت: چه حرفیه میزنی آبجی؟ مگه چی شده؟ مگه مرش دارم بخوام تا آفاق را ندیدم و از چند و چون اتفاقاتی که افتاده با خبر بشم بکشمش؟ نه به ولله. همون چیزی که یارو داده بود و نسخه پیچیده بود را دادم دستت. بهت هم گفتم که بکش نیس، بندازه. گفت ته تهش زیادم که کسی بخوره بیست روز یکماه بیوفته گوشه ی خونه. به جون همون آفاق قصد و غرضی نداشتم! اتفاقی افتاده؟
گفتم: اتفاق که زیاد افتاده. پر یکی از اونهاییم که گرفته همون آفاقه. کارمو سخت کردی. حالش که خراب شد خود حاج ایوب اومد بردش منزل. طبیب هم گفته کم کمش سه هفته ای طول بکشه تا سم از بدنش در بیاد و بتونه درست رو پا وایسه و حرف بزنه!
از خودم براش میبافتم خواهر. همونایی که فخری گفته بود را یکم آب و تاب دادم و یک کلاغ چهل کلاغش کردم و تحویلش دادم!
یه سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم: بدتر از اون برزو خان گیر داده این کیه که آوردیش تو طویله مشغول شده! میخواست ردت کنه بری. کلی باهاش حرف زدم و چاخان کردم تا راضی شده بمونی!
گفت: خدا خیرت بده آبجی. ایشالا جبران کنم برات. حالا آفاق حالش چطوره؟
گفتم: اینطوری که شنفتم وخیم بوده ولی به خیر گذشته. خدا برات خواست. اگر نه دیگه اگه پشت گوشت را دیدی اونم میدیدی! ولی مجبوری اینجا بمونی سه چهار هفته ای تا حالش جا بیاد و به بهونه عیادت برم سراغش و یه طوری موقعیت را فراهم کنم که ببینیش.
اینو که گفتم گل از گلش شکفت. گفت: خدا خیرت بده. هر چی صلاح میدونی…
گفتم: فقط من مجبور شدم به خان یه حرفایی بزنم که بزاره اینجا سر کنی این چند وقتو تا حال آفاق رو به راه بشه. گفتم تو بلد راهی و همه جای این مملکت را مث کف دست میشناسی. گفتم ای عندلیب بو بکشه میفهمه چی به چیه و کی کجاست! اونم شرط گذاشته که بری رد و نشون خسرو خان را گیر بیاری. هر جایی هست. اونوقت دیگه تا هر وقت خواستی اینجا در اختیارته.
گفت: یعنی بایست چکار کنم؟
گفتم: خسرو را پیدا کن. احتمال میره رفته باشه طرف تبریز. به خاطر همون دخترم که گفتم بهت اونجا با دستهای خودم خاکش کردم.
گفت: یادمه.
گفتم: برو پیداش کن و بیا. میخوام خودی نشون بدی و زودتر از بقیه آدمهای خان پیداش کنی. اینطوری برای خودت هم بهتره. شایدم کاری کردم جای میرآخور را بگیری و بمونی همینجا!

یه فکری کرد و گفت: یه اسب خوب بهم بدین و لباس گرم. کاری نیست که عندلیب از پسش بر نیاد.
عندلیب را که روونه کردم رفتم سراغ فخری. گیر این شده بود که خان چکارت داشت. گفتم: خان یه چیزایی بو برده از اتفاقاتی که خونه ی وجیهه افتاد. خیال کرده بود همش زیر سر اون زنک ملیحه است. میترسید یه بلایی سر تو بیاره! گفت بفهمم باهاش مراوده داری، یا بزاری فخری بره طرفش کاری میکنم که نه تو نه اون ملیحه تو این شهر بند نشین! حتی گفت ببینم دور و بر این خونه میپلکه میدمش دست آجانها که چند وقتی بندازنش تو حبس! گفت اینور و اونور میگن قصد جون همه ی اونهایی را داشته که تو اون مجلس بودن. خلاصه اگه ببینه یا بفهمه طرفش رفتیم یا حرفی بهش زدی بد جور اون رگ دیوونه گیری خانیش میزنه بیرون و دیگه کسی جلودارش نیس. گاسم یه بلایی سر اون یا ماها بیاره!
باور کرد. زد زیر حرفش که قبل از رفتنم سراغ خان زده بود. گفت: اتفاقا خوب کاری میکنه. اصلا اینجور آدمها قابل اطمینان نیستن. معلوماتی نداره! یهو یکی اومد و بهشون وعده وعید داد و اونها هم سر ایکی ثانیه آدمو فروختن. غیر اینه؟ همین وجیهه! فقط ببینه ملیحه دور و بر ما میپلکه کافیه چند شاهی اضافه بزاره زیر پته اش. بعید نیست که یه شب سرمون را بزاریم زمین و فرداش دیگه بلند نکنیم.
یه طوری در بزن دیوار گوش کنی داشت به منم طعنه میزد. نمیتونست غیظش را از اینکه گفتم خان از اون زنیکه بدش میاد بخوابونه. گفتم: البته خودمونیم خانوم. این حرفی که میزنی همچین راست و درست هم نیس. وجیهه که خط و نشونی نکشیده بود تا حالا. کاری ندارم که پشت سرت حرف و نقل کرده. ولی قصد جونت را که نکرده بوده. بعدش هم منو با ملیحه قیاس نکن. من یه طورایی خونه زادم اینجا. جای چهار شاهی، چهارتا کوزه اشرفی هم بهم بدن آدم فروش نیستم.
یکم خودشو جمع جور کرد و گفت: تو هم هر حرفی از تو دهن آدم در بیاد به خود میگیری. منظورم به تو نبود! بعدش هم تو که هر حرفی دلت میخواد به هر بهونه ای میزنی دیگه. حالا چه تو لفافه چه رک و پوستکنده!
خندیدم و گفتم: ای خانوم جان. چه حرفیه. آبکش به کفگیر میگه سه تا سوراخ داری. شما هم دست کمی از من ندارین…
زورکی خندید و گفت: پاشم برم یه سری به خسرو خان بزنم. دو سه روزه ندیدمش طفلکو…
دیدم حالا بره و سر حساب بشه که همایون نیست میخواد یه قشقرقی راه بندازه و عقده اش را سر من خالی کنه. از اونور هم پیله میکنه به خان. اون هم دیفال کوتاه تر از من که رحیم بود دم دستش نیس، غضبش میگیره به من.
گفتم: نیستش خسرو خان!
جا خورد. گفت: نیستش؟ کجاست؟
جلدی گفتم: دیروز که ما دعا بودیم برزو خان روونه اش کرده ولایت توی قلعه. گفت دیدم همچین خلقش جا نیست فرستادمش که حال و هواش عوض بشه. رحیم را هم فرستاده دنبالش با یه قشون. گفت میره تو کوه کمر شکار میزنه یکم خلقش جا میاد! همین صبحی که رفتم پیشش گفت. از بس حرف اون زنیکه پیش اومد یادم رفت زودتر بگم!
یکم فکر کرد و گفت: هرچب باشه خان هم یه مرده. بهتر از این چیزا سر در میاره. خودش هم یه روزی این سن و سال بوده دیگه!…
بیرون که اومدم فی الفور به خان رسوندم که بند را آب نده.
سه روز بعد سر شوم بودم که نسرین خبر آورد عندلیب برگشته و میخواد تو رو ببینه.

نفهمیدم چطور خودم را رسوندم به کاهدون استطبل که دیدم عندلیب با لباسهای پر از گل و شل و صورت سرما سوخته ی چغندرش خودش را ول کرده روی بافه های کاه. پیدا بود سخت بهش گذشته تو این سه روز. نای پا شدن نداشت. همونطور نشسته حال و احوال کرد.
گفتم: خوش خبر باشی! بارک الله. خوب فرز رفتی و اومدی. چیزی دستگیرت شد؟!
سر تکون داد و گفت: اگه نشده بود برنگشته بودم. عندلیب تا کاری رو تموم نکنه دست وردار نیس…
دل تو دلم نبود. نمیتونستم از پشت اون صورت و چشمهای سردش بخونم که خوشحاله یا ناراحت. گفتم: زود بگو ببینم چی دستگیرت شد؟ پیداش کردی؟
با سر اشاره کرد آره!
گفتم: کو؟ چرا همرات نیس؟ زورت نرسید بیاریش یا …
یاد سین جیم کردن همایون افتادم وقتی از تبریز برگشته بودم! دلم هری ریخت و ناخواسته اشک جمع شد تو چشمام. وقتی در مورد خورشید میپرسید همینها را میگفت و منم عین عندلیب سر تکون میدادم. نکنه همایون….
بغضم ترکید و گفتم: تو رو به جون همون آفاق راستش را بهم بگو عندلیب. چه بلایی سر بچه ام اومده؟ هرچی شده راست و حسینی بهم بگو. نزارم تو چشم انتظاری. نمیخوام یه عمر چشمم به در باشه. من طاقت شنفتنش را دارم….
عندلیب به زور خودش را از زمین کند و نشست. گفت: چته خاتون؟ هنوز هیچی نشده و حرفی نزده این کارا چیه؟
گفتم: خودت که دیدی. با همین دستام تو تبریز دخترم را فرستادم زیر خاک. همه عمرم را عذاب کشیدم. این پوست و استخون و تن عادت داره به زجر کشیدن. بچه که بودم اون کولی کف دستم را که خوند گفت اقبالت بلنده، اما پیشونی نداری! دیگه تا کی باید تو برزخ بمونم آخه؟ اون از شوور کردنم، اون از زاییدنم، اینم از آخر و عاقبت بچه ای که زاییدم. روا نیست به خدا….
عندلیب کلاهش را از سرش برداشت و عین کیسه حموم کشید رو صورتش و گفت: این حرفا و کارا چیه خاتون؟ بزار بشنفی بعد روضه راه بنداز…
بغض گلوم را فشار میداد و نمیتونستم حرفی بزنم. خیره شدم به دهنش. یه سیگار اومد روی لبش و بعد لپهاش جمع شد و با کلومش دود هم خورد خورد میومد بیرون….
…. از اینجا که زدم بیرون تا خود تبریز را یه نفس رفتم. یه راست رفتم سراغ خونه ی پسر ایوب که گفته بودی. فکر کردم لابد اومدن اون هم به تبریز یه خط و ربطی پیدا میکنه به این خونه. کلی از این و اون پرس و جو کردم. آخر فهمیدم همونجاها بوده. اما نمیدونم سر چی انگار یهو بزنه به سرش یهو میره قاطی قشونی که جلو روسها وا میستادن. وقتی قشون روس میان طرفهای محله امیر خیز و قرار بوده اینها جلوشون را سد کنن یهو رکب میزنه به خودیها و میره طرف قشون روس و ملحق میشه به اونها. بعد هم ….

وقتی قشون روس میان طرفهای محله امیر خیز و قرار بوده اینها جلوشون را سد کنن نمیدونم میزنه به سرش یا نقشه ریخته بوده، رکب میزنه به خودیها و میره طرف قشون روس و ملحق میشه به اونها. بعد هم اینجور که شنفتم همراه قزاقهای روس که داشتن برمیگشتن تا جاشون را بدن به تازه نفسهای از راه رسیده، میره و ….!
یه آهی کشید و گفت: قصدش را نمیفهمم از این کارا خاتون. ولی گفتی راستش را بگو، رک میگم! یه بچه تو این سن بتونه پشت کنه به آب و خاکش، ننه و آقا که دیگه به پشمش هم نیستن. بعید میدونم سر مال و منال باشه، که اینجا فراوون تو دست و بالش بوده. ولی هر چی هست، تخمش ناخلف بوده…
از تو کاهدون که اومدم بیرون یه چشمم اشک بود و یکیش خون. اگه میشنفتم از سرما تلف شده یا مث مجنون زده به سرش بعض این بود که چو بیوفته خسرو خان آدم فروشی کرده و پشت به آب و خاکش. آخرش هم یه عمر، ننگ خیانت بخوره سر در این امارت. کسر شأنش برای خان بود، ولی هر کی هم ندونه، خودم که میدونستم اون پسر منه. فحش و نفرینی که پشت سرش میدادن را نمیتونستم تاب بیارم. آخه منم یه مادرم! طاقت نمی آوردم درشت و گنده پشت سرش بگن. همه اینهاش به یور، اینکه بایست پی این را به خودم میمالیدم که تا آخر عمر دیگه نتونم ببینمش آتیش به جونم میزد. مث خوابزده ها شده بودم. سردرگم. به زور قدم از قدم بر میداشتم. پله های امارت را که میرفتم بالا انگار یه بار صد منی گذاشته بودن رو دوشم.
وارد راهرو که شدم در اتاق خان وا شد. سر گردوندم. برزو ایستاده بود تو قاب در و نگاش را دوخته بود بهم. حوصله نداشتم. خواستم بی محلی کنم و راهم را برم که صدام کرد. گفت: حلیمه! بیا کارت دارم. آره و نه نکردم. راهم را کج کردم و رفتم طرف اتاقش. در را که بست گفت: اومدم دم پنجره یه سیگار دود کنم. دیدمت داشتی تو حیاط میومدی. چرا این حالی؟ چی شده؟ تونستی چیزی بفهمی با اون قوه ای که گفتی پیدا کردی و الهاماتی که بهت میشه؟ نکنه چیزی دستگیرت شده؟
فقط نگاش کردم و بعد هم پقی زدم زیر گریه. نمیتونستم جلو خودم را بگیرم. هق هق میکردم و شونه هام میلرزید. اومد طرفم و بغلم کرد! بعد از سالها!
گفت: چیه حلیمه؟ بگو بدونم. این پدر سوخته ها که هنوز خبری ازشون نیست. تو بگو لااقل.
رفت یه چکه آب ریخت تو یه استکان و داد دستم. بعد هم نشوندم رو قالیچه ای که کنار دیفال پهن کرده بود. گفت: هر وقت حالت جا اومد بگو ببینم چته! ندیده بودم تو این همه سال همچین باشی. حتی وقتی خبر مرگ خورشید را آوردی برام هم اینطور نبود.
با بغض گفت. انگار بویی برده باشه کرک و پر خان هم ریخته بود. پیدا بود اونم یه چیزی تو دلش سنگینی میکنه.

گفتم: شیرش که درست بود، ذاتش ولی خورده شیشه داشت! اگه میدونستم ذات ناخلف آدمو به کجاها که نمیکشونه، محال ممکن بود بزنم زیر حرف ننه ام! تا آخر عمر هم بی شوور میموندم و گیسم را تو خونه آقام سفید میکردم بهتر از این بود که با هزار درد و حرف، بچه رو خشت بندازم که عاقبت از دوریش پیر بشم و سحر تا شوم ناله و نفرینی که پشت سرشه تو گوشم باشه. اجنبی پرستی را از تو و فخری یاد گرفته. وگرنه من که نه این چیزها حالیم میشه نه کاری به کار اون نجسی خورهای از خدا بی خبر دارم. کاش اجاق منم کور بود یا مث اون فخری دختر زا میشدم تا اینکه بخوام یه عمر عار و ننگ پسرت را تاب بیارم. اونم اگه تاب بیارم!
خان که نشسته بود رو به روم خیره مونده بود تو دهنم. سگرمه هاش را کشید تو هم و چشمهای نگرونش داشت انگار حرف به حرفی که از تو دهنم میومد بیرون را برای خان معنی میکرد و باز اون نمیفهمید. گفت: این حرفا چیه میزنی حلیمه؟ رک و پوست کنده بگو قصد و غرضت چیه؟ چی شده؟ خسرو خبطی کرده که من بی خبرم؟
گفتم: یادته برزو خان یه روزی مینالیدی از کارهای خان والا؟ یادته میخواستی مث اون نشی و آخرش هم شدی؟ حتی بدتر از اون. خودت منع میکردی آقات را. ولی جای اون که نشستی شدی عینهو خان والا…
گفت: بونه نگیر، روضه هم نخون! اگه چیزی میدونی بگو، اگر نه که خوش اومدی. ننشستم اینجا کلفت بارم کنی…
گفتم: میدونم. زیر بار حرف حق نمیری. ولی مگه دنبال خسرو نبودی؟ دیگه تموم شد! دستت بهش نمیرسه. رفته!
گفت: یعنی چی رفته؟ مگه شهر هرته؟ غلط کرده بی خبر رفته. کجاست؟ میفرستم با تو سری برش گردونن. پسر پس انداختم که وارثم باشه. اگر نه که…
گفتم: دیر یادت افتاده. دنبال وارثی؟ بایست از سر شروع کنی. زن بگیری و منتظر بشی که برات بزاد! اونم پسر. بعد هم بیست سال دندون سر جیگر بزاری تا بزرگ بشه و حالیش بشه و یاد بگیره و بتونه ارث و میراثت را خوب بالا بکشه و وقتی یه آب هم روش. بعد هم سرت را که گذاشتی زمین بیاد سر قبرت یه فاتحه سر زبونی بخونه و ته دلش خوشحال باشه که آقاش مرد و خوب مال و منالی گیرش اومد. نمیدونم اصلا دیگه ازت بر میاد که یکی دیگه پس بندازی؟
با چشمهای دریده اش اومد جلو و با دست محکم صورتم را گرفت و زل زد تو چشمام و گفت: راستش را بگو جادوگر! چه بلایی سر پسرم آوردی که حالا نشستی اینجا مرثیه خونی میکنی؟ میگی یا خودم خفه ات کنم؟…
نفسم بالا نمی اومد. به زور صورتم را از تو دستش کشیدم بیرون و گفتم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ