قسمت ۶۲۱ تا ۶۲۵

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت ششصد و بیست و یک)
join 👉 @niniperarin 📚

گفتم: محاله. کسی نمیتونه رو دعا و نفرین من کاری بکنه. حرف درآوردن. کار من رد خور نداره. میگی نه از همین نسرین بپرس!
وانمود کرد که همچین هم براش دیگه مهم نیست. گفت: آره یه چیزایی بهم گفت سر صبحی. ولی موندم تو مجربی کار این ملیحه. خودت که بودی و دیدی که وجیهه مرده بود. حتی آینه هم جلو دماغش گرفتی. خودمم شاهد بودم که نفسش آینه را تار نکرد. ولی این تونسته مرده را زنده کنه. ملتفتی؟ والا خیلی حرفه!
میدونستم تو پس ذهنش داره باز نقشه میکشه که بره طرح رفاقت بریزه با این ملیحه دعا خون!
گفتم: من چشمم آب نمیخوره از این یارو که همچین کاری ازش بیاد. لابد بوهایی برده بوده و سیاه بازی درآوردن که ما رو سیاه کنن. تو هم فخری خانوم زود خام این حرفا نشو. تو هم تا با چشمای خودت وجیهه را ندیدی باورت نیاد این چیزا. حرف و نقل زیاده. یه کلاغ چهل کلاغ میشه تا برسه به گوش منو و تو. اون اگه همچین مجرب و کار بلد بود که محض خاطر یه عباسی از صب تا شب صداش را مث شیپور نمیکرد و از این خونه به اون خونه بره. حتم دارم پنجشنبه ها تو قبرستون میخونه و شب جمعه تو عروسی و عباسی عباسی رو هم میزاره تا بتونه یه لقمه نون ببره خونه اش! حالا باز خود دانی! میخوای بری امتحانش هم کنی، برو. ولی از من به تو نصیحت خانوم، آخرش بر میگردی سر خونه ی اول و میای پیش خودم!
پاشد. رو عادت همیشه یه قری به کـونش داد و از این سر اتاق تا اون سر را گز کرد. انگاری تو فکر باشه! برگشت وایساد کنار دیفال و آرنجش را اینطوری گذاشت سر طاقچه و شروع کرد به اون طره ی گیسش که از زیر چارقد ول کرده بود بیرون ور رفتن. یهو انگار چیزی یادش اومده باشه گفت: گاسم تو راست بگی! ولی این فک و فامیلتون چی؟
گفتم: فک و فامیل؟ منظورت کیه؟ من که کسی را ندارم…
پرید تو حرفم: همین خارسوی دخترت. زن حاج ایوب.
گفتم: تا به خود اومدیم که اون نبودش تو مجلس. خیلی هم چشم انداختم دور و بر. نبود که نبود! حتمی وسط دعا رفته بوده…
باز پرید تو حرفم که: نه همونجا بوده. پیداش کرده بودن! بعد اون قضایا که همه چی داشته آروم میشده میبینن سر و صدا میاد. پیگیر میشن میبینن تو از تو زیر زمینه! فکر میکنن جنی چیزی اومده. ملیحه را با اینکه هوش و حواس درستی نداشته راه میندازن جلو و میرن تو زیر زمین. میبینن همین خویش و قومت مث دیوونه ها داره تو زیر زمین خودشو به اینور و اونورمیکوبه و فحش میده. به کی را نمیدونم. ولی دهنش کف کرده بوده و چپ و راست فحش ناموس میداده! کسی حریفش نمیشده. ملیحه میگه جن زده شده! همه را بیرون میکنه و خودش میمونه تو و در را میبنده.

بعد کلی که اون تو بوده بالاخره در را وا میکنه و میاد بیرون. بر و رو ملیحه را مث گربه چنگ انداخته بوده زن ایوب. تا بقیه میان برن تو زیر زمین رو میکنه بهشون میگه: از دست اونی که رفته بود تو تنش نجاتش دادم!
میگن اون پنجه ها هم جای همون جنی بوده که در رفته از تو تن زن حاج ایوب! خلاصه میرن پایین میبینن مث نعش افتاده کف زیرزمین. میفرستن پی شوورش که بیاد ظفتش کنه…
راستش خواهر، ته دلم رضا بودم به این که بشنفم جای وجیهه آفاق جون داده. هم سر کاری که پسرش کرده بود کینه اش مونده بود تو دلم، هم راسیاتش دلم نمیخواست باز عندلیب باهاش چشم تو چشم و دهن به دهن بشه. از یه ور هم کار من راحت تر میشد و دیگه نمیخواست با اینکه ته دلم راضی نیست اسباب دیدن ایندو تا را فراهم کنم. ولی چه میشه کرد با تقدیر؟ نشد؟ اینجور که فخری میگفت شوورش میاد دنبالش و خودش یه تنه اون هیکل را میندازه رو کولش و میبره از خونه ی وجیهه بیرون.
به فخری گفتم: خب؟ حالا همه اینها را گفتی که چی؟ بگی ملیحه کارش بهتره تا من؟
آرنجش را از سر تاقچه ور داشت و سر اینکه نخواد صاف تو چشم من نگاه کنه، از تو آینه در دار تو تاقچه نگام کرد و گفت: تو هم حالا هرچی از دهن در بیاد میخوای بزاری کم بهتری و بدتری… اومدم دارم مث قدیما که کم آبجیم بودی باهات صلاح و مصلحت میکنم. گفتم شاید به کار تو هم بیاد و بخوای یه چیزایی از اون هم یاد بگیری و تو این کاری که ادعاش را داری خبره تر بشی. بد کردم؟
رفتم نزدیکش، در آینه را بستم و گفتم: من نه ادعایی دارم نه میخوام با اینجور آدما دمخور بشم. چه رسه به اینکه چیزی هم یاد بگیرم. فکر کردی اون بفهمه اتفاقاتی که اونجا افتاد کار من بوده دیگه از کول من پایین میاد؟ خودش حالیشه عظمت کاری که کردمو. بایست حالا حالا بیاد پیشم لنگ بندازه. تو هم اگه هنوز ایمون و اطمینون بهم نداری امتحانش مجانیه. میخوای یه کار دیگه بکنم که خودت شخصا بفهمی که چه کاری از دستم بر میاد یا نمیاد…
میدونستم دردش چیه! اومده بود این حرفا را میزد و زور و زور میخواست بهم بقبولونه که ملیحه بهتر از منه که به قولی که داده بود عمل نکنه! گفته بود اگه اونطوری که میخواد بشه، منبعد برای هر کاری که تو این خونه بخوام بکنم و هرچی بخوام پشتم در میاد. میخواست یه طورایی بزنه زیرش ولی نه اینکه رک بگه.
گفتم: حالا هم میخوای بری سراغ اون برو. ولی خودت تنها. رو من دیگه حساب نکن. من شرط رفاقت و نون و نمکی که تو این چند سال با هم خوردیم را به جا آوردم، ولی بیشتر از اینش را دیگه نیستم…
رفته بود تو فکر که چطوری توجیه کنه و چی بگه که یهو به من برنخوره و چشمش نزنم که در اتاق را زدند. نسرین بود. گفتم بیا تو…
اومد. من و فخری را که دید با هم جا خورد. گفت: میرم یه وقت دیگه میام…
گفتم: چی شده؟ فخری خانوم که خانوم این خونن و محرم. حرفت را بزن…
ان و من کرد و گفت: برزو خان کارتون داره. گفته فی الفور برین پیشش…

فخری تا اینو شنفت چشماش گرد شد. اخمهاش را کشید تو هم و گفت: ملتفت نشدم! با کی کار داره؟ منو میگی یا حلیمه؟
نسرین که چشمهاش از ترس گرد شده بود به زور آب دهنش را فرو داد و گفت: با…. با…. حلیمه خاتون کار دارن خانوم.
بعد هم زود فلنگ و بست و وانستاد. فخری گفت: چشمم روشن. حالا صبح به این زودی برزو خان باهات چکار داره؟ نکنه ….
دیگه انگار همه چی یادش رفته بود. حتی از چشمهام هم نمیترسید و زل زده بود صاف تو تخم چشمم و حرف میزد! دیدم که حالاست که بخواد اینو هم اضافه کنه سر بهونه هاش و بزنه زیر همه چی!
گفتم: والا منم مث وما خانوم. چه میدونم چه خبره! لابد سرر همین چیزا که میگفتینه. قصه حسین کرد که اونوقت تا حالا داشتین زیر گوشم میخوندین مگه یادتون رفته. اونم مث شما! لابد به گوشش رسیده چه خبر بوده و میخواد بگه که زن حاج ایوب چی شده و چی نشده و یه سر و گشی آب بده و یه آماری در بیاره! وگرنه این وقت صب چ کاری میتونه با من داشته باشه؟
فخری انگار که دلش میخواست همینها را از دهنم بشنفه و دوست داشت که راستی راستی اینطوری باشه، یکم رفت تو فکر و بعد گفت: راست میگی! بعید هم نیست.
از یه ور میخواستم زود برم سراغ برزو ببینم چه خبره، حتمی یه خبری چیزی از همایون خان بهش رسیده بود که این موقع گفته بود برم پیشش از یه ور هم گفتم حالاست که فخری دنبالم راه بیوفته شستش خبر دار بشه که همایون گم شده و یه قشقرقی به پا کنه و خان هم باز از چشم من ببینه!
پیش دستی کردم و گفتم: اصلا بیا با هم بریم ببینیم چه خبره! تو هم ظنت برطرف میشه اینطور!
یکم چشماش را بالا و پایین کرد و گفت: لازم نیس. خودت برو بعدش هم بیا صاف اتاق من تعریف کن ببینم چی به چی بوده. حال جواب دادن به خان را ندارم اونم محض فک و فامیل تو تازه….
بعد هم روش را برگردوند و رفت از اتاق بیرون.

فرز رفتم سراغ خان. دیگه رحیم مث همیشه در اتاق خان نبود که بخواد در را باز کنه و اجازه بگیره و بعد با دست اشاره کنه که برو تو و من هم با توپ پر وارد بشم. شاید الان وسط باد و بوران توی راه گیر افتاده و داره به خان و خانزاده فحش میده! شاید هم باز بین راه به تور یکی مث کدخدا خورده و رفته خونه شون و حالا زن کدخدا داره با عشوه ازش پذیرایی میکنه. البته اگه تا حالا کدخدا از تبریز برنگشته باشه و خبر مرگ ممجواد را بهش نداده باشه و سیاهپوشش نکرده باشه!
یادم به ممجواد که افتاد و شره های خون که از شکافی که تو تنش درست کردم نشت میکرد روی برفها، بدنم لرزید. یهو یه فکری مث خوره افتاد به جونم که نکنه آه کد خدا یا زنش منو گرفته و حالا تقاص اون خونی که ریخته شده را همایون خان من باید بده!
بعد به خودم گفتم نه! اینطورا هم نیس. خدا که خودش شاهد بود اون پسره، ممجواد، عقل درست و حسابی نداشت و خیالات زده بود به سرش. اگر هم خونی ریختم، اون هم بالاجبار، محض خاطر حفظ شرف و ناموسم بوده. نمیتونستم همینطوری سر اینکه اون مشنگ خیالاتی شده بود خودم را بازیچه دستش کنم…
در که وا شد به خودم اومدم. نمیدونم چقدر گذشته بود و همونطور ایستاده بودم پشت در اتاق. خان گفت: چرا در نمیزنی؟ داشتم میومدم بگم باز صدات کنن.
گفتم: تازه رسیدم. به هوای رحیم بودم که بیاد خدمتتون بگه من اومدم که یادم افتاد نیست.
در را چهارتاق کرد و با دست اشاره کرد که برم تو و خودش هم رفت ایستاد کنار پنجره و نگاهش را دوخت به ته حیاط. از رد نگاهش میشد فهمید که خیره شده به در امارت. رفتم تو و در را بستم.
گفتم: خوش خبر باشین ایشالا. پیداش کردن؟
گردنش را چرخوند و انگار که حرف بی ربطی زده باشم یه نگاه چپ بهم انداخت و باز خیره شد به همونجای اول. گفت: چه خبری؟ طی الارض هم بکنن قشونی که روونه کردم، تازه فردا میرسن تبریز. تازه اگه جون در ببرن تو این سرما.
گفتم: حالا جون در ببرن یا نبرن! چاره چیه؟ جون پسرت مهمتره! اگه رفته باشه تو این مسیر، اونم تک و تنها تو این برف و کولاک…
نگذاشت حرفم تموم بشه. گفت: اگه برگرده میدم جفت گوشهاش را غلفتی بکنن پدر سوخته را. یکماه هم میندازمش تو سیاه چال تا قدر عافیت بیاد دستش. پدر سگ مادر قح……
حرفش را خورد و زیر لب باز غر و لند کرد. گفتم: دلنگرونیم کم نیس. بیشترش نکن با این حرفا. امروز فردا خبری ازش نشه دیگه طاقت نمیارم. خودم میرم دنبالش…
برگشت و براق شد بهم. گفت: حرف بیخود نزن. عوض حرفا یه کاری بکن…
گفتم: چکار کنم؟ اون زنت که مث بختک هر جا میرم دنبالمه. الان هم که نسرین را فرستادی، فخری پیشم بود. ملتفت شد که میام اینجا. گفته از اینجا یه راست برم پیشش و بگم که چکارم داشتی…
با مشت کوبید کف دستش و گفت: همینو کم داشتم که اینم حالا بخواد پیله کنه. خودت یه چیزی سر هم کن بهش بگو. فقط نزار تو این اوضاع پا پیچ من بشه که اوضاع خرابتر از اینی میشه که هست.
غر و لند کنان رفت نشست پشت میزش و گفت: ببینم! مگه نگفتی یه کارایی ازت برمیاد که از کسی ساخته نیست؟
سرم را تکون دادم یعنی چرا.
گفت: هرچند من به این مزخرفات…
حرفش را ناتموم گذاشت و یه ان و منی کرد و بعد ادامه داد: خب کار که همیشه برای مردم نیس. بچه ی خودته. یه دعایی، وردی چیزی بخون که پیداش بشه اگه حرفت راسته و سر خلاصی از گرفتاری باد سر دلت را نزدی و الکی یه چیزی نگفتی. فقط بلدین راه بیوفتین دعا خونه ی مردم؟

باورم نمیشد خان داره این حرفا را میزنه! پیدا بود امیدش نا امید شده که همچین درخواستی میکنه. گفتم: بر اومدنش که برمیاد. فکر کردی همین فخری چرا دنبال کـون من راه افتاده؟ یه چشمه ازم دید حالا دیگه ول کن نیس. میخواد هر کی دور و برشه را یا بفرستم اون دنیا یا علیل و ذلیل کنم!
دیدم خان چشمهاش گرد شد. گفتم حالا فردا بواسیرش بزنه بیرون یا سینه پهلو کنه بیوفته گوشه خونه فکر میکنه کار من بوده!
زود گفتم: ولی خب، من که زیر بار نمیرم به این راحتی. بخوام همچین کارایی بکنم، اونی که این قوه را بهم داده، کاری نداره براش، آنی ازم میگیره! اگرم منو لایق دیده حتمی برا گره گشایی کار خلق الله بوده نه هوسای فخری…
صداش را آورد پایین و با یه حالی که انگار باورش نشده و دارم حرف بیخود میزنم گفت: حالا مگه چکار کردی که فخری دیده؟
یه طوری که یعنی نمیخوام خیلی براش قضیه را وا کنم گفتم: هیچی! کاری که تو قرار بود بکنی و پشت گوش انداختی را انجام دادم. البته فعلا فقط یه تلنگر زدم که ماستشون را کیسه کنن. ولی ببینم تو کاری نکردی خودم تمومش میکنم!
سرش را انداخته بود پایین ولی با چشماش زل زده بود بهم. انگار سیاهی چشماش چسبیده بود زیر ابروش! یعنی به خیال خودش میخواست جذبه ی نگاهش را بهم نشون بده! گفت: کدوم کار؟
گفتم: همین حاج ایوب بی پدر که پسرش قاتل جون دخترت شد و تو هم انگار نه انگار! گفتی آدمش میکنم، دودمانش را به باد میدم. آدم میفرستم همونجا دم مغازه اش وسط بازار سرش را بزارن رو سینه اش. کو؟ یا نفرستادی پی اش که آدمش کنن، یا اگرم فرستادی اون به تخمش هم نگرفته که هنوز راس راس داره میره و میاد و گردن کلفتی هم میکنه! حالا علی الحساب زنش را نفرین کردم، رو به قبله شده، وایسادم ببینم تو چند مرده حلاجی، اگه دیدم کاری ازت نمیاد که خود حاج ایوب را مستقیم واصل میکنم به درک!
برزو مونده بود چی بگه. از یه ور خوف کرده بود و از یه ور هم نمیخواست خودش را از تک و تا بندازه. گفت: مگه این پسره مهلت رسیدگی به این کارا را داد؟ همین که خواستم پیگیر اون کار بشم، این غیبش زد… تو هم اون قضیه را بسپار به خودم. نمیخواد دخالت بیجا کنی. اگه ادعات میشه و میخوای باورم بیاد یه کاری ازت ساخته است هم و غمت را بزار برای پیدا کردن خسرو. این یکی را بهم ثابت کنی، دیگه هر کاری بخوام بکنم نظرت برام شرطه. اگر هم کاری از دستت برنیاد که هیچی. کما فی السابق. ما به کار خودمون میرسیم و تو هم یه کلبه دادم بهت، توش سر میکنی!
معنی حرفش این بود که اگه خسرو پیدا نشه باز میفرستتم تو اون کلبه و کار و باری هم تو امارت نمیسپاره دستم. به رو نیاوردم. تو دلم گفتم پس بچرخ تا بچرخیم. کاری میکنم که بی اجازه من جرات آب خوردن هم نکنی دیگه. هر طور بود باید باز قاپ خان را میدزدیدم و افسارش را میگرفتم دستم و حقم را از این طایفه میگرفتم.
از اتاق خان که اومدم بیرون یه راست رفتم سراغ عندلیب. یه شونه ی چوبی دستش گرفته بود و زده بود زیر آواز و داشت یکی از اسبها را قشو میکرد. تا منو دید اومد طرفم. گفت: هان خاتون! چه خبر از آفاق؟ شیری یا روباه؟
اخمهام را کشیدم تو هم و گفتم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ