قسمت ۶۱۶ تا ۶۲۰

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت ششصد و شاننزده)
join 👉 @niniperarin 📚
اگر نه بیدار بشن ببینن ما نیستیم میبندن به خیک ما که وجیهه را کشتیم.
گفت: خب اون کلفتهاش را صدا کن بیان یه خاکی به سر کنن. به درد همین روزا میخورن دیگه!
دیدم پر بیراه نمیگه. بهتره صداشون کنم که یکی دیگه هم غیر از خودمون اینها را تو این حال دیده باشه. بلند صداشون کردم. ولی کسی جواب نداد. گفتم حتمی اون تو صدا را نمیشنفن. همونطور که بلند صداشون میکردم دویدم طرف مطبخ و رفتم تو. دیدم اون چندتا دختر هم دور دیگ به همون حال بقیه افتادن رو زمین.
اشاره کردم به فخری که فایده نداره. سطل آب را ببر تو اتاق. خودم هم رفتم. یکه کاسه ورداشتم و دونه دونه شروع کردم آب ریخت رو سر و صورت خانم باجیهایی که داشتن تو هپروت سیر میکردن. دو سه تایی شروع کردن به غلت زدن و سر و روشون را تکون دادن و کم کم به هوش اومدن. ولی بقیه خواب غفلتشون سنگین تر از این حرفا بود. خیالم که جمع شد دوتاشون دارن ذره ذره به هوش میشن و حواسشون جمع میشه، دست فخری را گرفتم و از خونه زدیم بیرون!
سر گذر یه کالسکه صدا کردیم و نشستیم توش تا امارت. کل راهو فخری یه بوم و دو هوا شده بود. یه دقیقه گریه میکرد و میگفت نمیخواستم وجیهه تو همچین حالی بمیره، یه دقیقه هم میزد زیر خنده که فکر نمیکردم وجیهه زیر کـون خودم جون بده! اصلا خوب طوری مرد. حقش بود!
مونده بودم جواب عندلیب را چی بدم. کلی امید بهش داده بودم که کاری میکنم که آفاق را ببینه و حالا اصلا نمیدونستم چه بلایی سرش اومده! بعید میدونستم فرار کرده باشه. تا اونجایی که یادم میومد از اون آش خورده بود. بعید نبود تو عالم هپروت گذاشته باشه از خونه رفته باشه بیرون و یه بلایی سرش اومده باشه!
دم امارت که رسیدیم فخری فرز از کالسکه پرید پایین و شروع کرد دویدن. صداش کردم. گوش نکرد. پیچیدم جلوش و گفتم: چه خبرته فخری؟ چرا همچین میکنی؟ میخوای به عقلت شک کنن؟
همونطور که سعی میکرد نگاه اون چشمهای دریده اش را ازم بدزده گفت: اگه بخوای همچین منو چشم بزنی یا نفرین کنی، کاری میکنم خان از اینجا بیرونت کنه. حواستو جمع کن، اگر نه بهش میگم شدی قاتل جون وجیهه و اون آدمای بدبخت دیگه که سر نذری اومده بودن اونجا!
بعد هم مثل دیوانه ها دوید طرف داخل امارت.
همون وقت سر و کله ی رحیم سراسیمه پیدا شد و گفت: کجایی خاتون؟ خان خیلی وقته دنبالت میگرده. کار واجب داره!
گفتم: چکار داره؟
گفت : نمیدونم. انگار رد خسرو خان را زدن.

اسم بچه ام که اومد طاقت نیاوردم. بیخیال فخری شدم و دویدم طرف اتاق خان.
تا رسیدم در نزده رفتم تو. رو پاش بند نبود برزو. گفتم: چی شده خان؟ پی ام میگشتین؟ گفتم با فخری خانوم میرم روضه….
پرید تو حرفم و گفت: میدونم کجا رفتی. چرا اینقدر طولش دادین؟ روضه بوده نه مجلس عروسی. زودتر پا میشدین خوب….
گفتم: فخری را که میشناسی. تا خوب خودشو نشون نده به مردم که دست وردار نیست.
گفت: ول کن این حرفا رو. خسرو…
گفتم: رحیم گفت که ردش را گرفتین. کجا رفته حالا؟
تا حالا این حال ندیده بودمش. بغض کرده بود و دل تو دلش نبود. گفت: کدوم رد و نشون؟ انگاری آب شده رفته تو زمین. خبری ازش نیست که نیست…
تو دلم یهو خالی شد. گفتم: یا قمر بنی هاشم! چی شده پسرم؟ همه سوراخ سمبه ها را درست گشتین؟
سرش را چندبار تکون داد و سیگارش را روشن کرد. گفت: هر جایی که میشناختیم و نمیشناختیم را گفتم گشتن. خودم هم رفتم. نبود. همه ی اینا یه طرف، جواب فخری هم یه طرف! بفهمه قلبش درجا وا میسته…
گفتم: من که ننه اشم و جلوت وایسادم داری رک و پست کنده بهم میگی و به تخمت هم نیست که قلبم وایسه. اونوقت نگرون فخری ای؟ دنیا را آب ببره اونو خواب میبره. اگه بهش نگی تا سال دیگه هم حالیش نمیشه خسرو گم شده. اون تو فکر چسان فسان مهمونی فردا و پسفرداشه…
مشتش را کوبید رو میز و نشست پشتش. گفت: تو هم داری از آب گل آلود ماهی میگیری این وسط؟ راستش را بگو. خبر داری خسرو کجاست یا نه؟ خواستی سر من تلافی در بیاری فرستادیش پی نخود سیاه؟
گفتم: یه نگاه به رنگ و روم بنداز. بدتر از تو نباشه بهتر هم نیس. انگاری یادت رفته اونی که درباره اش حرف میزنی پسر منم هست. اونوقتی که جیک جیک مستونت بود و نقشه میکشیدی که خورشید را بفرستی بره و خودتو راحت کنی بایست فکر اینجاش را هم میکردی. پسره نمیدونه چی به چیه عاشق خواهرش شده و داره تو تب عشق میسوزه. بلایی سر خودش نیاورده باشه خیلیه. گفتم یه طوری حالیش کن و شر را بخوابون. نکردی…
همونطور که با چشمهای وغ زده اش خیره مونده بود بهم یهو یه بشکن زد و از جاش جست. گفت: همینه! بعید نیس رفته دنبال خورشید.
بعد هم عربده کشید: رحیم…
رحیم به دو اومد تو.
برزو گفت: جلدی یه قشون جمع کن و بفرست تبریز پی خسرو بگردن. کسی نفهمه کجا میرن و برای چی میرن. یه نفس میرن، یه نفس هم بگو برگردن. ولی دست پر. سر به هوا بازی در بیارن یا دست خالی بیان میدم همشون را از تخم آویزون کنن…
رحیم آب دهنش را قورت داد گفت چشم. خواست از اتاق بره بیرون که خان گفت: رحیم… خودت هم برنگرد. همراشون میری…
اون در به در هم که تو عمرش چیزی غیر چشم نگفته بود و مشهود تو قیافه اش میشد ترس را خوند، باز گفت چشم و از اتاق رفت بیرون…
کل شب پلک رو هم نگذاشتم. از یه ور دلم مث سیر و سرکه میجوشید که نکنه همایون جدی جدی کاری دست خودش داده باشه، از یه ور هم تو فکر سفره ی وجیهه خدا بیامرز بودم و هی فکر میکردم که بعد از رفتن ما اونجا چه اتفاقی افتاده.
صبح بود که در اتاق را زدن. قبل از اینکه بگم کیه خودش گفت: خانوم بیدارین؟
نسرین بود. گفتم بیاد تو. همینکه در را وا کرد دیدم برعکس من صورتش خندونه! هنوز چیزی نپرسیده و حرفی نزده بهش، خودش شروع کرد که: حلیمه خاتون، خیر از عمرتون ببینین، الهی هر چی از خدا میخواین آنی بهتون بده! ایشالا من قربونتون برم…
همینطور پشت هم شروع کرد دعا کردن. خودم مونده بودم چه خبره. گفتم: هان؟ چی شده؟
گفت: الحق که مستجاب الدعوه این. دیشب که رفتم خونه تا به ننه ام گفتم که داشتین میرفتین دعا و سپردم بهتون که برای ما هم دعا کنین، ننه ام اشک جمع شد تو چشماش و گفت که دعاتون گرفته! تا خود صبح من و ننه ام دعاتون کردیم!…
میدونی خواهر، خودمم باورم نمیشد که دعام گیرا باشه تا اونوقت. بعد دیدم چه حاجت به استخاره؟ شاهد از غیب رسید و باز یه سُک بهم ور کرد که شک نکن! از جام پا شدم و اون چارقد سفیده که گل ریز سرمه ای داشت را سرم کردم و سر اینکه فکر نکنه اگه اتفاقی هم افتاده من توش دخیل نبودم گفتم: خدا را شکر! میدونستم که گره از کارتون وا میشه. دیروز همینکه نشستم سر سفره فقط تو تو نظرم بودی! سر سفره نذری نیت کردم که همین که پام را از اینجا میزارم بیرون مشکل تو هم حل شده باشه!
راستش خواهر، همچین نیتی نکرده بودم. همون یه لحظه بود که فقط نسرین اومد تو نظرم و بعدش را که دیگه برات گفتم چی شد و چی نشد! ولی تازه داشتم ایمون می آوردم به خودم. دیدم همون لحظه که نسرین و یاد کردم، همچین جلدی گره از کارش وا شد، اگه جدی جدی به اون سفره اعتقاد درست و حسابی میداشتم و درست نیت میکردم و تو نظر می آوردمش دیگه ببین چی میشد!
یه حالت متواضعی به خودم گرفتم و گفتم: الحمدالله. پس گره کورتون وا شد؟ مشکل چی بود؟
همونطور که میخندید و باز چال افتاده بود گوشه ی لپش نشست روبروم و گفت: راستش خاتون به کسی نگفته بودم، ولی شما که محرمین دیگه. من یه آبجی بزگتر دارم. نسترن خاتون. چند سالی بزرگتر از منه. ببینیش تا نداره از خوشگلی. مث قرص ماه. فقط بچه که بوده نمیدونم چی میشه، مریض میشه و تب میکنه و بعد هم درد میوفته به پاهاش. خوب میشه آخر سر، ولی یه پاش ضعیف موند. بنیه نگرفت. هرچی بزگتر شد بیشتر نمایون شد این نقصش. راه که میره میلنگه. سر همین کسی نمی اومد خواستگاریش. دیگه چند وقتی بود خواستگار پشت خواستگار بود که میومد برای من. ولی اون جلوتر بود. داشت دق میکرد. دیشب که رفتم خونه ننه ام گفت باز خواستگار اومده. رفتم تو لک. گفت مژدگونی بده. راهت وا شد. اینبار برای آبجیت اومدن. داشتم ذوق مرگ میشدم. همون وقت گفتم که از دعای شما بوده….
خندیدم و گفتم: خدا را شکر. باز یه مشکلی از یکی حل کردیم.

گفت: خدا مرگم بده. اصلا یادم رفته بود برای چی اومدم. صبح که رسیدم طاقت نیاوردم و قضیه را برای فخری خانوم گفتم. اونم گفت جلدی بیام و صداتون کنم که برین پیشش!
میدونستم فخری دهن بینه. کافیه این حرفا را از دهن نسرین شنفته باشه تا رأیش برگرده. معلوم نبود باز اینبار میخواد چه نقشه ای سر هم کنه و کک بندازه تو پاچه من و پیشم بندازه و بعدش که خرش از پل گذشت، خودش پا پس بکشه.
سگرمه هام را کشیدم تو هم و گفتم: بهش پیغوم بده که حلیمه گفت به فرمایش خودتون و محض جلوگیری از خسارت بیشتر ترجیحم بر اینه که تو لونه ی خودم بمونم! بعد هم بهش بگو خر با همه ی خریتش یه بار پاش میره تو چاله!
نسرین که مونده بود هاج و واج گفت: دارین مزاح میکنین خاتون یا جدی جدی بهشون بگم؟
میدونستم با اتفاقی که دیشب برای خواهرش افتاده، حالا دیگه ارادت خاصی بهم پیدا کرده و میتونم کم کم بکشونمش طرف خودم. بد نبود جلوی اینا کم کم میخم را بکوبم و بدونن فخری که هی دنبال کـونش راه میوفتن و بهش القاب میزارن هم از من حساب میبره!
گفتم: من با احدی شوخی ندارم. اینایی که بهت گفتم را برو صاف بزار کف دستش. تا حالا جای سفت نشاشیده بود که بیاد دستش حلیمه خاتون چه کارایی ازش ساخته اس و بایست چه حرفی را بهش بزنه، چی رو نزنه. حرفام را میری بی ترس و واهمه همینطور که گفتم بهش میگی!
نسرین خودشو جمع و جور کرد و سرش را تکون داد و رفت.
چند دقیقه نشده بود. داشتم چایی که تازه دم کرده بودم را میریختم که سر صبحی یه گلویی نرم کنم که یهو در وا شد و فخری عین برج زهر مار اومد تو.
طلبکار گفت: حلیمه! حرفی داری خودت بیا بزن. اینا چیه به این دختره گفتی بیاد بگه؟ وقتی هم میگم بیای اونجا، بایست بیای…
استکان را خوابوندم تو نعلبکی و گذاشتم تو جوم سماور. گفتم: انگاری یادت رفته حرفای دیروزت وسط حیاط را! میترسیدی چشم تو چشم بشی با من که نکنه نظر بخوری. اونوقت صبح پیغوم میدی که بیام اونجا؟ لابد میخواستی یه چشم بندم بزنم. اصلا خوبی کردن به ما نیومده. دیروز که کارت را راه انداختم و بی خرج و آجیل مشکل گشا به خواسته ات رسیدی، اون شد دست درد نکنیم! حالا انتظار داری تا میگی خودمو سبک کنم و بدوم بیام؟ لابد میخواستی قبل ورودم لچک ببندی در چشمام که یهو بلایی سرت نیاد!
گفت: حالا دیروز اعصاب نداشتم سر وجیهه. ترسیده بودم. همه چیز را ندوز به هم. اون دیروز بود. امروز که خودم خواستم بیای اونجا یعنی اینکه پشیمون بودم از حرف دیروزم حتمی….
برام عجیب بود که فخری که کل زندگیش جلو من انگار از کون فیل افتاده بود پایین ، حالا یه طورایی داشت میگفت غلط کردم. حتی با پای خودش پا شده بود اومده بود اینجا.
گفتم: حالا چکار داشتی اول صبحی که اینقدر واجب بود؟

اومد جلو و نشست جفت من و گفت: خبر دارم برات از مجلس دیروز! بعد از اینکه ما اومدیم خیلی اتفاقها افتاده انگار!
خودمو یکم پس کشیدم از بغلش و گفتم: چه اتفاقی؟ دیگه بالاتر از اینکه صاحب مجلس را به خاک سیاه نشوندی و باعث و بانی شدی که جونش گرفته بشه؟
یه طوری رفتار کرد و یه قیافه ای به خودش گرفت که یعنی از حرفم دلخور شده. منم رو بهش ندادم. گفتم: چرا همچین نگاه میکنی فخری خانوم؟ مگه غیر اینه؟ حرف حق که رو ترش کردن نداره؟ بعدش هم مگه بد شد برات؟ به اون چیزی که میخواستی رسیدی.
گفت: خب قضیه سر همینه حلیمه. کارت را همچین درست و حسابی به انجام نرسوندی!
جا خوردم. رو کردم بهش و طلبکار گفتم: یعنی چی؟ همرات نیومدم که اومدم. کاری را هم که نبایست میکردم را کردم. اون زنیکه هم ریق رحمت را با آشی که براش پختم سر نکشید که کشید. دیگه چه توقعی داشتی؟
یه پوسخندی اومد گوشه ی لبش و گفت: دیروز بعد از اینکه ما زدیم به چاک، شوور و مردهای طایفه ی وجیهه که محض خاطر دعای زنونه از خونه زده بودن بیرون، بعد از اذون، به هوای اینکه دعا تموم شده بر میگردن خونه. میبینن انگار خونه سوت و کوره و سر و صدایی نیس. خلاصه میان تو میبینن چند تا زن حیرون و گیج افتاده ان تو اتاق و انگاری اختیارشون دست خودشون نیست دارن هذیون میگن. اینجور که شنفتم انگار دو سه تاشون هم سر و کون لخت شده بودن که حاج صمصام-از فک و فامیل همین وجیهه- ور میداره چشم بسته چادر شب میپیچه دورشون که بیشتر آبروشون نره. اصلا این وجیهه همینطوری بود. آدم حسابی دور خودش جمع نمیکرد. هر کی دور و برش میپلکید یه جای کارش میلنگید!
فخری تا دید با این حرفش انگار خودش به خودش زده گفت: البته منو چون میدونست مث خوداشون نیستم دعوت میکرد تو جمعشون که رنگی بگیره مجلسش. وگرنه من که با اینا صنمی نداشتم و ندارم!
گفتم: خوب؟ بعدش؟
انگار خیالش راحت شده باشه گفت: خلاصه میبینن وجیهه و ملیحه جفتی افتادن ته اتاق. آب میبرن میزنن به سر و روی جفتشون. وجیهه تکون نمیخوره ولی ملیحه دعا خون کم کم به هوش میاد و هاج و واج از جاش پا میشه.
شوور وجیهه نشسته بوده بالا سرش به گریه زاری اینطور که میگن. یهو ملیحه که از جاش پا شده بوده گیج میره و هوفی ول میشه روی تخت سینه ی وجیهه. بعدش هم نمیدونم چی میشه که اون زنیکه ی قرشمال دهاتی یهو نفسش میاد بالا و یه جیغی میکشه. گفتن نه اینکه ملیحه دعا خون بوده خدا بهش نظر کرده و شده سبب خیر و مرده زنده شده!
منیر خانوم صبح علی الطلوع اومده بود اینجا. اون برام تعریف کرد. دیشب به گوشش رسیده بود!
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون! گفتم: محاله. کسی نمیتونه رو دعا و نفرین من کاری بکنه. حرف درآوردن. دعا و نفرین من رد خور نداره. میگی نه از همین نسرین بپرس….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ