قسمت ۱۱۰۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۰۶ (قسمت هزار و صد و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
حیدر که انگار باورش نمیشد اول مکث کرد و بعد با صدای لرزون شروع کرد به التماس و خواهش که: والا به خدا من نمردم، این نامردای از خدا بی خبر منو زنده زنده گذاشتن این تو، صبح درم میارن…
گفتم: واسه ی ما فرقی نداره! کار ما سوال و جواب از اونیه که تو قبره. تو هم الان اینجایی! زنده و مرده اش به من ربطی نداره. میپرسم، جواب میدی. جواب سر بالا یا بی ربط بدی فرشته ی عذابت رو از جهنم خبر میکنم، درست و رو راست باشی، فرشته ی خوبیات رو از بهشت صدا میکنم. دیگه خود دانی!!
گفت: آخه این که رسمش نیس! تو یه شب به من مهلت بده، فردا شب بیا ببین، اگه اینجا بودم هرچی دلت خواست بپرس!
گفتم: فردا شب یکی دیگه میاد سر وقتت محض سوال و جوابای دیگه! امشب، شب منه. اگه هم جواب نمیدی بیخود وقت منو نگیر، همین الان فرشته ی عذاب رو خبر کنم بیاد قال قضیه رو بکنه…
شروع کرد به التماس و خواهش که این کارو نکنم. آخر هم اشکش دراومد و گفت هرچی میخوام بپرسم تا جواب بده!
راستش خواهر خودمم از ترس و وهمی که تو تاریکی و خلوتی قبرستون بود، دست و پام سست شده بود و صدام میلرزید، ولی یه طورایی هم از اینکه نعوذبالله نشسته بودم جای انکر و منکر داشتم کیف میکردم.
شروع کرد با صدای بلند اشهدش رو خوندن و اذان گفتن.
گفتم: چته؟ چکار داری میکنی؟
گفت: دارم شهادتین میگم. مگه قرار نیس از دین و ایمونم بپرسی و اینکه…
پریدم تو حرفش و گفتم: دین و ایمونت به من ربطی نداره. بمونه واسه فردا شب تا مسئولش بیاد سراغت، به خودش جواب پس بده. درست و شمرده بگو ببینم اسم خودت چیه؟ اسم آقات چیه؟ چرا اینجا خاکت کردن؟ کنار قبر کدخدا؟
گفت: اسمم حیدره، اسم آقامم رحیم! اونم گفتم که، این از خدا بیخبرا زنده زنده گذاشتنم تو این قبر، صبح هم میان درم میارن. اصلا همش زیر سر همین کدخداست. این خدا نیامرز، وصیت که نه، خریت کرده و منو اینطوری انداخته تو هچل…
صدام رو بردم بالاتر و گفتم: مگه اول کار باهات شرط نکردم راستش رو بگی؟ میخوای قبرت رو پر مار و عقرب کنم که تا هزار سال گوشت رو بجون و باز بالا بیارن، دوباره گوشت بشه به تنت و باز بخورن؟ مگه نگفتم جواب سر بالا نده؟
زد زیر گریه و گفت: والا به پیر، به پیغمبر راستش رو گفتم. چرا بایست دروغ بگم؟ سوال پرسیدی، منم راست و حسینی جواب دادم…
گفتم: اسم آقات که عظیم بود، چرا گفتی رحیم؟
گفت: والا بلا اسم آقام رحیمه! خدا که خودش برت میدونه! تو مگه فرشته ی اون نیستی؟ از خودش بپرس!!
گفتم: تو این کارا فوضولی نکن! من میپرسم تو جواب میدی. پس چرا تو ده همه میگن تو پسر عظیمی؟ مگه نیستی؟
گفت: نه والا! عظیم رفیق آقام بود. من پسر رحیمم! تقصیر منم نبود که قرار شد چو بندازن من پسر عظیمم!!
تازه خواهر ملتفت شدم، قضیه فرای این حرفاست و راستی راستی یه کاسه ای زیر نیمکاسه اس…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…