قسمت ۱۱۰۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۰۴ (قسمت هزار و صد و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
حیدر رو بردن بالاسر قبر و گفتن: امشب جات اینجاست. بمون بلکه خدا از سر تقصیرات تو و آقات گذشت، گاسم اقبال باهات یار بود، تا صبح دووم آوردی و صبح شدی کدخدا!
حیدر که تا قبل از اون ترسی تو چهره اش نبود و حرف که میزد شجاعت و متانت از حرکات و سکنات و صداش میزد بیرون، حالا زیر نور اون فانوسها رنگش پریده بود و زانوهاش سست شده بود. خواست مقاومت کنه و نره پایین، ولی چاره ای نداشت. دستهاش رو با ریسمون بستن و به زور فرستادنش پایین و خوابوندنش توی اون گودال. بعد هم سنگ لحد گذاشتن بالاسرش و مابقیش رو خشت چیدن. صدای فریاد حیدر بود که پیچیده بود توی قبرستون و هرچی از دهنش در می اومد بار اون ریش سفیدها و اهالی ده میکرد. ولی کسی توجهی به این فریادهاش نداشت.
پیرمردی که پیش خسرو زبون این جماعت شده بود رو کرد به دونفری که قبر رو کنده بودن و گفت محض احتیاط که یهو حیدر نتونه در بیاد و فرار کنه روی قبر رو تخته بزارن و روی تخته ها رو خاک بریزن و خودشون هم کشیک بدن تا صبح.
اونها دست به کار شدن و بقیه رفتن. با رفتنشون قبرستون خلوت شد. اون دو نفر هم بی اینکه حرفی بزنن تخته ها رو چیدن و شروع کردن روشون خاک ریختن. حیدر فریاد میکشید و با هر بار که بیل فرو میرفت توی خاک و صداش پخش شدنش روی تخته ها میپیچید، فریاد حیدر هم زیر زمین خفه تر میشد.
کارشون که تموم شد اومدن یکی دوتا قبر اونطرفتر نشستن و سیگاری روشن کردن. من که با فاصله از اونها پشت یه سنگ قبر بلند قایم شده بودم و نظاره گر بودم، یهو ترس همه ی وجودم رو گرفت. انگار فریاد خفه ی حیدر که دیگه به زور به سطح میرسید و پخش میشد بین سردی قبرها، داشت مرده ها رو از خواب ابدیشون بیدار میکرد! به نظرم میرسید از جاهای دیگه ی قبرستون و از زیر قبرهای دیگه ای هم صدای فریادهای مبهمی میاد!
خواستم بلند شم و برگردم. ولی اگه تکون میخوردم اون دوتا منو میدیدن و برام دردسر میشد. واسه ی همین مجبور شدم ساکت بمونم سر جام و تکون نخورم.
یکم که گذشت و سیگارشون رو که تموم کردن، یکیشون برگشت گفت: من بیشتر از این نمیتونم بمونم!
اون یکی خندید و گفت: نکنه میترسی؟
گفت: هرچی میخوای فکر کن. حس خوبی ندارم به بودن اینجا! کسی هم که نمیاد تا صبح سر بزنه. میرم صبح قبل از اینکه آفتاب بزنه و ریش سفیدهای ده بیان برمیگردم. تو میخوای بمونی بمون.
پا شد. بیلش رو ور داشت و راه افتاد. اون یکی، کمی مکث کرد و بعد پا شد به دو خودش رو رسوند به رفیقش.
من موندم و تاریکی قبرستون و صداهایی که داشت از توی زمین می اومد…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…