🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۰۲ (قسمت هزار و صد و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
گیوه هاش رو پا کرد، فانوسش رو ورداشت و به دو رفت…
وقتی که برگشت حیدر همراهش بود. بد عنق بود و ناراحت. وارد اتاق که شد سلام کرد به خسرو خان، اما نگاه معنی داری به بقیه انداخت.
گفت: در خدمتم خان. امر کرده بودین خدمت برسم، انجام وظیفه کردم.
خسرو گفت: امروز اومدی اینجا، حرفایی زده شد، قول و قراری گذاشتیم. شنفتم زدی زیر قولت و دبه کردی! درسته؟
گفت: سر خان سلامت. معامله ای کردیم دو طرفه. تا جاییش که به من ربط پیدا میکنه سر قول و حرفم هستم. پیشنهاد کدخدایی دادین شما و اهالی، گفتم به دیده منت. شرط و شروطی نداشت ولی. بعد که همه چی تموم شد، اینها غش کردن در معامله. حرفها که زده شد و پیمانمون که عقد شد، اومدن گفتن شرط داره. اگر شرطی ضمن کار بود بایستی از اول گفته میشد.
خسرو یکم فکر کرد و گفت: حرفت درست، اما وصیتی داشته کدخدا. منم بی خبر بودم. اعتقادی هم به این چیزها ندارم! ولی اینطور که پیداست برای اهالی مهمه عمل به وصیت کدخدا. ضمن اینکه از کسی مثل تو بعیده ترس رفتن توی قبرستون!
حیدر چشمهاش رو تنگ کرد و گفت: بحث ترس نیست خان. شرط شرط معقولی نیس. من ساده بودم که قبول کردم. دسیسه است این! وگرنه چه دلیلی داره این وصیت عجیب و غریب؟ اینها و کدخدا از اول هم سر ناسازگاری داشتن با اون آقای خدابیامرزم. وقتی که امشب اومدن سراغم و شرط را که گفتن تازه فهمیدم هنوز که هنوزه کینه شون تموم نشده با اون خدابیامرز و میخوان دق دلیشون رو سر من خالی کنن و کینه ی قدیمیشون رو با اون خدابیامرز نبش قبر کردن که سر من هم خالی کنن!!
یکی از ریش سفیدا گفت: این عقلش پاره سنگ ور میداره خان! این چه حرفیه؟ ما رو چکار به کار اون عظیم بود که حالا بخوایم کاری به بچه اش داشته باشیم؟
بقیه تایید کردن. خسرو که گیج شده بود گفت: من سر از این چیزایی که میگی در نمیارم. یه وصیتی کدخدا کرده و اینها هم بابت اینکه دلچرکین نباشن از کدخدای جدید میخوان به وصیتش عمل بشه، غیر از اینها هم خود من میخوام که تو بشی کدخدا! پس برو و به وصیتش عمل کن!!
حیدر صداش رو بلند کرد و گفت…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…