قسمت ۱۱۰۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۰۱ (قسمت هزار و صد و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
دویدم طرف پنج دری که ببینم قضیه از چه قراره…
از پشت یکی از ارسیها که راه داشت به ایوون یواشکی سرک کشیدم و گوش ایستادم. همه ی بزرگون ده بودن غیر از حیدر که قرار بود بشه کدخدا. نشستن و بعد از تک و تعارفات معمول، ساکت شدن! خسرو که منتظر شنفتن کار واجب اونا بود یکم تأمل کرد و تا دید حرف نمیزنن گفت: گفته بودین واسه امر مهمی اومدین؟
یکیشون گفت: عرض میکنم خدمتتون خان. راستش ما با همه ی سن و سالی که داریم و سرد و گرم چشیده ی روزگاریم، موندیم تو این کار. اومدیم که شما یه راهی بزارین جلوی پامون!
خسرو که رفته بود تو جلد خانی و سعی میکرد مث برزو حرف بزنه و مسائل رو رفع و فتق کنه سری تکون داد و گفت: خوب کاری کردین. مشکلتون چیه؟
همون پیرمردی که زبون این جماعت شده بود گفت: راسیاتش خسرو خان، این کدخدای خدابیامرز که مرد، تا ما یاد داریم و میدونیم اینجا کدخدا بود. یه طورایی کدخدایی بهش ارث رسیده بود از آقاش. هم خودش و هم آقاش فرمونبردار خان والا علیه الرحمه بودن و بعدش هم گوش به فرمان برزو خان. دیگه عمرش وصال نداد به نوکری شما. حرفی نبود اگه پسرش رو میگذاشت جای خودش. نه ما، نه اهالی حرفی نداشتیم، ولی خب حکما کسی میشه کدخدا که سرش به تنش بیارزه! عقل درست و حسابی داشته باشه! از شما چه پنهون، این محرمعلی پسر کدخدا، عقل درست و حسابی نداره. از اول هم نداشت. خصوصا تابستون که هوا یکم گرم میشه، اینم عقلش زایل میشه! واسه همین کسی زیر بار حرف این ناقص العقل نمیره. هرچی بزرگتر شد، عقلش کوچیکتر شد و دیوونه بازیاش بیشتر! خود کدخدا هم عالم بود به این مسئله. میدونست وقتی بمیره یکی غیر از خونواده ی خودش باید منصبش رو بگیره. تأیید شما به یه طرف، اینکه تو نبود شما هم اهالی ازش حرف شنوی داشته باشن و قبولش داشته باشن به کدخدایی هم مهم بود. کدخدا که مرد وصیت نومه اش رو وا کردن. مرقوم کرده بود که بعد از مرگش بایستی دوتا قبر بکنن کنار هم!!
خسرو با تعجب گفت: واسه چی؟ یه آدمو که نمیشه تو دوتا قبر گذاشت؟
پیرمرد گفت: وصیت کرده که هرکی قراره بشه کدخدا بایست تا قبل از شب سومی که اون مرده، یه شب تا صبح بره توی قبرستون بخوابه تو اون قبر! شب وقت غروب بره اون تو، درش رو هم ببندن با یه تخته ای چیزی، صبح هم آفتاب که دراومد درش بیارن! هر کی این شب تا صبح رو دووم بیاره میشه کدخدا! در غیر اینصورت بایست پسرش رو بزاریم جای خودش!
خسرو متعجب نگاشون کرد. بعد یهو زد زیر خنده و گفت: این مزخرفات چیه؟ رو چه حساب همچین وصیتی کرده؟
همه شون سرتکون دادن یعنی که نمیدونن. خسرو گفت: مسخره است! خب نکنین این کارو!
همه با هم گفتن: نمیشه! وصیت کرده!
پیرمردی که حرف میزد گفت: عقوبت داره خسرو خان! نمیشه به وصیت مرده عمل نکرد!
خسرو گفت: عجب! اگه میگین نمیشه پس چرا اومدین سراغ من؟ برین همون حیدر که قراره کدخدا بشه رو بگین بخوابه تو قبر! چرا اومدین سراغ من؟
پیرمرد گفت: اگه همچین وصیتی نکرده بود، از بین خودمون یکی رو میگذاشتیم جاش. ولی خب تا فهمیدیم همچین چیزی رو خواسته، کسی زیر بار نرفت. حتم داریم انکر و منکر تو این چند شب میان سراغش و راسیاتش پرونده ی اعمالش همچین رو به راه نیست. لابد میخواسته یکی تو قبر کنارش باشه که عذابی هم اگه قراره برش نازل بشه شریک بشه با قبر بغلش! آخه وقتی هم زنده بود همین کارو میکرد! تو خسارتهاش بقیه رو هم شریک میکرد! ما هم تا دیدیم کدخدایی ده نمی ارزه به یه شب عذاب اخروی و آتیش دوزخ و برزخ تو اون قبر، رفتیم با حیدر حرف زدیم که بشه کدخدا! هرچی باشه اون مدت زیادی نیس که برگشته تو این ده! اونم قبول کرد. امروز که آوردیمش پیش شما، بعدش رفتیم باهاش حرف زدیم و شرط رو بهش گفتیم. زیر بار نرفت!
خسرو یه نگاه خاصی به همشون کرد و گفت: خب؟ شما که اینقدر به این چیزا مقیدین، برین یکی دیگه رو پیدا کنین. چرا اومدین اینجا؟
پیرمرد گفت: کس دیگه ای نیس غیر از حیدر. شما میتونین مجبورش کنین! امروز اومده اینجا و شما قبولش کردین به کدخدایی ده و بهتون دست یاری داده! نمیتونه بزنه زیر عهدش با خان! تنها کسی که میتونه این قائله رو ختم کنه شمایین!
خسررو سری تکون داد و گفت: هرچند به این اراجیف و خرارفات اعتقادی ندارم، ولی محض احترام ریش سفید شما و اینکه ده بی کدخدا نمونه قبول میکنم. بیارینش تا بهش امر کنم بره تو اون قبر!
یه خنده ای از سر رضایت نشست رو لب همشون. یکی شون پاشد، گفت: میرم الساعه میارمش..
گیوه هاش رو پا کرد، فانوسش رو ورداشت و به دو رفت…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…