قسمت ۱۱۰۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۰۰ (قسمت هزار و صد)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: حق داری خسرو خان. این چیزا که میگی بیخود نیس، نبایست سر سری از روش رد شی. چه روزهایی که اینجا منتظر برزو خان بودیم و من برات لالایی خوندم که تا آقات میاد حس دلتنگی نکنی. چقدر منتظر شدیم، چه روزهایی که چشم به راه بودیم و چه شبهایی که چشم رو هم نگذاشتیم و اون نیومد!
گفت: مگه کجا رفته بود؟ چرا تو و ننه ام رو فرستاده بود اینجا؟! نکنه اون موقع هم مث حالا شماها رو هم تبعید کرده بود؟
هنوزم خیال میکرد ننه فخریش اونو زاییده و من فقط کلفت ننه اش بودم و دایه ی اون که مجبور بودم و باهاشون اومده بودم اینجا.
یهو انگار ملتفت چیزی شده باشه گفت: اصلا نکنه به خاطر من بوده که شما رو فرستاده بود اینجا؟ وگرنه چه دلیلی داشت بخواد این همه وقت دور از عمارت باشین؟
گفتم: نه به خاطر تو نبود دایه! قبل از اینکه به دنیا بیای اینجا بودیم! هنوز تو رو…
گفت: یعنی ننه ام سر من آبستن بود و برزو خان اینجا رهاش کرده بود و رفته بود؟ مگه آقام قبل از ننه فخری هم زن داشت که میخواست لاپوشونی کنه که اون و منم هستیم؟
گفتم: نه! ننه ات زن اولش بود. تبعیدش هم نکرده بود اینجا…
گفت: داری گیجم میکنی دایه. پس چه خبر بوده؟
داشتم حرفم رو مزه مزه میکردم ببینم چطور بهش بگم که جا نخوره، یهو همونوقت اون خروس بی محل، سحرگل از راه رسید. انگار خسرو نمیخواست که سحرگل چیزی راجع به این قضیه بدونه، تندی گفت: ممنون دایه. بعدا صحبت میکنیم…
اشاره کردم که متوجه حرفش شدم. سحرگل تندی اومد نزدیک و گفت: خسرو خان! این پیر پاتالای ده دوباره برگشتن. به دربون قلعه گفتن لازمه همین الان خسرو خان رو ببینیم! گفتم ردشون کنه بگه فردا بیان، ولی نرفتن. میگن کار واجبی دارن.
خسرو پا شد. گفت: موردی نداره. بگو بفرسته بیان تو.
سحرگل فرز رفت. خسرو قبل از اینکه بره رو کرد بهم و گفت: سر فرصت برام تعریف کن ببینم چی به چی بوده اینجا. میخوام بدونم…
یه حسی بهم میگفت این خسرو الان همایون خان خودمه! همینجا، تو همین قلعه است که میتونم بالاخره این راز رو بهش بگم.
خسرو رفت. از اون بالا که ایستاده بودم دیدم در قلعه وا شد و چندتایی از اهالی و پیرهای ده، فانوس به دست اومدن تو. همون فانوس به دستهایی که قبل از اینجا داشتن توی ده پرسه میزدن!
یهو بی دلیل نگران شدم خواهر. بد به دلم افتاد. اینطوری که اینا اومده بودن خسرو را ببینن انگار اومده بودن محض دلداری خونواده ی داغدار.
حتم داشتم یه اتفاق غیر معمول افتاده تو ده که اینها هم بی قرارن.
دویدم طرف پنج دری که ببینم قضیه از چه قراره…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…