قسمت ۱۰۹۸ و ۱۰۹۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۹۸ و ۱۰۹۹ (قسمت هزار و نود و هشت و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
منم تا دیدمش بی اینکه حتی چیزی ازش بدونم تو همون نگاه اول به نظرم رسید این آدم برای کدخدایی مناسبه!…
مردی بود تنومند و یه جذبه ی خاصی توی صدای دو رگه و چشمای درشتش بود. ریش سیاه و کلاهی سیاه تر به سیاق لوطی باشی ها به سر داشت و سبیلش با اینکه از بناگوش در رفته نبود ولی آبشخور بلندی داشت. به وقت حرف میزد و سنجیده دهن باز میکرد. نمیخورد که اهل این ولایت باشه. خسرو که از اصل و نصبش پرسید ریش سفیدها گفتند پسر عظیم خدابیامرزه.
عظیم رو میشناختم. باغ بزرگی داشت که محصول خوبی عمل می آورد و خان والا هم به همین دلیل همیشه سهم بیشتری ازش طلب میکرد و حتی مجبورش میکرد که اون مقدار از محصول هم که سهم خودش بود رو با محصول بقیه که تحویل خان میدادن معاوضه کنه!
آقام خدابیامرز همینطور که لم میداد توی آفتاب و چپقش رو دود میکرد، وقت برداشت که میشد، با اینکه خودش باغی نداشت و غیر از چوپونی کاری ازش نمی اومد، حرص عظیم و بار درختهاش رو میخورد که امسال هم چیزی دست خودش رو نمیگیره. بایست خوبها رو تحویل خان والا بده و بنجل تحویل بگیره! ننه ام هم بیشتر حرص میخورد که: به توچه؟ حساب، حساب عظیمه و خان، تو بیخود خاک انداز نشو واسه اش. میخوای از نون خوردن بندازیمون؟
ولی آخرش آقام طاقت نیاورد. یه روز که عظیم رو دیده بود، راه جلوی پاش گذاشته بود که قبل از اینکه خان والا بیاد محض حساب رسی و گرفتن محصول، با دو سه تا از همسایه هاش وا ببنده و سهمی که نصیب عظیم و اونها میشه رو از باغ عظیم بردارن و جاش رو از باغ همسایه ها بزارن. اینطوری اون چیزی که میمونه براشون از گندیده ها و ته مونده های باغ نیس که نتونن نگه دارن.
همین کار رو هم کردن، ولی اون سال خان والا که دید محصول عظیم یه دست نیست، ته و توی کار رو درآورد. البته کدخدا هم زودتر بو برده بود و راپورتشون رو داده بود! عظیم و همسایه هاش هم فلک شدن، هم کل محصولشون رو خان گرفت محض جریمه و اون سال به خاک سیاه نشستن و شدن محتاج نون شبشون. اگه اهالی کمک نمیکردن، زندگی براشون نمیموند.
ولی تا جایی که یادم می اومد عظیم پسر نداشت. اگه داشت، اونم به این سن و سال، حتمی من یادم می اومد. فقط سه تا دختر داشت که کمک آقاشون بودن توی باغ و هروقت میدیدیشون دستهاشون مث پیرزنها پینه بسته و ترک خورده بود. عظیم میگفت به خاطر اینهاس که محصول باغش توفیر داره با بقیه!
اینکه یهو این حیدر از کجا پیداش شده بود و شده بود پسر عظیم، خدا میدونه!
خسرو، حیدر رو که دید و باهاش حرف که زد، قبول کرد و رضایت داد به کدخداییش برای ده. هرچی که بود کدخدا بایست فرمونبردار خان میبود و خسرو به نظرش رسیده بود که حیدر شخص مناسبیه برای اجرای دستوراتش!
خواستم برم و به خسرو چیزایی که میدونستم رو بگم. ولی با پیش آمدهایی که اتفاق افتاده بود توی اون چند روز و دلخوریی که داشت از من و سحرگل، حتم داشتم حرفی هم بزنم یه حساب دیگه میکنه و از راه نرسیده بدتر باهام چپ میوفته و روزگارم رو زهر میکنه.
سحرگل هم که تا خسرو را تنها میدید میرفت و شروع میکرد ناله و گلایه از اینکه برزو خان اونها رو از بهشت برین رونده و فرستاده توی یه دهکوره به تبعید و هی کاسه ی صبر خسرو را بیشتر پر میکرد. میدونستم اگه به این منوال پیش بره به زودی کاسه اش لبریز میشه و عقوبتش دومن من رو هم میگیره.
ترجیح دادم برای اینکه حداقل یه کمی دورباشم از این قضایا برم سر قبر فک و فامیلم، هم بعد از سالها یه فاتحه ای بخونم و هم یه نفسی تازه کنم!
رفتم. هنوز بسم الله نگفته بودم که یهو…

هنوز بسم الله نگفته بودم که یهو از اون بالا دیدم یکسری از اهالی فانوس به دست دارن از خونه هاشون میان بیرون! چیزی به غروب نمونده بود. از اونجا آدمها درست پیدا نبودن، فقط نورفانوسشون به چشم می اومد. فانوسها گرد هم جمع شدن و بعد همه با هم راهی شدن.
به خودم گفتم یعنی باز کی مرده که اینها راهی شدن برای گفتن تسلیت و دادن دلداری به قوم و خویشش؟ کدخدا که تازه مرده بود و دیشب رفتن خونه اش، امروز هم کسی خبری نیاورد از اینکه کسی مرده باشه! یا صدای شیون و زاری به پا نبود توی ده. فکر کردم حتمی رسم عوض شده و جای یک شب چند شب میرن برای تسلیت گفتن و لابد دارن میرن خونه ی کدخدا.
از اون بالا نگاهشون میکردم و رد فانوسها رو دنبال. ولی نرفتن خونه ی کدخدا! سرازیر شدن یه طرف دیگه ای و بعد دونه دونه محو شدن!
هوا گرگ و میش دم غروب بود و چیزی نمونده بود به تاریکی. جلدی یه فاتحه خوندم و برگشتم که توی کوه به شب نخورم.
توی قلعه که رسیدم از یکی از نوکرایی که دم در می ایستاد پرسیدم امروز کسی مرده؟
گفت: دیروز کدخدا مرد. چطور؟
گفتم: دیروز رو میدونم. امروز چی؟
گفت: نه. اگه مرده بود که همه ی اهالی خبر میشدن. طوری شده؟
گفتم نه و راه افتادم رفتم تو. خسرو نشسته بود توی ایوون طبقه ی بالا، درست همونجا که زمونی آقاش مینشست و زهرماری میخورد و هی فخری فخری میکرد. از اون بالا زل زده بود به یه جای دوری تو خیالاتش.
رفتم سراغش. سیگارش که پیدا بود یادش رفته بهش پک بزنه تا آخر سوخته بود و خاموش شده بود. سلام کردم. از حال خودش دراومد و جواب داد.
گفت: نمیدونم چه حکمتیه دایه که وقتی میام اینجا یه حس دیگه ای دارم. آروم ترم اینجا تا توی عمارت. انگار یه عمری اینجا بودم. حس غربت و غریبگی ندارم. بچه هم که بودم همینطور بود. همینکه اصلا هوای اینجا بهم میخوره خیال میکنم تازه برگشتم خونه…
راست میگفت. توی حرفها و سکناتش هم پیدا بود. عنق نبود مث وقتی که توی عمارت بودیم. دیدم وقت مناسبیه انگار که بهش راستش رو بگم و همه چی رو تموم کنم.
گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…