قسمت ۱۰۹۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۹۶ (قسمت هزار و نود و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
خسرو خواست حرفی بزنه که برزو گفت: این حرف آخرمه. مرخصین…
باورم نمیشد خواهر، یه طورایی هر سه مون رو جواب کرده بود برزو خان! شهربانو هم بعید میدونم زده بود به سرش. لابد این تیارت رو درآورده بود که ما رو دور کنه از خودش که خیالش تخت باشه از همه نظر. حتی به منی که بچه اش رو آورده بودم و پسش داده بودم اعتماد نکرده بود! من ساده رو بگو که کلی دلم به حال این زنیکه و اون بچه ی ریق ماسیش سوخته بود!
چاره ای نداشتیم. خان امر کرده بود و بایست میرفتیم. سحرگل همه ی زورش رو زد و تا میتونست پیش خسرو آبغوره گرفت، حتی انداخت رو اون دنده که دیدی گفتم خسرو خان این بچه که دنیا بیاد زیر پای همه مون رو میروفه و تو باورت نشد!! دیدی حتی نگذاشتن بچه پا بگیره و خیالشون جمع بشه ازش، بعد بندازنمون بیرون؟…
ولی فایده نداشت. خسرو تازه طلبکار شد که تقصیر تو و دایه است. وگرنه کار به اینجاها نمیکشید. هی گفتین تا بالاخره شد!! حالا هم باید بریم، وگرنه همین یه ذره ارج و قربی هم که پیش خان داریم از بین میره و دیگه حتی تو قلعه هم جامون نیست!
بار و بندیلمون رو جمع کردیم و ریختیم پشت گاری و فردا صبحش آفتاب نزده از عمارت رفتیم.
توی جعده نگاهم می افتاد به در و دیفال این شهر که انگار غیر از کثافت و نفرت و دغل بازی چیزی ازش نمی بارید، ولی منم به همینهاش عادت کرده بودم و دل تنگشون میشدم!! دوری از اینجا برام سخت بود.
به ولایت که رسیدیم حال منم با هوا عوض شد. سرخی خورشید دم غروب افتاده بود روی ده و همه چی رنگ خون گرفته بود. اینجا برام نا آشنا تر از قبل مینمود. نا آشناتر از وقتی که همه چیز و کس و کارم رو گذاشتم پشت سر و ترکشون کردم به امید روزهای بهتر.
توی بدو ورودمون به ده، جماعتی فانوس به دست داشتن از جعده وارد سراشیبی یکی از کوچه ها میشدن. فهمیدم کسی مرده. این رسم اهل ولایت بود برای شب اولی که کسی میمرد. غروب که میشد فانوس روشن میکردن و میرفتن منزل کسی که تازه فوت شده بود.
کالسکه ی خسرو خان رو که دیدن به احترام ورودش ایستادن. خسرو گفت کالسکه رو نگه داشتن و خودش از یکی از ریش سفیدها سوال کرد.
پیرمرد گفت: سر شما سلامت خان. هرچی خاک اونه عمر شما باشه و خان والا. کدخدا را امروز صبح خاک کردیم و الان هم داریم میریم برای دلداری اهل و عیالش که شب اولی دلتنگی نکنن. کار خدا بود که شما برگشتین. حالا که اون خدابیامرز مرحوم شده، لازمه یکنفر دیگه بشه کدخدا، که هروقت صلاح بدونین میرسیم خدمتتون برای تعیین جانشین!
خسرو سری تکون داد و به سورچی اشاره کرد که راه بیوفته.
درستش نیست این حرفو بگم خواهر، ولی از اینکه شنفتم کدخدا مرده، دلم خنک شد!
وارد قلعه که شدیم اوضاع یه طور دیگه بود!!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…