قسمت ۱۰۹۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۹۵ (قسمت هزار و نود و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
عصر بود که یکی از نوکرا اومد خبر کرد که برزو خان امر کرده برین پیشش. تندی چارقدم رو سرم کردم و رفتم. تا رسیدم، سحرگل و خسرو هم اونجا بودن و جفتشون توی باد!!
برزو سیگارش رو آتیش کرده بود و دستهاش رو چفت کرده بود پشت کمرش و عرض اتاق رو هر میرفت و برمیگشت. انگار اسفند دود کرده باشن هوای اتاق رو مه گرفته بود از دود سیگارهایی که دود کرده بود. وارد که شدم هنوز سلام نکرده اشاره کرد برم بشیم بغل اون دوتا.
یه پک قایم به سیگارش زد و گفت: صبح که برگشتم نصف گوشت تنم ریخت بابت دزدیدن مظفرخان، بعدش هم که شهربانو شروع کرده به صغرا کبرا چیدن. طبیب گفت به همین منوال پیش بره میشم مث اون روزی که یه ور تنم و همه ی زبونم فلج شد و قدرت کلومم از دست رفت. الان هم نگاه نکنین صاف صاف دارم راه میرم! یه پام داره از تو لنگ میزنه، نمیزارم مشهود بشه که دشمن شاد نشم!! چون دزدیدن مظفر چیزی نیست غیر از دشمنی و بدخواهی! شهربانو هم شوکه شده از این ماجرا، نمیدونه چی میگه، چی نمیگه. راست چیه، دروغ چیه!
طبیب رو صدا کردم امروز اومد به عیادتش. گفت ضربه ی گم شدن بچه تو این چند ساعت شدید بوده، براش توهمات و خیالات با واقعیتی که توشه قابل تشخیص نیست. اگه به این منوال پیش بره مشاعرش رو کلا از دست میده و میزنه به سرش!! بایست یه مدتی اونطوری باشه که اون میخواد، تا حس امنیت کنه تو خونه اش و خیال اینکه کسی باز میخواد بچه اش رو بگیره و از بین ببره از سرش بیوفته!
سحرگل یواشکی سرش رو آورد تنگ خسرو و گفت: بیا! اینم تیارت جدیدش. نگفته بودم؟!
خسرو براق شد بهش که وسط حرف برزو افاضات نکنه! برزو گفت: حالا اینکه کی مسبب این امر بوده بماند، پیگیرش هستم تا قضیه رو بشه. قلی خان هم که اومده بود اینجا، گفت بهم که بدخواه زیاد پیدا کردم، ولی زیر بار نرفتم. حالا میبینم که بی ربط نگفته بود. این جماعت حراف و یک کلاغ چهل کلاغ نمیزارن آدم سرش به کار و زندگی خودش باشه. هر روز بایست یه سیخ و سمبه ای به زندگی یکی ور کنن تا اموراتشون تا بشه!
خسرو گفت: غلط کردن خان والا! مادر نزاییده کسی رو که بخواد به خان و عمارتش صدمه بزنه! همون سیخ رو بایست گرفت و …
برزو با دست اشاره کرد که یعنی خسرو زبون به دهن بگیره. گفت: الا ایحال با مشورت طبیب به این نتیجه رسیدم محض سلامتی مظفرخان و شهربانو، شماها و اهل عمارت بهتر اینه که این شک و شبهه رو از شهربانو دور کنم. وگرنه هم شیرش میخشکه و بچه گورزایی بزرگ میشه، هم ننه اش کارش بیخ پیدا میکنه، هم شماها قربونی میشین این وسط از حال و روز اون دوتا و حرف و حدیث مردم!
نمیدونم کی تا حال خواهر حرف مردم براش مهم شده بود! اون حرف ماها رو هم به چپش میگرفت، چه رسه به حرف مردم. فهمیدم داره قرم قرم میکنه…
خسرو گفت: چطوری خان؟ شک که افتاد تو جون کسی، گاسم تا وقت مردن از سرش نره بیرون! معلوماتی نداره….
برزو پرید تو حرفش و گفت: راه داره! شک شهربانو به شماهاست! بایست یه مدتی، نمیدونم چند وقت، ممکنه دو سه ماه، شایدم یکم بیشتر یا کمتر، جلو چشمش نباشین!
سحرگل که قرمز شده بود و داشت آتیش میگرفت گفت: یعنی میخواین بگین تو این مدت ما خودمون رو حبس کنیم تو اتاق؟ نه یه روز و دو روز، چند ماه؟!!
برزو سگرمه هاش رو کشید تو هم و گفت: کی گفته بایست خودتونو حبس کنین؟ گفتم جلو چشمش نباشین.
خسرو سر تکون داد. گفت: این شدنیه! یعنی وقتایی که اون هرجایی هست ما دور و بر اونجا آفتابی نشیم!
برزو گفت: یعنی سه تاییتون جمع میکنین میرین قلعه ی تو ولایت تا وقتی خبرتون کنم که برگردین!! همین فردا صبح هم راهی میشین!
همه ساکت شدن. هیچکی هیچی نگفت. بعد از چند لحظه سحرگل پاشد و از اتاق دوید بیرون. خسرو خواست حرفی بزنه که برزو گفت: این حرف آخرمه. مرخصین…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…