قسمت ۱۰۹۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۹۳ (قسمت هزار و نود و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
منو و خسرو خان رو چند فروختی به اون زنیکه؟…
سگرمه هام رو کشیدم تو هم و توپیدم بهش: هووه! چه خبره سحرگل خانوم؟ پیاده شو با هم بریم. اگه فروخته بودمت که حالا اینجا نبودم.
کشیدم و برد طرف اتاق خودش. در رو پشت سرش بست و گفت: این همه بدبختی کشیدم، این همه صبر کردم واسه امروز، نصف شب بچه رو بردی، هنوز نصف ملت سر از بالش ورنداشتن آوردی تحویلش دادی، یه باره بگو منترمون کردی و داری دو دوزه بازی میکنی، هم از توبره داری میخوری هم از آخور؟
صدام رو بردم بالا و گفتم: اگه نمی آوردمش که ظهر برزو خان میومد خِر تو و خسرو خان رو میگرفت. هنوز هیچی نشده خبر گم شدن بچه ی خان پیچیده تو شهر، هر سوراخ سمبه ای میرفتم حرف گم شدن مظفرخان بود و پی اش هزارتا حرف و حدیث دیگه. کسی باورش نمیشد آل اومده بچه رو برده، همه میگفتن هرچی که هست و نیست زیر سر خسرو خانه و زنش!! حتم دارم اگه برزو خان هم نمی اومد سراغت، خسرو حتمی می اومد، چون تا حالا به گوشش رسیده این حرفا! از اونور هم هر کی منو میدید با این سن و سال که بچه ی شیر خوره تو بغلمه چپ چپ نگاه میکرد و شک میکرد. از صبح که هوا روشن شد تا وقتی که برگشتم، هفت هشت نفر افتادن دنبالم ببینن کی ام و کجا میرم. واسه چندر غاز مژدگونی که خان گذاشته واسه پیدا شدن بچه همه ی شهر افتادن به آلالوش و تکاپو. انگار معطل همین بودن گدا گشنه ها. چندبار اومدم بزارمش سر راه، ولی دیدم هنوز قنداقش به زمین نرسیده، ورش داشتن آوردنش دم عمارت تحویلش دادن. هر کی رو میدیدی داشت دنبال یه بچه میگشت که بیاد اینجا تحویل بده و مژدگونی بگیره. بهت گفتم صبر کنی خانوم، گوش نکردی. خودت بریدی و دوختی، اینم شد نتیجه اش!!
خیره مونده بود بهم و نطق نمیکشید. گفتم: حالا هم دیگه چاره ای نیس. مجبوری به تحمل این اوضاع. به کفایت دندون سر جیگر نگذاشتی، فرصتی که بود رو سوزوندی. دیگه حالا حالاها نمیشه کاری کرد، شهربانو هم از اول ظنش رفته بود به تو. از الان بیشتر حواسش جمع خودشو و بچه شه.
یه آهی کشید و با نا امیدی گفت: برو بیرون خاتون. میخوام تنها باشم. از تو آبی گرم نمیشه، فقط بلدی تو دل آدمو خالی کنی…
گفتم: باشه! اینم دست درد نکنیم. تا دیروز کسی کاری ازش ساخته نبود غیر از من، حالا تنها کسی که آبی ازش گرم نمیشه منم؟ حواست باشه سحرگل. الان کاری بکنی شهربانو همون بلا رو سر بچه ی خودت میاره. از من گفتن بود…
راهمو کشیدم و اومدم بیرون. خواستم برم طرف عمارت خودم که برزو صدام کرد. سرخ شده بود و عصبانی، کارد میزدی خونش در نمی اومد. تند تند اومد طرفم و …

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…